فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

در دوران جنگ برای رزمنده‌ها شال گردن می‌بافتم

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

بنده از زمان شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در منزل فعالیت داشتم به طوری که برای رزمنده‌ها شال گردن و کلاه می‌بافتم یا اینکه پشه‌بند برای جبهه می‌دوختم. همسرم نیز کم و بیش در جبهه حضور داشت تا اینکه در فروردین سال 1364 به رحمت خدا رفت و فرزندی هم نداشتیم.
بنده هم چون تاب ماندن در تهران را نداشتم، در سال 1365 و بعد از سالگرد همسرم، برای کمک به جبهه از طریق دختر عمو و خواهر همسرم به پایگاه شهید علم‌الهدی در اهواز معرفی شدم و تا پایان عملیات مرصاد در آنجا بودم.

خیاط خانه جنگ

* اهواز دنیای دیگری بود

بعد از ورودم به پایگاه شهید علم‌الهدی که به چایخانه معروف است، به قدری فضای آنجا صمیمی و کار هم زیاد بود که مرتب در آنجا می‌ماندم. به طور مثال وقتی که قرار بود، 10 روز در آنجا باشم یک ماه طول می‌کشید که دوباره به تهران برگردم اگر قرار بود که یک ماه در چایخانه باشم، مدت اقامتم 3 ماه می‌‌شد.

از سویی دیگر چون در تهران زندگی عادی مردم، جاری بود، دوست نداشتم حال و هوای اهواز را رها کرده در تهران زندگی کنم. زندگی در تهران هم روز به روز برایم سخت‌تر می‌شود و اهواز دنیای دیگری بود.

* از تحویل گرفتن لباس‌ خاکی رزمنده‌ها تا تکه‌دوزی روی آنها‌

پایگاه شهید علم‌الهدی جای بسیار بزرگی بود که بخش‌های مختلفی داشت؛ در واقع آنجا مانند یک کارخانه بزرگ بود؛ لباس‌های خاکی، خونی و پاره رزمنده‌ها، لباس‌های اتاق عمل بیمارستان‌های اهواز به آنجا می‌آمد. بعضی از لباس‌ها که پر از خون بود، خانم‌ها مجبور بودند آن با دست و داخل تشت‌ بشویند؛ فقط ملحفه‌ها را در ماشین‌های لباسشویی می‌انداختند. پس از خشک شدن لباس‌ها و جدا کردن لباس‌های پاره و سالم، تعمیری‌ها را به سالن خیاطی می‌آورند. صبح هم هر کسی در قسمت کاری خودش لباس‌ها و ملحفه‌ها را جدا می‌کرد و تحویل می‌داد.

شست‌و‌شوی لباس رزمندگان

بنده مسئول سالن خیاطی بودم؛ کارمان تعمیر لباس و کیسه‌های خواب رزمنده‌ها بود؛ حدوداً 40 ـ 45 دستگاه چرخ خیاطی در آن سالن بود و خانم‌ها از اهواز یا تهران به نوبت به سالن خیاط خانه می‌آمدند، کار می‌کردند و می‌رفتند اما ما در آنجا ثابت بودیم.

ساعت کاری خانم‌های اهوازی از صبح تا دو بعد ازظهر بود؛ اما خانم‌های تهرانی با توجه به شرایط و موقعیت کاری، گاهی از دو بعد ازظهر تا ساعت 6 عصر کار می‌کردند و اگر کار زیاد بود تا ساعت 10 شب هم پشت چرخ‌های خیاطی می‌نشستند.

گاهی اوقات در آنجا کار تعمیر انجام می‌دادم وقتی هم دلم می‌گرفت، کارهای ذوقی می‌کردم به عنوان مثال کیسه‌های خواب رزمنده‌ها با تکه‌دوزی و گلدوزی، طور دیگری تعمیر می‌کردم و آن کیسه‌ خواب‌ها خیلی زیباتر از کیسه خواب نو می‌شد و تحویل می‌دادم. برای لباس‌های تعمیری، خیاط‌ها وصله معمولی می‌زدند، اما من طرح می‌دادم. طوری که بعد از تعمیر معلوم نبود این لباس چقدر آسیب دیده است. به عنوان مثال به قسمت‌های پاره شده لباس یا کیسه خواب، پارچه‌ای شبیه به خود لباس، شکل قلب یا گل و طرح‌های متفاوت درمی‌آوردم و تکه‌دوزی می‌کردم.

چون لباس‌ها برای رزمنده‌ها بود، با عشق و علاقه خاصی آنها را مرتب می‌کردیم. روی بعضی لباس‌های رزمنده‌ها اسم و شعارهای زیبایی بود. یادم هست روی یک لباسی که تعمیر کردم، نوشته شده بود «آمده‌ام تا انتقام سیلی زهرا بگیرم» آن لباس را تا چند سال پیش نگه داشته بودیم اما یک نفر از دوستان در هفته دفاع مقدس برای نمایشگاه به امانت گرفت و دیگر تحویل نداد.

حضور مقام معظم ولایت در چایخانه

* کم مانده بود از اشتیاق دیدن آقای خامنه‌ای از پشت‌بام سقوط کند

قشنگ‌ترین خاطره من از پایگاه شهید علم‌الهدی مربوط به روزی است که قرار بود آقای خامنه‌ای به پایگاه تشریف بیاورند. ما شب قبل از آمدن آقا، از اشتیاق زیاد اصلاً نتوانستیم بخوابیم. ایشان صبح به طرف پایگاه می‌آمدند که یکی از خانم‌ها روی پشت‌بام رفته بود تا لباس رزمنده‌ها را پهن کند؛ وقتی آقای خامنه‌ای را دید از ذوق زیاد که می‌خواست به بچه‌ها خبر بدهد، داشت از بالای پشت بام می‌افتاد پایین که یکی از دوستان، او را نجات دادند.

* تلخ‌ترین شبی که با دیدن دل و جگر یک رزمنده گذشت

سالن خیاط‌خانه کوچک بود که بعد از مدتی سالن بزرگتری در اختیار ما گذاشتند؛ تمام کارهای خیاط‌خانه به جز تعمیر سخت چرخ‌های خیاطی، به عهده خانم‌ها بود. یکی از همین روزها، خیلی کار داشتیم. شب شد و بعد از تعمیر لباس‌ها، سالن را برای فردا آماده کردم، کف آن را با روغن مایع خوراکی واکس زدم. خیلی خسته و گرسنه بودم. مواد غذایی هم در آنجا محدود بود؛ معمولاً غذایی که رزمنده‌ها می‌خوردند ما هم می‌خوردیم که ناهار پلو خورشت یا پلو مرغ بود و شام هم اکثراً غذای سبک مثل سیب‌زمینی و گوجه فرنگی، سوسیس و کالباس بود.

شست‌وشوی لباس رزمندگان در پایگاه هویزه

ساعت 8 ـ 9 شب بود. از خیاط خانه به بیرون رفتم. از سالن که به بیرون آمدم، یکی از دوستان به نام خانم خلیلی، سر راهم قرار گرفت. دیدم یک پارچه سفید روی دستش بوده و یک جگر و دل و قلوه هم روی این پارچه سفید است. من تا آن زمان دل و جگر انسان را ندیده بودم و فکر کردم خانم‌ خلیلی می‌خواهد با آن دل و جگر شام درست کند. یک دفعه گفتم «خانم خلیلی امشب شام جگر داریم؟» او با حالت تحقیرآمیزی گفت «جگر داریم؟ یعنی چی؟!» به دل و جگر روی دستش نگاهی کردم و گفتم «شام را می‌گویم» او گفت «نه؛ این دل و جگر را غسل دادم و دارم می‌برم دفن کنم» آن شب به قدری حالم بد شد که تلخ‌ترین شب حضور در جبهه‌ام بود.

 نظر دهید »

جانبازی که زندگی خود را مدیون نوجوانی 15 ساله است

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

یکی از گمنام و سربلندترین قهرمانان دفاع مقدس با نقل خاطره ای از زمان مجروح شدنش از نوجوان 15 ساله ای یاد می کند که به وی حیاتی دوباره داده است.
آنچه در دفاع مقدس گذشت، قصه خون و خونریزی، تعصب های خشک و تو خالی و اخم های تند و خشن نبود بلکه قصه لبخندها، مهر و محبت ها، دوست داشتن ها، فداکاری ها و ایثار هزاران جوان و نوجوانی بود که رشادت، جوانمردی، اقتدار و عشق به وطن مرام آنها بود.

اما واژه ˈجانبازˈدر لغت به کسی اطلاق می شود که بی باک و دلیر است و از هیچ چیز ترسی به دل راه نمی دهد یعنی از روی عقل و عشق توامان جانبازی را برمی گزیند نه از روی عقل تنها و عشق بی تفکر.

یکی از این دلاوران شجاع ˈحسین مرادی پورˈ از جانبازان و یادگاران دفاع مقدس است که وقتی خبرنگار ایرنا از او می خواهد از خاطرات جنگ و مجروح شدن خود بگوید، اظهار می دارد، چرا سراغ من آمدید، من سربازی ساده بودم که تنها به وظیفه ام عمل کردم و کاری که درخور توجه باشد، انجام ندادم.

به هر حال وی که از فرماندهان شجاع دفاع مقدس است و در سال 65به درجه جانبازی نائل آمده با اصرارهای فراوان حاضر به گفت وگو و نقل خاطره ای از دوران حضور خود در جبهه می شود.

**
مرادی پور سخن را که آغاز می کند، می توان متوجه شد که آرام آرام خود را در میدان نبرد و در حال مبارزه با دشمن بعثی احساس می کند.

می توان از سخن گفتن او فهمید که سالهای بسیاری را در جبهه حضور داشته و خاطرات فراوانی را هم به یاد دارد اما به نقل خاطره ای از کربلای ایران ˈفکهˈ اکتفا می کند و می گوید: اردیبهشت سال 65 بود که خبر رسید، دشمن با حمله به فکه درصدد تصرف آن است.

قرار شد از لشگر 10 سیدالشهدا، سه گردان به خط مقدم اعزام شوند، پس از صرف ناهار، اتوبوس ها برای انتقال رزمندگان آماده شدند، هر کس چیزی زمزمه می کرد، برخی قرآن و زیارت عاشورا می خواندند، عده ای با در آغوش گرفتن یکدیگر، پیشانی بندها را می بستند.

مرادی پور که در آن زمان 29 سال سن داشت، می افزاید: حاج ˈحسین اسکندرلوˈ فرمانده گردان علی اصغر(ع) لشگر 10 سیدالشهدا که جوانی حدودا 25-24 ساله بود، بچه ها را از زیر قرآن عبور داد و بعد هم به سخنرانی پرداخت.

نزدیکی های غروب بود که به خط مقدم رسیدیم، در تاریکی مطلق مشغول نماز شدیم، در همین لحظه بود که آسمان آرام آرام باریدن گرفت.

این جانباز اضافه می کند: در حالی که سینه خیز پیشروی به سوی دشمن را آغاز کردیم، دشمن شروع به شلیک منور کرد؛ منورهایی که منطقه را به روز روشن تبدیل کرد.

اندوهی که در صدای مرادی پور در این لحظه موج می زند، نشان از این دارد که او می خواهد به ماجرای غم انگیزی اشاره کند.

وی ادامه می دهد: همینطور که در حال پیشروی بودیم متوجه شدم یک نوجوان بسیجی که کوله آر.پی.جی. 7 را با خود حمل می کرد، پشت سر من در حال حرکت است، در یک آن دیدم تیری به وی اصابت کرد و آتش گرفت.

صحنه دلخراشی بود، این بسیجی که شاید 16 سال بیشتر نداشت، زنده زنده در آتش سوخت در حالی که تلاش ما برای نجات جان او بی فایده بود.

مرادی پور می افزاید: درگیری در این زمان آغاز شد، گروهی برای شناسایی پیش رفتند، رزمنده ای هم از نزدیک شدن یک جیپ عراقی خبر داد، من بعنوان تک تیرانداز گردان با سلاح کلاشینکفی که در اختیار داشتم، آن را هدف قرار دادم که با این اقدام از مهلکه گریخت.

برای کمک به رزمندگان مجروح و انتقال آنها به عقب از میان خاکریز هایی که بخشی از آنها به دلیل اصابت گلوله و ترکش از بین رفته بود، در حال عبور بودم که ناگهان اصابت چیزی را احساس کردم و حدود 12-10 متر دورتر به داخل گودال آبی پرتاب شدم.

مرادی پور از این لحظه به بعد بغض در گلو را می خورد و اضافه می کند: برای لحظاتی بیهوش بودم، اما وقتی چشمانم را باز کردم فقط منتظر رسیدن ائمه بودم، شهادتین را گفتم، ناگهان متوجه بی حسی پاهایم شدم، خودم را داخل گودال مملو از آب و خون دیدم.

پس از چند ساعت، نوجوان 15 ساله ای را که بعد فهمیدم نامشˈعلیˈاست بالای سر خود دیدم، روبه من کرد و گفت: همین جا بمان تا برگردم.

این جانباز با اشاره به شدت درگیری ها، می افزاید: آتش از آسمان و زمین بر سر رزمندگان می بارید و صحنه به جهنمی وصف ناشدنی تبدیل شده بود، دراین موقع صدای هلهله عراقی ها و تیرهای خلاصی را که به شهدا و مجروحان شلیک می کردند از دور شنیدم، گفتم، خدایا دشمن در چند قدمی من است، مبادا به اسارت آنها درآیم.

در افکار خودم غرق بودم که دوباره علی را دیدم که خود را برای نجات من رسانده بود، او اصرار به بردن من داشت اما من اصرار به ماندن زیرا می دانستم که با جثه کوچکش از پس حمل جسم مجروح و سنگین من برنمی آید.

مرادی پور می گوید: علی می گفت، اگر دیر بجنبی عراقی ها می رسند و اسیر می شوی، من گفتم، اجازه نمی دهم به اسارت درآیم، علی اصرار داشت، مرا با قرار دادن بر پشتش به عقب بازگرداند در حالی که من همچنان بر نرفتن پافشاری می کردم.

بعد از کلی کلنجار رفتن با یکدیگر بالاخره علی مرا بر پشت خود گذاشت اما به خاطر لغزندگی ناشی از بارندگی زمین به شدت زمین خوردیم، درد، خونریزی و نگرانی از جان علی که به خاطر من خود را به خطر انداخته بود، سخت عذابم می داد.

این بار علی را به جان امام حسین(ع)قسم دادم تا مرا بگذارد و برود اما او هم به جان سالار شهیدان قسم خورد تا مرا به پشت جبهه نبرد، آنجا را ترک نکند.

آتش دشمن بی امان می بارید، با هر دشواری و با کمک علی این بار ایستادم و آیه وجعلنا … را خواندم و راه افتادیم.

مرادی پور که بهترین دوران زندگی خود را دوران هشت ساله دفاع مقدس می داند، می افزاید: در مسیر حرکت پیکرهای آغشته به خون شهدا را مشاهده می کردیم که این صحنه خود بر دردهایم افزود.

پس از چند ساعت پیاده روی به یک موتور هوندا 250 رسیدیم، علی به راننده آن گفت: برادر این مجروح را با خودت ببر، راننده گفت، مگر نمی بینی مسافر دارم، خلاصه در حالی که خون از پاهایم جاری بود، خود را به سختی روی گلگیر موتوری که دو سرنشین دیگر داشت، جا دادم، حرکت بر آسفالت جاده هر لحظه بر درد و خونریزی کمر و پاهایم اضافه می کرد.

سرانجام به یک آمبولانس رسیدیم، آمبولانس پر از مجروح بود، راننده گفت، عقب جا نیست باید بیایی جلو بنشینی، حدود یکساعت روی صندلی کنار دست راننده نشستم در حالی که تا رسیدن به بیمارستان صحرایی چندین بار از هوش رفتم و بهوش آمدم.

در آنجا وقتی پزشکان وضعیت مرا دیدند، گفتند، گلوله آر پی جی به شدت به من آسیب رسانده بنابراین باید سریعا به دزفول اعزام شوم، این در حالی است که بیمارستان دزفول هم از پذیرش من خودداری کرد، در نهایت هنگام اذان مغرب بود که به اصفهان رسیدم.

مرادی پور در خاتمه با اشاره به فداکاری علی می گوید: اگر این نوجوان به کمک من نمی آمد، معلوم نبود، سرنوشت من چگونه بود، عمرم را مدیون جوانمردی این رزمنده هستم.

**
آری مردان سرزمین مان اینگونه حماسه خلق کردند و اقتدار و عزت امروز ایران اسلامی از غیرتمندی و رشادت های شهدا، ایثارگران و جانبازان عزیز است بنابراین تا ابد مدیون آنها هستیم.

باشد که بازخوانی خاطرات این مردان بی ادعا و با صفا، آنها را بیش از پیش به نسل آینده معرفی کند و تلنگری نیز به دلهای غافل و زنگ خورده ما باشد.

ایرنا

 نظر دهید »

فرهاد RPG / مسافر کربلا

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

مادرش می گوید:پس از شهادت فرهاد، چیزی حدود ۶ ماه حضورش را در خانه احساس می کردم. برای رفع دلتنگی، لباس هایش را مرتب می کردم. در حال اتو کردن بودم که صدایی از آشپزخانه شنیدم. کسی خانه نبود و تعجب کردم. از پشت در نگاه کردم.پرده تکان خورد و سایه ای دیدم. همان شب به خواب خواهرش آمد…
عملیات والفجر مقدماتی را باید جنگ با موانع نامید، این عملیات توسط منافقین لو رفته بود و دشمن از قبل، منطقه را به دژی نفوذ ناپذیر تبدیل کرد. در مسیر حرکت رزمندگان از نقطه رهایی بیش از ۱۶ نوع مانع به این ترتیب وجود داشت:
۸ الی ۱۰ کیلومتر رمل که هر ۱ قدم راه رفتن در رمل برابر است با ۳ قدم در زمین معمولی، حمل تجهیزات جنگی را هم در این زمین اضافه نمایید.
ابتدا میادین مین، در مرحله ی بعد سیم خاردار حلقوی به عرض ۶ متر، بعد مواضع کمین، بعد سیم خاردار معمولی، میدان مین به عمق زیاد، سیم خاردار حلقوی، کانال اول به عرض ۵ الی ۸ متر با ارتفاع ۳ الی ۴ متر، سیم خاردار حلقوی، میدان مین با عمق زیاد، سپس سیم خاردار حلقوی، کانال دوم با مشخصات کانال اول، سیم خاردار حلقوی، میدان مین، خط اول دشمن که از سنگرهای متعدد و تعبیه کانالهای متعدد در زمین تشکیل شده بود، خط دوم دشمن که پس از آن مجددا ۳ کانال وجود داشت.
همچنین در سراسر منطقه فکه:وجود بشکه های آتش زای ناپالم که از بیرون زمین قابل دید نبود و توسط جریان برق به هم متصل بودند.
بشکه های فوگاز که از ترکیب بنزین و گازوئیل ساخته می شد و در زمان انفجار تا شعاع زیادی را به جهنمی از آتش تبدیل می کند.
وجود رادارهای رازیت برای آشکارسازی نفرات پیاده که طبق اعتراف نیروهای عراقی، این رادارها را فرانسه به عراق داده بود.
همه ی این ها از یک سو و گرمای شدید و ماسه های تفت دیده شده از سوی دیگر و بسیاری از مشکلات دیگر، همه و همه دست به دست هم دادند تا کربلای فکه را رقم بزنند. عملیاتی که بیشتر باید برابر موانع انجام می شد تا دشمن! که همین باعث شد شهدای والفجر مقدماتی زیاد باشند. یکی از آن ها شهید فرهاد حسن فامیلی، جوان ۱۷ ساله ای بود که از محله میدان کلانتری و خیابان کرمان منطقه ۱۴ خود را به جبهه های حق علیه باطل رساند. پدرش می گفت: رضایتنامه را آورد تا امضا کنم.راضی نبودم. به من گفت: چه راضی باشی و چه نباشی اول و آخر من باید بروم چون امام دستور داده. من هم راضی شدم و امضا کردم و رفت. در نامه هایش به دوستان و همکلاسی های هنرستان و هم محله ای هایش مدام ابراز خوشحالی می کرد و دلیل حضورش در جبهه را لبیک به امام گفتن، مجالی برای خودسازی پیدا کردن و خدمت به اسلام می نامید. شوخی ها و شیرین زبانی ها را در نامه هایش هم حفظ کرده بود.
“آرپیچی زن” گردان میثم بود به همین خاطر زیر تمام نامه هایش همراه امضا می نوشت: فرهاد RPG. خاله اش می گفت: هر وقت که از جبهه برمیگشت و در میزد و قبل از باز کردن در می گفتم: کیه؟ او جواب می داد: مسافر کربلا.خوشحال می شدم که فرهاد آمده. همان شد که به مسافر کربلا معروف شد.

وقتی خرمشهر آزاد شد، همه نگاه ها به تلویزیون بود تا شاید اثری از او ببینند که آخر هم موفق شدند. همراه با همرزمانش غرق در شادی در مقابل دوربین و جلوی مسجد جامع خرمشهر، بالا و پایین می پرید و از این پیروزی شاد بود.
مادرش می گوید: آخرین باری که به خانه برگشته بود و در آخرین نمازش حال عجیبی داشت. اصرار کردم که فرهاد، به خاطر من دیگه نرو جبهه. هربار نورانی تر می شوی. همانطور که در سجاده اش نشسته بود گفت: شما نمی دانید.شما نمی دانید که در این سجاده مرا صدا می زنند…
کمتر از یک ماه قبل از شهادتش در نامه ای به مادر می گوید:

و یک هفته قبل از شهادتش نیز در نامه ای می نویسد: به زودی خبر خوشی به شما می رسد…
و روز موعودش فرا رسید. یک گلوله تک تیرانداز در ۲۱ بهمن ۱۳۶۱ بر سجده گاه او بوسه زد و حالش از همیشه بهتر شد و به دیدار پروردگارش شتافت. و حال که زندگی دوباره و حقیقی اش سی ساله شد، خواهرش از آن روزها اینطور می نویسد:
«نامه‌یی‌ به فرهاد که پایانش آغازی بود و پیمانش پروازی
هنوز صدای خنده هایمان در فضای حیاط خانه به گوش می‌‌رسید که مردی شدی و ساک را دستت گرفتی‌ و رفتی‌. وقتی‌ مادر از زیر قرآن تو را رد می‌‌کرد برقی‌ در چشمانت بود که مثل تیر وارد قلبم شد. خوب یادم هست که شاخه گل قرمزی را که داخل کاسه آب گذاشته بودیم که پشت سرت بریزیم ،برداشتی ، بوسیدی و گذاشتی در جیب بغلت.

دراولین نامه ات نوشته بودی که اینجا یک دنیای دیگر است ، رنگ و بوی دیگری دارد ، اینجا به خدا نزدیک تری، اینجا هیچ کس اسم ندارد، اینجا هر کس یک فرشته کنارش دارد، اینجا خاکش بوی عشق می‌‌ده‌‌‌‌د…
هنوز باغچه خانه یادش بود روزی که چند تا هسته خرما درونش کاشتیم و فکر می‌‌کردیم بعد از چند روز درخت خرما سبز می‌‌شود!!! هنوز خاک باغچه با بوی دستت آشنا بود، هنوز دوچرخه ات کنار حیاط بود و مادر یک پارچه رویش انداخته بود تا آفتاب نخورد، هنوز کیف مدرسه ات گوشه اتاق بود و ورقه امتحان انشا که راجع به اینکه “می‌‌خواهی‌ چه کاره شوی” نوشته بودی درونش بود . نمره ۱۸ هم گرفته بودی. می‌‌دانی چند بار انشای تو را خواندم…
تو بزرگ شدی ، این‌قدر که اینجا برایت کوچیک شد، کم شد… تو بزرگ شدی و ما کوچک ماندیم، کم ماندیم، و هر روز کم تر می‌‌شویم. تو بزرگ شدی ،سبک شدی، بال در آوردی و پرواز کردی و ما سنگین، این‌قدر سنگین که پرواز را از یاد بردیم، اینقدر سنگین که چسبیدیم به دنیا و اموالش ، اینقدر سنگین که هنوز با قضاوت‌ها درگیریم، با تضاد‌ها در گیریم، ، اینقدر سنگین که دیگر عشق را نمی‌‌شناسیم، این‌قدر کور که دیگر نور را نمی‌‌بینیم ، و هر روز وابسته تر زندگی‌ ،-نه- روزمرگی می‌‌کنیم.
امروز ۳۰ سال از پروازت می‌‌گذرد ، نه دیگر آن حیاط هست، نه دوچرخه ات، نه حوض کوچیکی که تابستان‌ها درونش آب تنی می‌‌کردی و نه مادر… ، ولی‌ باغچه ,دست‌های تو رو به یاد دارد ، نمی‌‌دانم هسته‌های خرما الان درخت شدند یا نه !!! ولی‌ نخلستان جنوب، تو و دوستانت را خوب یادش هست ، تک تک آن نخل‌ها با قدم‌های شما آشناست، با نفس‌های شما…
امروز ۳۰ سال از پروازت می‌‌گذرد، از اولین دیدارت با خدا ، از بازگشتت به وطن اصلی‌ ات ، و همه آن خانه و کوچه با طنین خنده هایمان و خاطراتش، فقط یک اسم از تو به دیوارش دارد که گاهی‌ شاید عابری بگذرد و برای پیدا کردن آدرسی نگاهی‌ به اسمت بیاندازد ، اما فقط من و خدا می‌‌دانیم که تو چه کسی بودی و کجا رفتی…
ای کاش ما هم برسیم به جایی که جواب ” الست بربکم” را با سر بلندی بدهیم.
عزیز جان، پروازت مبارک ، رستگاری ات مبارک.

عطوفت و مهربانی اش زبانزد بود. پدرش می گوید: وقتی از خانه بیرون می رفت گاهی مورد تمسخر بچه های دیگر قرار می گرفت و اذیت ها می شد اما صبوری و خوش رفتاری می کرد تا بالاخره آن ها را به خود جذب می کرد و آن ها همه شیفته ی او می شدند. به همین دلیل دوستانش از انواع و اقسام مختلف عقیده ها و حتی مذهب ها بودند!
روزی عصبانی شده بود و بیرون از خانه کنار جوی آب نشست و پاکت نامه ای را در دست داشت. دوستش می گوید: دختری بود که چند وقتی به دنبال ابراز علاقه به فرهاد بود و حتی به دنبال او راه می افتاد و او را زیر نظر داشت اما فرهاد اعتنایی نمی کرد و از ماجرا خبر هم نداشت تا بالاخره آن دختر نامه ای نوشت و داخل خانه انداخت. اما فرهاد متوجه شد که نامه از طرف یک دختر غریبه است، آن را قبل از اینکه بخواند برداشت و پاره کرد و در جوی آب انداخت و با عصبانیت گفت: نمی خواهم حتی ببینم داخلش چیست.
همیشه نگران اقوام و بستگان بود به طوری که حتی بعد از شهادتش نیز مراقب خانواده اش بود. خواهر شهید می گوید: بعد از شهادت فرهاد و در روزهای سرد زمستان من و خواهرم در یک اتاق خوابیده بودیم که در آن بخاری برقی روشن بود. ما در آن اتاق تنها بودیم و پدر و مادرمان در اتاقی دیگر بودند و تمام درها و پنجره‌های اتاق بسته بودند. من احساس سرما کردم و از خواب پریدم خواهرم نیز با من از خواب بلند شد. در آن لحظه دیدیم که گوشه پتویمان به بخاری گرفته و دود زیادی در اتاق پیچیده است و پنجره‌ای که قفل آن بسته شده بود٬ باز شده است و دودهایی که در اتاق بود در حال بیرون رفتن است. نگاه کردیم که شاید پدر و مادرمان أن را باز کرده‌اند چون پنجره از پشت قفل شده بود و نمی‌توانست خود به خود باز شود٬ اما دیدیم که آن‌ها خواب هستند و از این اتفاق خبری ندارند. همانجا بود که پی بردیم کار کار کسی نمی‌تواند باشد جز برادرمان فرهاد که بعد از شهادت نیز به فکر ما است.
مادر شهید می گوید:
بعد از شهادتش تا شش ماه در خانه وجود او را حس می کردم. تا شش ماه او را در خانه می دیدم.روزی برای ناهار غذای مورد علاقه فرهاد را درست کرده بودم. هیچ کدام از فرزندان دیگرم در خانه نبودند. یک لحظه حس کردم بوی خوش و عجیبی در خانه پیچید. من همیشه لباس‌های او را بعد از شهادت مرتب می کردم. در حال اتو کردن بودم آن بوی خوش به مشامم رسید. در همان لحظه صدای افتادن کفگیر از آشپزخانه آمد. از پشت در نگاه کردم که ببینم چه کسی است (چون هیچ کس آن موقع در خانه نبود) دیدم کفگیر از روی در قابلمه افتاده است و یک لحظه یک سایه‌ای از جلو چشمانم رد شد. گفتم خوب شاید به نظرم آمده و اهمیتی ندادم. همان شب به خواب خواهرش آمد.
خواهر شهید: خواب می‌بینم که فرهاد با یک لباس سفید که اصلا پاهایش پیدا نبود آمد و گفت که: «من امروز با یکی از دوستانم آمده بودم تا از دست‌پخت مامان بخورم کمی که خوردیم٬ کفگیر از دست من افتاد و مامان متوجه شد. ولی خیلی خوش‌مزه بود…» اینو گفت و رفت. من صبح که بیدار شدم و خوابم را برای مادرم تعریف کردم او شروع به گریه کرد. او گفت دقیقا همین اتفاق دیروز افتاد اما من به شما چیزی نگفتم. خودم حس کردم که فرهاد آمده است.
در سال ۱۳۸۵ به همت عده ای از جوانان اهل معرفت که ادامه رو راه شهدا هستند، یادواره ای برای این شهید برگزار شد که در آن علی رغم تلاش های بسیار برای تدوین فیلم مصاحبه با پدر و مادر شهید و نمایش خصوصیات اخلاقی و کرامات او، این مار صورت نگرفت، گویی آن شهید راضی به پخش آن فیلم ها نبود. اما موزه شهدا در بهشت زهرا(س) تهران در مصاحبه ای که خلاصه آن را در کلیپ زیر میبینید، کمی به معرفی این شهید پرداخته است.

وصیتنامه بسیار پرمحتوا و قابل تامل این شهید به دست خط خود او به شرح زیر است:

منبع :سایت شهید آوینی

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 281
  • 282
  • 283
  • ...
  • 284
  • ...
  • 285
  • 286
  • 287
  • ...
  • 288
  • ...
  • 289
  • 290
  • 291
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • 0marziyeh

آمار

  • امروز: 161
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • لحضه از ازدواج شهید سید علی حسینی (5.00)
  • وصیت نامه شهید حسین دهقان موری آبادی (5.00)
  • وصیت نامه شیرین يك شهید به چهار فرزندش (5.00)
  • هفته شهادت برشما مبارک (5.00)
  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس