درباره جانباز بی ادعای دزفولی شهید محمود دوستانی
محمود از کار خسته نميشد، يک جمله معروف داشت که همرزمانش مکرراً آن را شنيده و در ياد دارند و آن، اين بود که: «وقتي خسته شدي تازه اول کار است.» عرفان و محبت محمود و دلاوري و رشادتهاي محمود پا به پاي هم پيش ميرفت. و چون محبت قدم در ساحت قدسي دل گذاشت، محترق ميکند ذرات جان را، بيکم و کاست. و اين «بيکم و کاست» که بگويم از آن روست که به تمامي ميسوزد و ميگدازد جان شيدا را، آن گونه که حتي ذرهاي نماند در عالمين وجود عاشق، که نسوخته باشد از هرم و از شرارهها و از گدازههاي اين آتش عظمي!
و آنچه عقلاي هميشه روزگاران را به حيرت وادارد، همين باشد که عاشق خود طالب سوختن است. حيرت عقلا از اختيار است و از شتابي که عاشقان به آتش دارند و به سوختن.
«عاقلان نقطه پرگار وجودند ولي عشق داند که در اين دايره سرگردانند»
اشارتهاي شايسته
يکم تيرماه سال ۱۳۴۳ بود که خداوند متعال فرزندي به خانواده مومن، متدين و مذهبي دوستاني عنايت نمود که نامش را «محمود» گذاشتند. از آنجا که او پسر کوچک خانواده بود، مثل همه فرزندان کوچک تر خانواده مورد توجه وافر والدين و برادران بزرگتر خود قرار ميگرفت. محمود از حدود کلاس دوم يا سوم ابتدايي تقيد به مسجد رفتن و شرکت در جلسات قرائت قرآن داشت؛ در مسجد امام حسن عسکري عليهالسلام، عشق و علاقه فراوان او به مکتب اسلام و راهنماييها و اشارتهاي شايسته و بجاي برادرش شهيد علي و پسر خواهرش شهيد حسين ناجي او را بيشتر و بيشتر به مسجد و جلسات نزديک کرده و متوجه انقلاب آينده نمود.
بهار سيزدهم
در دوران انقلاب با وجود سن کمي که داشت و ۱۳،۱۲بهار بيشتر از عمرش نگذشته بود، بسيار فعال در تظاهرات آن زمان شرکت کرده و در نصب تمثالهاي مبارک حضرت امام رضوان الله عليه بر در و ديوار، نقش مؤثري را ايفا ميکرد. او با شوقي بينظير در جلساتي که اغلب عليه رژيم ستمشاهي بود و در مساجد برگزار ميشد فعالانه شرکت ميکرد.
دچار تکرار نميشد
کم کم با آموزشهاي لازم نظامي قبل از جنگ به عضويت نيروهاي ذخيره سپاه دزفول درآمد و چون نيرويي متعهد و دلير و مقلدي لايق براي امام رضوان الله عليه روزبه روز موقن تر و مطمئن تر و مخلصتر ميشد و هر روز که او را ميديدي تو گويي از نو به دنيا آمده باشد باورها و اعتقاداتش براي وي تازگي داشت و چون خود ميجست و مييافت دچار تکرار نميشد. دلگرمي او به خدمت به اسلام و مسلمين در هر زمينه و به هر گونه که ميتوانست، ديگران را به حيرت ميافکند و هر کسي با اولين برخوردها با او، جذب شور و هيجان وي ميشد.زندگي محمود شبيه يک موج بود که از صفا و پاکي و تدين خانواده اش شروع شد و در مسجد شکوفا گرديد.
جبهه شهدا
زندگي محمود پس از دوران طفوليت و نوجواني يک زندگي پرتحرک و به دور از يکنواختي بود. کم کم جنگ شروع شد و محمود با يک شور و هيجان بينظير در همان دقايق اول حمله هواپيماهاي متجاوز عراقي به ايران، خود را جهت خدمت و شرکت در دفاع از انقلاب به مسجد رساند و در آنجا براي رفتن به جبهه و روياروشدن با خصم کافر روزشماري و بيتابي ميکرد، تا اينکه با اصرار زياد سه ماه بعد از شروع جنگ تحميلي به جبهه شهدا ( صالح مشطط ) اعزام شد.
توفيق جانبازي
به علت علاقه و پشتکار زياد و لياقت فراواني که محمود از خود نشان داد در جبهه شهدا ماند و به جهاد ادامه داد تا اينکه در اثر انفجار مين زخمي شد و به پشت جبهه و از آنجا به بيمارستان اعزام گرديد. در اثر اين انفجار سرانجام يکي از انگشتان خود را فداي راه اسلام کرده و توفيق جانبازي يافت. ولي از آنجا که هنوز ميتوانست به شکل فعال جهاد کرده و از سلاح خود استفاده کند در نهايت اشتياق و علاقه پس از بازگشت از بيمارستان شور و هيجان رفتن به جبهه روز به روز در او تازه تر ميشد.
اداي تکليف
مدتي مشغول به درس خواندن شد ولي نياز جبهه و علاقه وافر او به خدمت به اسلام و مسلمين در ايام امتحانات مجدداً او را به جبهه کشاند و به عنوان رزمندهاي دلير در عمليات فتح المبين شرکت نمود. اداي تکليف تنها علتي بود که او را بارها و بارها به جبهه کشاند. او تکليف شرعي، واجب کفايي و عيني را با پوست و گوشت و همه وجودش درک کرده بود. و تمام توان خود را صرف انجام تکليف و جلب رضاي خداوند متعال نمود.
تلاش مقدس
ميگويند محمود تجسم عيني آيه مبارکه «واعدّوالهم مااستطعتم من قوّه » بود. براي او هيچ چيز جز رضاي خدا ارزش نداشت. محمود از کار خسته نميشد، يک جمله معروف داشت که همرزمانش مکرراً آن را شنيده و در ياد دارند و آن، اين بود که: «وقتي خسته شدي تازه اول کار است.» عرفان و محبت محمود و دلاوري و رشادتهاي محمود پا به پاي هم پيش ميرفت. تقيد عجيبي به زيارت عاشورا داشت. در برپايي مراسمات زيارت عاشورا تلاش مقدس و زيبايي داشت. دعاي عهد ذکر هر روز او بود. حتي المقدور نماز شب و نافلهها را بهجا مي آورد.
جبهه کوشک
هنوز خستگي عمليات فتح المبين از تنش بيرون نرفته بود که بهسوي جبهههاي بيت المقدس شتافت. رزمندگان اسلام بار ديگري دشمن زبون را شکستي مفتضحانه دادند. بعد از عمليات بيت المقدس به علت شهادت برادرش علي و خواهرزاده اش حسين ناجي بهشدت با رفتن محمود به جبهه مخالفت ميشد ولي با آن روحيهاي که او داشت، هيچکس از رفتنش به جبهه نتوانست جلوگيري کند، تا اينکه بار ديگري درسها را در وقت امتحانات رها کرده و به جبهه کوشک شتافت. دراين جبهه محمود مسئوليت مخابراتي به عهده داشت. پس از بازگشت از کوشک مجدداً شروع به درس خواندن نمود. وي معتقد بود که بايد تکليفمان را انجام دهيم. ميگفت: موقع جبهه بايد به جبهه رفت و موقعي که در شهريم بايد درسمان را هم بخوانيم.
آمين
و اما باز هم اعزام نيرو! او در هنگام رفتن به جبههاين دعا را کرد: «خدايا خودت شاهد و ناظر اعمالمان هستي، خودت ديدي همين که اعلام جبهه کردند عازم جبهه شدم. خدايا تو را به مقربان درگاهت قسم ميدهم که از من قبول کني. خدايا عمل مرا خالص و فقط در راه رضاي خودت قرار بدهي. خدايا نيت مرا خالص بگردان. خدايا مرا يک لحظه به حال خودم وامگذار. خدايا عشق و صفا را در باطن و ظاهر من جلوهگر بگردان… آمين». و عازم جبهه شد. اين بار براي اولين بار به اصرار فرماندهان مافوق سمت فرماندهي را پذيرفت. و مشغول به خدمت گرديد و به عنوان يک فرمانده بهطور مؤثر و شايسته وظيفه خود را در عمليات والفجر مقدماتي انجام داد.
شمع محفل
پس از مدتي به دزفول برگشت و بالاخره در امتحانات سال سوم دبيرستان شرکت نمود و قبول شد و به سال چهارم دبيرستان راهيافت. سپس مجدداً عازم جبهه شد و براي عمليات خيبر مهيا گشت. محمود شمع محفل و گل سر سبد دوستان همرزمش بود. حتي يک روز غيبتش را در گردان همه احساس ميکردند. با نيروها يکرنگ و صميمي بود و به هنگام کار نظامي بسيار جدي و قاطع و در عين حال با محبت و مهربان بود. وقتي کاري پيش ميآمد که احتياج به تلاش جدي داشت خود بيشتر از نيروهاي تحت فرمانش زحمت ميکشيد و براي مقابله با کارهاي توان فرسا هميشه پيش قدم بود و هر کاري را که تصميم ميگرفت انجام دهد با وجود هر مشکل آن را به انجام ميرساند.
شدت ورع
ميگويند او واقعاً شهيد بود؛ يک شهيد زنده. حتي آنگاه که با بقيه رفت و آمد ميکرد، حرکات و سکنات و حالات و آناتش ياد خدا را متذکر ميگرديد و فضا را تلطيف مينمود. همرزمانش بارها او را ( از شدت ورع و تقوا و تقيد به مستحبات و پرهيز از مکروهات ) درهالهاي از نور ميديدند. او وصيت شهدا را خوب درک کرده بود. در کارش نه تعريف و تمجيد ديگران تأثيرپذير بود و نه طعن و بدگوييها بر او اثري داشت؛ بلکه آنچه که مد نظرش بود مقبوليت اعمالش در بارگاه قرب الهي بود. اين مطلب را همه دوستان محمود به خوبي دريافته بودند که در يکي دو سال اخير اوقات محمود صرفاً وقف مسجد و جبهه بود. در بحبوحه عمليات در صف مقدم رزمندگان را فرماندهي ميکرد و وقتي که از جبهه برمي گشت در مسجد به فعاليت ميپرداخت و اصلاً شخصيت محمود را ميتوان در اين دو چيز خلاصه نمود که او فرزند مسجد بود و رزمنده جبهه.
سختکوش بيادعا
محمود را بايد با اين دو صفت ياد کرد: اول سخت کوشي و دوم بيادعايي. آن گونه که علي برادرش چنين بود اما اين دو صفت را بايد در کنار خصوصيات ديگري قرار داد که باز هم از همين دو ويژگي، حالت و شکل مييابند. اصلاً محمود را بايد انساني در حال تلاش دائمي در عين بيادعايي خواند؛ تلاشي که بيوقفه ادامه داشت و سير آن را ايمان مستحکم محمود به خدا و قرآن و قيامت و نبوت و امامت و ولايت تعيين مينمود. بيآنکه هرگز، روزي خود را در ميان انبوه اين کار و تلاش ببازد و احساس کند که عامل اين توفيقها خود اوست؛ بلکه بر اين باور و اعتقاد بود که او خود يک وسيله و ابزار است براي تحقق مشيّت حق تعالي. بندهاي که بنا بر وظيفه بندگي و اطاعت از امر باري تعالي به قيام ايستاده و تحرک و تلاش و پويايي و کار و تحمل مشقت و رنج را توفيقي ميديد از جانب رب متعال براي رشد بنده اش.
جبهه و مسجد
با سخت کوشي و بيادعايي که محمود داشت، هرگز خود را مدعي هيچ کاري نميدانست اما هرگز او را بيکار نميديدي. کسالت و تن آسايي و دلسردي و عافيتطلبي و بيتفاوتي و کاهلي، براي لحظهاي با جوهره اش سازگار نبود. پشتکار شگفت او در تحقق اهدافش و اجراي تصميماتش آن گونه مؤثر و مجسم بود که دلگرمي و قوت کار و توان تلاش در ياران و دوستانش ميدميد و آنان را چون خودش فعال و پرتحرک و ورزيده و خستگي ناپذير ميساخت و اين توانايي و پويايي را دو جا بيش تر ميشد ديد: در جبهه و در مسجد. در جبهه در انديشه مسجد و در مسجد در هواي جبهه. و در هر دو بيتاب و بيقرار شهادت…
فرداي قيامت
مجدداً براي عمليات بدر به جبهه رفت. اين بار جبهه شکل ديگري از رزم و جهاد به خود گرفته بود. و اين بار نيز محمود نقش فعال و مؤثري را در اين جبهه آبي و خاکي ايفا کرده بود. او در اين عمليات از ناحيه پا ترکش خورده و به عقب برگشت. در اين اثناء تأکيد زيادي به رفتن رفقا و آشنايان به جبهه داشت و در جاهاي مناسب ضرورت رفتن به جبهه را براي آنها تشريح ميکرد. وي هميشه پاسخش به اين نصايح که: محمود به درست ادامه بده و به دانشگاه برو که آينده مملکت به شما احتياج دارد؛ ميگفت: اين تکليف است. من نميتوانم نروم، اگر من نروم، ديگري نرود و همين طور افراد از زير بار مسئوليت و تکليف شانه خالي کنند، فرداي قيامت چگونه جوابگوي خون اين شهدا باشيم؟
باقياتالصالحات
يکي از باقيات الصالحات محمود، هيئت عزاداري مسجد امام حسن عسکري عليهالسلام و فعاليت شديد در توسعه ساختمان مسجد بود. ميگويند او از مسئولين بسيار فعال ساختمان مسجد امام حسن عسکري عليهالسلام بود و در جبهه نيز همزمان با برپا کردن خيمهها، او مسئول درست کردن مسجد براي گردان بود. محمود، همچنين باني بحق هيئت عزاداران مسجد امام حسن عسکري عليهالسلام بود. محمود هفتهها مانده به دهه عاشورا با عشق و دلدادگي به سرور و سالار و مقتداي راهش حسين بن علي عليهالسلام در تدارک امور هيئت، ميکوشيد و در خود دهه عاشورا تمام وقت در اختيار کارهاي مربوط به عزاداري سالار شهيدان بود.
در عين حال که شب و روز در تلاش بود و کارهاي ريز و درشت هيئت را انجام میداد یا سازماندهي و يا هدايت ميکرد؛ در صبح و عصر عاشورا در وسط دسته عزاداري، با گرمي و حرارت تمام بر سينه ميزد و حسين حسين گويان به عزاداري، شور و هيجان مضاعفي ميبخشيد. هنگامي که از تن بيسر اباعبدالله الحسين عليهالسلام ياد ميشد، اشک از ديدگانش جاري شده و دردي جانکاه تمام وجودش را در برمي گرفت و به زبان دل «يا ليتني کنت معکم فافوز معکم فوزاً عظيماً» را همراه با اشک از دل سرشار از ايمان خويش ميگذراند و نثار مولايش حسين عليهالسلام ميکرد.
بسيار دلگير بود
در سالهاي ۶۴-۶۳ هيئت امناي مسجد تصميم گرفتند که جهت ايمني نمازگزاران و نيز افزايش فضاي مسجد نسبت به حفر حياط مسجد اقدام کنند. براي کندن و حفر زمين معمولا بچههاي مسجد ( اعضاء جلسات قرائت قرآن ) کمک ميکردند و هر کسي به سهم خود کار ميکرد. يکي از افرادي که بيشترين نقش را دراين ارتباط داشت، محمود بود و نسبت به افرادي که مقداري بيخيال بودند بسيار دل گيربود و از اين که ايمان خود را توأم با عمل نميکردند ناراحت ميشد و ميگفت: ما، هم بايد در جلسات حضورداشته باشيم و هم در کارهاي عملي از جمله حفر زمين و شرکت در جبههها وعملياتهاي جنگي.
و از اين که بعضي از افراد نسبت به انقلاب اسلامي ودفاع مقدس بيخيال بودند و در مسائل شرکت نميکردند وغفلت داشتند ناراحت بود و ميگفت: « اي کاش براي يک روز هم که شده فضا برعکس ميشد تا اين افراد بفهمند که از چه نعمتهايي برخوردارند و قدرش را نميدانند.»
حرف آخرم
قبل از عمليات والفجر ۸ در منطقه اروندکنار بودند، يک روز از طرف لشکر ۷ حضرت ولي عصر عجلالله فرجه فرمهايي آوردند تا افرادي که سابقه زيادي در جبهه داشتند پر کنند و به مکه مشرف شوند. يکي از اين فرمها را به محمود دادند ولي هرچه اصرار کردند قبول نکرد آن فرم را پر کند. گفتند: مگر چه اشکال دارد اين فرم را پر کني؟ گفت: از کجا معلوم بعد از عمليات زنده باشم؟! پرسيدند: در اين همه حملهها شرکت کردهاي و سالم ماندهاي، ان شاء الله اين بار هم سالم بر ميگردي. محکم و استوار گفت: حرف آخرم را بگويم، اين بار فرق ميکند…! و در همان عمليات هم راهي کوي دوست شد.
تن بيسر
سرانجام در عمليات والفجر ۸ با سمت فرماندهي گروهان غواصي - که حقيقتاً مسئوليت بسيار سنگيني در اين عمليات بود - شجاعانه به شکستن خط دشمن در آن طرف اروند رود مبادرت نموده و به گفته خودش با ياري خدا توانستند پوزه دشمن زبون را بار ديگر به خاک بمالند. در هنگام بازگشتن از جبهه به گفته خودش که اينگونه وصفش ميکرد: تا ظهر آن روز بعد از برگشت نيروها در خط ماند که شايد برنگردد؛ ميگفت:«بعد از شهادت ياراني چون حميد کياني، حسين انجيري زاده، جمال قانع و… با چه اميدي ميتوانم برگردم؟ …»
گويي دلش گواهي ميداد که ديگر بايد به جوار شهيدان بپيوندد. بايد ديگر در کنار علي برادرش و حسين خواهرزاده اش و ديگر شهداء باشد… در هنگام برگشتن، دشمن که ياراي مقابله با رزمندگان دلير را نداشت، ناجوانمردانه آنها را به زير آتش راکت هواپيماهاي خود گرفت. و محمود همراه با ساير دوستان همرزمش به جوار حق تعالي پيوست. و تن بيسر محمود همچون مولايش حسين بن علي عليهالسلام آغشته به خون و خاک آلوده با همان لباس رزم در کفن گذاشته شد و به خاک سپرده شد تا تحويل فرشتگان گردد و با همان تن بيسر در روز محشر در صف ياران حسين بن علي عليهالسلام همچون مولايش سالار شهيدان در پيشگاه حق تعالي حضور يابد…
به تو پناه ميبرم از حالات شب اول قبر
زيباييهاي روح والاي يک شهيد و شدت دلتنگيها و بيقراريهايش را فقط از لابلاي سطور واپسين نوشتارش ميتوان دانست و چنين بود وصيتنامه شهيد محمود دوستاني…
« امشب مثل اينکه گفتهاند که شب آخر است. همه برادران به کارهاي خود مشغول ميباشند. هرچه فکر ميکنم که چه بنويسم چيزي به ذهنم خطور نميکند، اما از روي ناچاري چند کلمه درددل با شما برادران و خواهران خودم و دوستان و آشنايان دارم:
ايها الناس من از ته اين چادر در زير نور اين فانوس براي آخرين بار فرياد ميزنم که معبودم الله است و پيامبرم محمد مصطفي صلي الله عليه آله و کتابم قرآن. شهادت ميدهم خدا يکي است و شريک ندارد و محمد صلي الله عليه و آله آخرين پيامبر و بنده خاص خداست. ايها الناس، محمود در آخرين لحظات عمر فرياد ميزند که در راه اسلام و خدا و قرآن و ائمه، اين راه را رفت و هرگز در اين راه از مشکلات نترسيد.
اي مردم، محمود در واپسين نفس زدنها فرياد ميزند که امام و راهنمايش خميني کبير بود. مردم، شما را به خدا پيروي او را ادامه دهيد و برايش دعا کنيد که يکي از خاصان خداست.
خداوندا شاهد باش روي اين کاغذ نوشتم و از همين الآن شهادتينم را گفتم، زيرا که تحمل سؤال نکير و منکر را ندارم. به تو پناه ميبرم از حالات شب اول قبر.
و اما چند کلامي خدمت خانواده محترم خودم: پدر و مادر و برادران و خواهرانم، سلام برادر کوچکتان و همچنين پدر و مادرم، سلام پسر کوچکتان را بپذيريد. مادرم: محمود اگر چه نتوانست فرد مفيدي براي جامعه و دوستان باشد، اما اميدوار است که با شهادتش مورد عفو خدا قرار گيرد.
مادرم، اگر چه ميدانم غم از دست دادن دومين فرزند در راه خدا زياد است، اما چه بايد کرد، آيا ميبايست فرمان خدا را زمين بگذارم؟ نه، نه، نه. که چنين مباد. ميدانم که شما نيز راضي به اين کار نيستيد. پس اگر چه غم و اندوه زياد است اما همه مصيبتها در برابر مصيبت زينب سلام الله عليها ناچيز است.
مادرم، صبر را پيشه خود ساز؛ مادرم رسم برادري نيست راهي را که برادرم علي انتخاب کرد و در آن راه جان فدا کرد و سلاح و راهش را به ما سپرد، خالي بگذاريم.
مادرم، برادرم علي چشم به راه ما است. مادرم، صبر، صبر، صبر. مادرم قول ميدهم اگر شهيد شدم و مقام شهيد نصيبم شد، سلام همگي شما را به برادرم علي برسانم.
مادرم، تحمل دوري از برادرم علي برايم غير ممکن شده است؛ اميدوارم که به ديدار او نائل شوم. انشاءالله. اما شما پدرعزيز و بزرگوارم، پدرم اگرچه خود را کوچکتر از آن ميبينم که براي شما چند کلامي بنويسم زيرا که نتوانستم حق فرزندي را به خوبي ادا کنم. اما پدرم، همان گونه که تا کنون در مقابل مصائب دنيوي صبر کردهايد اکنون نيز، از اين فراز و نشيبهاي زندگي خستگي به خود راه مده. پدرم مرا ببخش تا انشاءالله خداوند شما را ببخشد.
من اين قول را به خانواده عزيز و محترمم ميدهم که اگر مقامي نزد خدا داشتم انشاءالله حتماً آنها را دعا ميکنم. و از خدا براي آنها طلب شفاعت ميکنم. به همه دوستان و آشنايان سلام ميرسانم. (ديگر وقتي نيست و سريعاً بايد آماده شويم).
از همه دوستان و آشنايان برايم طلب بخشش کنيد. زيرا که حق الناس را فقط بايد خود مردم ببخشند. برادرم محمدعلي سلام مرا بپذير. انشاءالله که در امور زندگي موفق باشي. برادرم در طول اين زندگي زحمات زيادي را برايمان متحمل شدي. از اين رو جاي تشکر دارد. از برادران و خواهرانم تقاضا دارم تا فرزندانشان را سربازاني فداکار براي اسلام بار بياورند تا انشاءالله ادامه دهنده راه عموها يا داييهاي شهيدشان باشند. از همه طلب بخشش ميکنم.
شما را به خدا مردم، دوستان و رفيقان اگر حقي گردنم داريد از آن درگذريد که قدرت تحمل عذاب آخرت را ندارم. دست همه برادران، دوستان و رفيقان را از دور ميبوسم. مرا ببخشيد والسلام. محمود دوستاني ۳/۱۲/۱۳۶۲. (اگر کربلا آزاد شد و من نبودم، هر کدام از شما برادران مشرف شد برايم از امام حسين عليهالسلام طلب شفاعت کند.)»
صحبتهاي ناتمام محمود
چند روز آخر كه از منطقه برگشته بود، حال و هواي عجيبي داشت. ديگر آن محمود پر جنب و جوش سابق نبود. غم دوري از ياران شهيدش (بخصوص حميد كياني ) خيلي برايش سنگين بود و کسي حال و هواي او را درک نميکرد. اين حال و هوا كاملا در ۳ ساعت صحبتي كه همان روزها داشته مشخص بود.
يک روز سر نماز جماعت مسجد بودند، با برادرش محمدعلي که سيد عزيز آشنا گفت: بعد از نماز ميخواهيم از رشادتهاي بچهها در عمليات والفجر۸ بگوييم، عزيزان تشريف داشته باشند. وقتي صحبتها شروع شد محمدعلي سرش را که برگرداند ديد درمسجد خبري از محمود نيست! يکهو غيبش زد. بعد از صحبتها که رفت بيرون، ديد دم در مسجد نشسته، ازش نپرسيد ولي مطمئن بود محمود از مجلس خارج شد تا نكند اسمي از او برده بشود و پاي صحبت بكشانندش. هادي عارفيان هم كه پيگير محمود براي ضبط آن صحبتهاي ۳ ساعته بوده ميگفت: خيلي تلاش كردم تا محمود را راضي كنم كه صحبت كنه و عقده دل را باز كنه و از والفجر۸ بگه، محمود خيلي مقاومت ميكرد، وقتي هم كه راضي شد شرط كرد كه چند دقيقه كوتاه بيشتر نشه، منم قبول كردم. اما وقتي شروع كرديم اون حال عجيب و غم سنگين كه در لابلاي حرفهاش موج ميزد، محمود رو از خود بيخود كرد و هيچ كدوم از ما گذر زمان رو كه حدود ۳ ساعت بود متوجه نشد. اما حيف كه صحبتهاي محمود ناتمام باقي ماند.
مگر تا بحال بدون لطف تو زندگي کردهام!؟
از دفترچه خصوصي شهيد:
بسمه تعالي
دوشنبه ۱۴ تير ۱۳۶۳. باز هم خدا توفيقي عنايت کرد و لطف بيپايانش را نصيبم نمود تا باز هم به حساب و کتاب بپردازم، قبل از اينکه دچار حساب و کتاب آخرت شوم. راستي چقدر نعمت بزرگي است که انسان توفيق خلوت با خود و خدا را پيدا کند.
خدايا، تو را شکر از اين که هر چندوقت يکبار، هنگامي که در مسائل مختلف غوطه ور شدهام و مشکلات از همه طرف فشار وارد ميآورند و مرا از خود بيخود کردهاند، ياد تو ميافتم.
خدايا هميشه تا وقتي که زندهام دلم را به ياد خودت زنده بدار. آمين…
باز مدتي غافل شدهام، لاي اين دفتر را باز نکردهام که چيزي بنويسم. آخر خدايا خجالت ميکشم زير درگاهت قلم را روي کاغذ بگذارم و خواسته باشم کارهايم را روي کاغذ بياورم در حالي که هيچ عمل صالحي انجام ندادهام که به آن اميدوار باشم و آن را بنويسم.
مدتي است که از قافله شب زنده داران بينصيب ماندهام و از برخاستن در دل شب و سر به سجده گذاشتن محروم شدهام، و اين يک مسئله بسيار ناراحت کننده است.
خدايا اما اين امر را نيز متوجه هستم که تا انسان از جان و دل خواستار عملي نباشد نميتواند آن را بهخوبي انجام دهد، اما چه کنم!! چشم اميدم به توست، توفيق را از تو خواهانم، مگر تا بهحال بدون لطف تو زندگي کردهام!! حاشا که هرگز اين چنين نيست و مباد، حال نيز خدايا اميدم به لطف توست، خدايا توفيق عبادت خالصانه و بيريا را عطا بفرما، خدايا اعمال اين حقير را در راه رضاي خودت قرار بده.
منبع:هفنه نامه یالثارات الحسین(ع)