ماجرای خواندنی ازدواج شهید چمران
به نام خدا
یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها میرفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیهای به من داد. اوّلین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز كردم دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند».
غاده چمران همسر لبنانی شهید چمران بخشهایی از زندگی مشترك خود با مصطفی چمران را بازگو می كند. این اظهارات تحت عنوان كتاب «نیمه پنهان ماه» به چاپ رسیده است.
آنچه میخوانید، بخشهایی از این كتاب است:
پدرم بین آفریقا و چین تجارت می كرد و من فقط خرج میكردم، هر طوری كه میخواستم. پاریس و لندن را خوب می شناختم، چون همه لباسهایم را از آنجا میخرید.
در دیداری كه به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان به من گفت: «ما مؤسّسهای داریم برای نگهداری بچّههای یتیم. فكر میكنم كار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من میخواهم شما بیایی آنجا با چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.
یك شب در تنهایی همانطور كه داشتم مینوشتم، چشمم به یك نقّاشی كه در تقویمی چاپ شده بود، افتاد. یكی از نقّاشیها زمینهای كاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع كوچكی میسوخت كه نورش در مقابل این ظلمت، خیلی كوچك بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانهای نوشته شده بود:
«من ممكن است نتوانم این تاریكی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی كوچك، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان میدهم و كسی كه دنبال نور است، این نور هر چقدر كوچك باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».
آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه كردم.
هنوز پس از گذشت این مدّت، نمیتوانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درك كنم. او كسی نبود جز «مصطفی چمران»… .
مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فكر میكردم كسی كه اسمش با جنگ گره خورده و همه از او میترسند، باید آدم قسی ای باشد، حتی میترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر كرد… .
مصطفی شروع كرد به خواندن نوشتههای من، گفت: «هر چه نوشتهاید خواندهام و دورادور با روحتان پرواز كردهام» و اشكهایش سرازیر شد… .
من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و … .
یادم هست در یكی از سفرهایی كه به روستاها میرفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیهای به من داد. اوّلین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نكرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز كردم دیدم روسری است. یك روسری قرمز با گلهای درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند».
من میدانستم بقیه افراد به مصطفی حمله میكنند كه شما چرا خانمی را كه حجاب ندارد میآوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی میكرد ـ خودم متوجّه میشدم ـ مرا به بچهها نزدیك كند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یك بچه كوچك قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد… .
آن روز همین كه رسید خانه (دو ماه از ازدواجشان گذشته بود) در را باز كرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع كرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا میخندی» و غاده كه چشمهایش از خنده به اشك نشسته بود گفت «مصطفی تو كچلی … من نمیدانستم!» مصطفی هم شروع كرد به خندیدن…
…گفتند داماد باید بیاید كادو بدهد به عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فكر اینجا را نكرده بودم. مصطفی وارد شد و یك كادو آورد، رفتم باز كردم دیدم شمع است. كادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم كنارش بود. سریع كادو را بردم قایم كردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمیتوانم نشان بدهم» اگر میفهمیدند میگفتند داماد دیوانه است. برای عروس كادو شمع آورده.
مادرم گفت: «حال شما را كجا میخواهد ببرد؟ كجا خانه گرفته؟» گفتم: میخواهم بروم مؤسسه با بچهها » مادرم رفت آنجا را دید، فقط یك اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت … .