فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مهندس شهید مهران بلورچی

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

ورودش به دانشگاه نه تنها او را از جبهه ها دور نکرد بلکه با دوستانی آشنا شد که او را هر چه بیشتر به اهدافش نزدیک می کرد تا همه با هم به سوی عالم علوی سفر کنند.

نام : مهران
نام خانوادگی : بلورچی
نام پدر : حسین
محل تولد : تهران
رشته تحصیلی : مهندسی برق
دانشگاه : صنعتی شریف
تاریخ شهادت : 1365/12/12
محل شهادت : شلمچه (کربلای ۵)

زندگینامه مهندس شهید مهران بلورچی

این شهید بزرگوار در بهار سال 1345 در تهران قدم به این جهان فانی نهاد. نامش را مهران نهادند ،اما به مهر مقتدایشان، علی صدایش می زدند. مهران در خردسالی از نعمت پدر محروم شد ، اما چه بسیار مردان الهی بودند که حتی سایه مادر را نیز بر سر نداشتند، زیرا خداوند هر آنکه بخواهد انتخاب و به راه راست هدایت میکند. مادرش از ابتدا او را با خدا و رسول و اهل بیت (علیهم السلام) مأنوس ساخت و این آغاز راه صافی شدنش بود تا به ندای “اقم وجهک” پروردگارش لبیک گوید، در نتیجه او مدت ها قبل از این که عرفاً وشرعاً مکلف محسوب شود خود را مکلف به انجام فرائض شرعی کرده بود. مهران با مشاهده طغیان ملت مسلمان ایران بر طاغوت و طاغوتیان با اینکه هنوز کودکی یازده ساله بیش نبود به این طوفان خروشان پیوست. او نیز مانند سایر جوانان این آب و خاک در اثنای انقلاب، با شخصیت الهی زمان خویش حضرت امام خمینی (ره( آشنا شد و به او خالصانه و نه عاقلانه بلکه متعبدانه دل بست چنان که بعد از عشق به دیدار حق، کلام امامش بود که بعد ها او را به جبهه حق علیه باطل کشانید. در همین دوران با کوشش و تلاش، تحصیل و طلب علم میکرد تا با ابزار دانش مدارج بالای انسانی را هر چه کامل تر بپیماید. این شهید آسمانی به این علوم زمینی اکتفا نمی کرد و با پشتکار بسیار به کسب معارف حقه اسلام اهتمام می ورزید، در جلسات و مراسم مذهبی پیوسته و مدام حاضر می شد، از جمله جلسات حاج آقای حق شناس. همچنین به طور مستمر و در هر فرصتی به مطالعه کتب اسلامی ازجمله کتب شهید مطهری، شهید دستغیب، اصول کافی و غیره می پرداخت .مادرش می گوید:"بسیار علاقه داشت که علوم اسلامی را فرا بگیرد وبدین جهت مطالعه زیاد می کرد، شاید می دانست که فرصت بسیار کم است". مهران به مسأله خود سازی و جهاد با نفس و کسب فضائل و دوری از رذائل اخلاقی توجه خاصی داشت به طوری که به گفته مادرش هیچگاه نماز شب و نماز اول وقتش ترک نشد و به طرز عجیبی از محفلی که در آن غیبت فرد مؤمنی می شد اجتناب می کرد.
مهران پس از پیروزی انقلاب نور به جبهه جهاد در عرصه سازندگی شتافت تا این راه بی پایان را هر چه بیشتر هموار سازد. او با صبر و استقامتی وصف ناپذیر در جهاد سازندگی در قسمت کشاورزی به مبارزه با فقر و بی عدالتی که نتیجه تلاش شیطان و حزب مغلوبش در زمان طاغوت بود مشغول بود تا اینکه با به راه افتادن بازی جدید شیطان بزرگ تاب تحمل فجایع، مظالم و شرارت های آن را نیاورد و در سال 61 در حالی که هنوز دانش آموز بود عزم جبهه جهاد کرد. مهران درسال 62 مدرک دیپلم خود را از دبیرستان مفید گرفت و در همان سال در رشته برق و الکترونیک دانشگاه صنعتی شریف قبول شد. ورودش به دانشگاه نه تنها او را از جبهه ها دور نکرد بلکه با دوستانی آشنا شد که او را هر چه بیشتر به اهدافش نزدیک می کرد تا همه با هم به سوی عالم علوی سفر کنند. پاکی چنان در او ظهورکرده بود که کم اعتقاد ترین آدم ها معترف به نور متبلور شده در وجودش بودند. سرانجام او پس از 5 سال حضور در جبهه و دانشگاه با اقتدای به مولایش حسین(ع)، کربلایش شلمچه، عاشورایش کربلای 5 شد وبه آرزویش که لقای پروردگارش و دیدار سالار شهیدان بود، رسید.

خاطراتی از مهندس شهید مهران بلورچی

شبی شهید بلورچی را دیدم که ایستاده بود من رفتم جلو،ابتدا نمی شد او را بوسید یادم نیست برای چه ولی بعد اورا بوسیدم .

یا در جایی دیگر میگوید:جایی بود که بلورچی را دیدم و با او مصافحه کردم و چون من می دانستم شهید شده از فراق و شدّت تنهایی گریه کردم ولی نمی خواستم جلو بلورچی اشک بریزم ولی هر کاری میکردم نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.

اردوگاه کرخه بود و چادر ارکان گروهان شهادت از گردان انصار و شب عید فطر.

شهید حسن بختو دیوان حافظ را که همیشه همراهش بود برداشت و گفت ” یک فالی به حافظ بزنیم ببینیم شب عید چه در می آید.”

شهید بلورچی گفت ” تا قرآن هست، به حافظ تفأل نمی زنند.”

شهید بختو گفت ” فعلا بگذار با دیوان حافظ حال کنیم.”

با اصرار ما دیوان حافظ را باز کرد، غزلی با مطلع زیر آمد:

شب وصل است و طی شد نامه هجر

سلام فیه حتی مطلع الفجر . . .

همه - حتی شهید بلورچی - متحیر و مات دیوان را دست به دست گرداندند.

یاد نجواهای عاشقانه به خیر

به نقل از معراجیان

« روحش شاد و یادش گرامی باد »

 نظر دهید »

مهندس شهید عبدالحسین داداشی گوایر

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

شهید عبدالحسین داداشی با خصوصیات اخلاقی منحصر به خودش خاطرات شیرینی برای تمام دوستانش بجا گذاشت که نه قلم بلکه زبان هم از بازگو کردن آنها عاجز است.

مهندسین شهید
نام : عبدالحسین
نام خانوادگی : داداشی گوایر
فرزند : قنبر
تاریخ تولد : 1346/7/1
محل تولد: اربه لنگه- املش
رشته تحصیلی : صنایع اتومبیل
نام دانشگاه : دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی
تاریخ شهادت : 1366/4/4
محل شهادت : جاده شلمچه

خلاصه ای از خصوصیات مهندس شهید عبدالحسین داداشی گوایر از زبان یکی از همرزمانش:

بسم الله الرحمن الرحيم

با درود و سلام خالصانه به حضور یگانه ناجی عالم بشریت و نائب بر حقش روح خدا خمینی بت شکن .

بنا نداشتیم مطلبی بنگاریم چرا که نوشتن را کسانی می انگارند که خود الگو و اسوه هستند ولی فقط خواستیم خانواده معظم و دوستان و آشنایان را مختصراً در جریان ماالوقع دوران جبهه شهید عبدالحسین قرار دهیم.

یک ماه اول آموزش را در دزفول با هم بودیم در چادر هفت نفره شهید در عین حال که با همه دوستی داشت و گرم بود اما با هم دوستی ماوراء معمول داشتیم مخصوصاً وقتی که معلوم شد هم دانشگاهی هم هستیم. شهید عبدالحسین با خصوصیات اخلاقی منحصر به خودش خاطرات شیرینی را برای تمام دوستانش بجا گذاشت. که نه قلم بلکه زبان هم از بازگو کردن آنها عاجز است. بعد از پایان آموزش او با چند نفر دیگر به مرخصی رفتند و بقیه تقسیم شدیم و به خط رفتیم خطی که اگر مصلحت خداوندی و لیاقت و سعادت نباشد امثال ما نه ۲۵ روز بلکه اگر ماهها بمانیم خراشی نمی بینیم و اگر چون عبدالحسین ها پیراسته از ناپاکی ها قدم گذاریم معشوق به « من عشقتی عشقته و من عشقته قتلته » سریعاً جامعه عمل می پوشاند. باری پس از برگشت از مرخصی در روز شهادت ششمین ستاره تابناک آسمان امامت و ولایت بود که او و همرزم دیگرش به خط آمدند از روزی که قرار شد این دو را به خط بفرستند سری پدیدار شد که خود شهید هم بر آن واقف بود.

موضوع از این قرار است که بنا بر عقیده همه دوستان و از جمله خود شهید خداوند تبارک و تعالی کارهایش و مسیر سرنوشتش را با حرف (ش) ردیف کرده بود بعلت اینکه اسم او ش داشت همرزمش را هم افشارچی انتخاب کردند و روی همین حساب خطی را که برای او انتخاب کردند نیز شلمچه نام داشت فردای روزی که آمده بودند وقتی بچه ها دور هم جمع شده و راجع به نحوه آمدنشان و پی آمدهای ضمنی آن صحبت می کردند شهید عبدالحسین صریحاً اظهار کرد که حال که همه کارهایم با حرف (ش) موافق شده، می دانم که آخر شهید می شوم.

در همان روز بود که بطور دسته جمعی با ماشین پای دکل افتاده ای رفتیم و میله ها و چوب های سالم آنرا بار کرده و به پای دکل جدید که قرار بود عبدالحسین و دوستش آنجا دیدبانی کنند آوردیم فردای آنروز قرار گذاشتیم اول کار دکل را تمام کنیم و بعد دسته جمعی به حمام بروم، حدود ظهر بود که تانکر آب آمد و منبع ما را پر کرد . اما آب منبع زیاد آمد لذا تصمیم گرفتیم همگی همانجا با آب تانکر حمام کنیم و کردیم قبل از نهار برای اولین دفعه نماز جماعت برقرار کردیم که به همان روز هم ختم شد با آنکه امام جماعت خیلی کند نماز را تمام کرد ولی در آخرین سجده وقتی همه سر از مهر برداشتیم برای چندین لحظه شاهد بودیم که عبدالحسین همچنان سر بر مهر گذاشته و شاید طلب چیزی را می کرد که قرار بود آنروز به او داده شود بعد از نهار تا ساعت ۵/۴ استراحت کردیم و بعد چای خورده و حرکت کردیم دیدیم لوازم دکل کامل نیست لذا دو تا از دوستان با ماشین رفته تا ورق آهن تهیه کنند دو نفر دیگر هم با موتور به حمام رفتند من و عبدالحسین هم در سنگر دیدبانی توپخانه که خیلی تاریک و گرم بود ماندیم و مشغول خواندن رونامه های تازه رسیده با کورسوی پنجره شدیم. میزبانمان شربتی درست کرد و نفری چند لیوان نوشیدیم حدود نیم ساعت گذشت او به بیرون از سنگر برای کاری رفت، تا او برگردد خواندن روزنامه ام تمام شده بود وارد سنگر شد و از هوای گرم و تاریکی آنجا گله کرد گفتم خوب کار من هم تمام شده برویم بیرون کمی هوا تازه کنیم اول من و بعد او و یکی از دیدبانهای توپخانه بیرون آمدیم و به همان ترتیب در کنار هم دم در سنگر رو به دکل نشستیم بین ۱۰ تا ۱۵ ثانیه ای گذشت که ناگهان دنیای جلوی ما زیر و زیر شد و باران ترکش و شن بود که به سمت ما آمد بدنبال اولین گلوله که ظاهراً از نوع توپ ۱۲۲ بود دومی و سومی هم پشت سرهم آمدند بعد از اطمینان از سلامتی خود به سراغ عبدالحسین رفتیم ترکش موثری به بالای قلبش و ترکش دیگری به رانش خورده بود صدای آخ او به گوشم رسید و کم کم پایش شل شد و روی زمین نشست، خاک و دود همه جا را تاریک کرده بود فوراً او را روی زمین خواباندم. چهره اش زرد شده بود برای چند لحظه ای از هوش رفت ولی دوباره بهوش آمد. لبانش به شدت خشک شده بود نفسهایش قطع قطع بود و برای چند لحظه نفسش قطع شد سعی کردم نفس مصنوعی و به آن ماساژ قلب بدهم اما حالش بهتر شد و شروع به نقش کشیدن کرد از ته گلو آهسته گفت: آب یک کم آب بدهید بطرف شربت رفتم تا کمی لبانش را تر کنم ولی دو نفر دیگر ممانعت کردند و گفتند برایش ضرر دارد گویا باید به ندای مولایش حسین لبیک العطش می داد. چند بار درد به سراغش آمد ولی زود بر طرف شد. چند بار هم صدا زد پس این آمبولانس کجاست، پس این آمبولانس کی می آید بدلیل عمقی بودن زخم باندها و شالهایی که دور زخم پیچیده بودیم موثر واقع نشده بود و اکثر خون بدنش رفته بود خودم را سریع به لشکر علی بن ابی طالب رساندم و از آنجا کمک خواستم آنها هم توسط بی سیم درخواست آمبولانس کردند. لحظه ها بس دردناک و سوزناک بود. آدم شاهد درد کشیدن و جان دادن عزیزش باشد اما کاری نتواند بکند جز توکل به خدا و دعا ، بالاخره آمبولانس رسید و با هم تا بیمارستان یازهرا رفتیم دکتر سریع تنفس مصنوعی با اکسیژن را ترتیب داد و پایش را کمی برید تارگی پیدا کند و خون وصل کند ولی تمام خون بدن رفته بود و دیگر رگی معلوم نبود دور تخت را جمعیت رزمنده پر کرده بودند،آثار اندوه خاصی در چهره ها پدیدار شد، ساعت حدود ۸ شب است آنهم شب جمعه موقع اذان مغرب اما ندای اذان دیگر به گوش عزیز ما نمی رسد و ندای او هم به گوش ما روح پاک و مطهرش رفته رفته می رفت تا از جسم نحیف و بی حسش جدا شود و جدا شد و به ملکوت اعلی پیوست با اندوه فراوان برگشتیم به مقر خودمان باورمان نمی شد که از جمع چند ساعت پیش یکی کم شده . همرزمش از شدت درد و اندوه تحملش را از دست داد و بعد از چند روز به عقب خط برگشت و نتوانست به کارش ادامه دهد. فردایش همه دست جمعی به معراج شهدا برای زیارت مجدد و شاید آخرین دیدار با او رفتیم . اولش همه نگران و مضطرب بودیم. اما از چه ! نمی دانستیم . وقتی نایلون را کنار زدم آنچنان آرامش و سکوتی در جسم و مخصوصاً در چهره نورانی اش دیدم که گویا خواب است همانطور که بارها و بارها درست عین همین منظره را در چادر دیده بودم. این آرامش او آرامش شد برای همه ما بعداً وقتی منطقه را بررسی کردیم. گفتند جایی که گلوله توپ خورده مدتها بود که هیچ خبری از گلوله نبوده. تحقیقات بعدی نشان داد که بعثی ها قصد زدن بردزلهای جلوی دکل در فاصله ۱ کیلومتری مارا داشتند که مشغول زدن خاکریز بودند و تصادفاً به جاده و جلوی ما خورده . و شما ای خانواده محترم شهید عبدالحسین داداشی، ای پدر بزرگوار و زحمتکش او و ای مادر داغدار و پر صبرش همچون کوه استوار و ای خانواده محترمش، اینکه نام عبدالحسین چرا عبدالحسین بوده شاید به این علت که او در راه خدا چون حسین تشنه لب شهید می شود و اینکه حرف ش در داداشی و بعد شلمچه و شهادت امام ششم و شب جمعه خط سیر او را به شهادت انجاماند، تصادف نبود بلکه مستقیماً خداوند تبارک و تعالی بر او نظر داشته پس بر شماست افتخار بر چنین فرزند و چنان تربیتی که دلبند شما سرباز امام زمان (عج) شد.

روح پاکش شاد و درجاتش متعالی و راهش که راه انبیاء و اولیاء الله است پر رهرو باد.

آنجا که سخن ز عشق و ایمان است بین کشته شدن چقدر آسان است

و آنجا که دفاع زدین و قرآن است کشتن به و کشته شدنش سلامت جان است

و آنجا که هدف رضای جانان است جان چیست کنم فدا که جان بی جان است

۱۳۸۹/۱۰/۰۵

« روحش شاد و یادش گرامی باد »

 نظر دهید »

عشرتکده بعثی‌ها در خط مقدم جبهه

24 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

وارد اتاق فرمانده لشکر شدم و با احترام سلام کردم، گفت: «سرگرد، هرچه بخواهی، برایت مهیاست! شراب می‌خواهی، هست. دختران جوان می‌خواهی، به وفور وجود دارد».
در دوران دفاع مقدس به همان مقدار که نیروهای ما با معنویت و نیروی ایمان با امکانات فوق مدرن دشمن می جنگیدند، افسران و سربازان عراقی سنگر های خود را به عشرتکده ای تبدیل کرده بودند. روایت زیر یکی از این خاطرات است.

***

وارد اتاق فرمانده لشکر شدم و با احترام سلام کردم. جواب سلامم را داد و گفت: «جناب سرگرد عبدالله، مدت زیادی از رسیدن نامه شما به این لشکر می‌گذرد؛ اما خودت نیستی! چرا زودتر نیامدی؟ کجا بودی؟»

با تسلیم شدن در مقابل سخنانش گفتم: «قربان، دیشب به مقر سپاه جنوب رسیدم و شب را نزد پسر عمویم، سرهنگ قصی‌اللامی، گذراندم و امروز خدمت رسیدم».

ناگهان از جایش بلند شد و گفت: «چون پسرعموی سرهنگ قصی‌اللامی هستی، زندگی بسیار خوشی را در اینجا خواهی داشت!»

سپس با شوخی و مزاح به من گفت: «سرگرد، هر چه بخواهی، برایت مهیاست! شراب می‌خواهی، هست. دختران جوان می‌خواهی، به وفور وجود دارد. اگر هم می‌خواهی انجام وظیفه کنی و به استقبال مرگ بروی، این هم مهیاست. هر روز مردان زیادی به سوی مرگ می‌شتابند! خودت بگو چه می‌خواهی؟»

با خنده گفتم: «قربان، آنچه شما بخواهید، من هم همان را می‌خواهم!»

سرهنگ یالچین، از افراد بسیار فاسد ارتش عراق بود. سرهنگ احمد اسماعیل، دختران جوان 18 تا 20 ساله را از شهر ناصریه برایش می‌آورد و او با فریبکاری و شیطان صفتی از آنان کامجویی می‌کرد.

شبی که در مقرش بودم، یک فیلم ویدیوئی از کارهای کثیف او را با یکی از دختران دانشگاه بصره به نام سمیرة دیدم. البته او خودش آنجا نبود و برای مذاکره در مورد موقعیت جبهه‌ها به مقر فرماندهی سپاه سوم احضار شده بود.

صبح روز بعد آمد و گفت: «فرمانده سپاه سوم، سرتیپ ستاد طالع‌الدوری، اطلاعاتی در مورد حمله قریب‌الوقوع ایرانی‌ها به ما داد».

گفتم: «قربان، چه می‌گویید؟»

گفت: «به زودی درسی به آنها می‌دهیم که تا عمر دارند، فراموش نکنند».

سرم را به عنوان تأیید گفته‌هایش تکان دادم و با تظاهر به شجاعت از جایم بلند شدم و گفتم:

- … رهبرمان صدام زنده باد …

سرهنگ یالچین گفت: «برای مقابله شدید با تهاجم ایرانی‌ها تصمیم گرفتیم یک گردان کماندویی در لشکر تأسیس کنیم و مقرر شد فرماندهی این گردان را سرگرد حسین عبدالله عهده‌دار شود!»

با شنیدن این کلام، رعشه تمام وجودم را فرا گرفت؛ ‌اما سعی کردم چیزی از ترسم نمود پیدا نکند. از جایم بلند شدم و پس از چند قدم گفتم: «قربان، من سربازی از سربازان صدامم! سرباز شده‌ام تا از وطنم دفاع کنم».

طی یک هفته، گردان موردنظر با نیروهای جوان و افسران ممتاز سازماندهی شد و آموزش‌های فشرده و تمرینات سخت گردان آغاز گردید.

بعد از ده روز، سرهنگ ستاد یالچین، دستور اجرای عملیاتی کماندویی را در عمق خاک ایران توسط گردان ما صادر کرد. قرار شد در یک نفوذ، نقاط حساس ایرانی‌ها را منهدم کنیم.

*اولین عملیات گردان

زمان موعود فرا رسید. نقشه عملیات و سازماندهی نیروها را مرور کردم. گردان را به چند گروه تقسیم کرده، فرماندهی هر گروه را به یکی از افسران سپردم. هر گروه، سه قایق موتوری در اختیار داشت که آنها را برای حمل نیروهایش به کار می‌گرفت و یک قایق بزرگ (دوبه) برای سلاح سنگین که توسط یدک‌کش جابه‌جا می‌شد. قایق‌های موتوری نیروبر، 20 فروند و قایق‌های بزرگ سلاح سنگین، 15 فروند بود. همچنین 20 فروند قایق استتار شده هم به عنوان احتیاط آماده داشتیم.

حرکت اولیه ما بسیار عالی بود و نیروها با استتار کامل در میان خطوط عملیاتی ایرانی‌ها نفوذ کردند. در این مرحله، نیروها و سلاح‌های سنگین خود را به عمق منطقه ایرانی‌ها بردیم. منطقه عملیاتی ما 2 کیلومتر عرض و 3 کیلومتر عمق داشت.

سرانجام به نزدیکی پایگاه‌های ایرانی‌ها رسیدیم و ناگهان آتش سنگین خود را بر سر آنها ریختیم. سه پایگاه ایرانی که با فاصله از هم قرار داشتند، پاسخی شدید به ما دادند. آتش دقیق و پایداری مردانه آنها شگفتی‌آور بود.

خودم را یگانه قهرمان میدان می‌دیدم. با صدای بلند فریاد زدم:

- برادرانم، حمله کنید … حمله کنید … به آنان فرصت ندهید … ما حدود 200 نفر بودیم و در هر یک از پایگاه‌های ایرانی تنها 6 نفر حضور داشتند. یعنی ما این عده و عده را برای جنگیدن با یک گروه اندک مهیا کرده بودیم؛ گروهی که تصمیم داشتند تا آخرین گلوله با ما نبرد کنند. آنان چهار فروند از قایق‌های ما را غرق کردند. 12 نفر از افرادم کشته و 30 نفر هم مجروح شدند.

به یاد صحبت‌های فلاح افتادم؛ راننده‌ای که در مورد شجاعت و پایمردی ایرانی‌ها سخن می‌گفت. آن حرفها را من امروز با چشم خود می‌دیدم.

راوی :سرگرد عراقی ،حسین عبدالل

فارس

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 305
  • 306
  • 307
  • ...
  • 308
  • ...
  • 309
  • 310
  • 311
  • ...
  • 312
  • ...
  • 313
  • 314
  • 315
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نورفشان
  • فاطمه خانه زر

آمار

  • امروز: 369
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)
  • امتحان پدر از فرزند شهیدش (5.00)
  • شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس