در دوران جنگ برای رزمندهها شال گردن میبافتم
به نام خدا
بنده از زمان شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، در منزل فعالیت داشتم به طوری که برای رزمندهها شال گردن و کلاه میبافتم یا اینکه پشهبند برای جبهه میدوختم. همسرم نیز کم و بیش در جبهه حضور داشت تا اینکه در فروردین سال 1364 به رحمت خدا رفت و فرزندی هم نداشتیم.
بنده هم چون تاب ماندن در تهران را نداشتم، در سال 1365 و بعد از سالگرد همسرم، برای کمک به جبهه از طریق دختر عمو و خواهر همسرم به پایگاه شهید علمالهدی در اهواز معرفی شدم و تا پایان عملیات مرصاد در آنجا بودم.
خیاط خانه جنگ
* اهواز دنیای دیگری بود
بعد از ورودم به پایگاه شهید علمالهدی که به چایخانه معروف است، به قدری فضای آنجا صمیمی و کار هم زیاد بود که مرتب در آنجا میماندم. به طور مثال وقتی که قرار بود، 10 روز در آنجا باشم یک ماه طول میکشید که دوباره به تهران برگردم اگر قرار بود که یک ماه در چایخانه باشم، مدت اقامتم 3 ماه میشد.
از سویی دیگر چون در تهران زندگی عادی مردم، جاری بود، دوست نداشتم حال و هوای اهواز را رها کرده در تهران زندگی کنم. زندگی در تهران هم روز به روز برایم سختتر میشود و اهواز دنیای دیگری بود.
* از تحویل گرفتن لباس خاکی رزمندهها تا تکهدوزی روی آنها
پایگاه شهید علمالهدی جای بسیار بزرگی بود که بخشهای مختلفی داشت؛ در واقع آنجا مانند یک کارخانه بزرگ بود؛ لباسهای خاکی، خونی و پاره رزمندهها، لباسهای اتاق عمل بیمارستانهای اهواز به آنجا میآمد. بعضی از لباسها که پر از خون بود، خانمها مجبور بودند آن با دست و داخل تشت بشویند؛ فقط ملحفهها را در ماشینهای لباسشویی میانداختند. پس از خشک شدن لباسها و جدا کردن لباسهای پاره و سالم، تعمیریها را به سالن خیاطی میآورند. صبح هم هر کسی در قسمت کاری خودش لباسها و ملحفهها را جدا میکرد و تحویل میداد.
شستوشوی لباس رزمندگان
بنده مسئول سالن خیاطی بودم؛ کارمان تعمیر لباس و کیسههای خواب رزمندهها بود؛ حدوداً 40 ـ 45 دستگاه چرخ خیاطی در آن سالن بود و خانمها از اهواز یا تهران به نوبت به سالن خیاط خانه میآمدند، کار میکردند و میرفتند اما ما در آنجا ثابت بودیم.
ساعت کاری خانمهای اهوازی از صبح تا دو بعد ازظهر بود؛ اما خانمهای تهرانی با توجه به شرایط و موقعیت کاری، گاهی از دو بعد ازظهر تا ساعت 6 عصر کار میکردند و اگر کار زیاد بود تا ساعت 10 شب هم پشت چرخهای خیاطی مینشستند.
گاهی اوقات در آنجا کار تعمیر انجام میدادم وقتی هم دلم میگرفت، کارهای ذوقی میکردم به عنوان مثال کیسههای خواب رزمندهها با تکهدوزی و گلدوزی، طور دیگری تعمیر میکردم و آن کیسه خوابها خیلی زیباتر از کیسه خواب نو میشد و تحویل میدادم. برای لباسهای تعمیری، خیاطها وصله معمولی میزدند، اما من طرح میدادم. طوری که بعد از تعمیر معلوم نبود این لباس چقدر آسیب دیده است. به عنوان مثال به قسمتهای پاره شده لباس یا کیسه خواب، پارچهای شبیه به خود لباس، شکل قلب یا گل و طرحهای متفاوت درمیآوردم و تکهدوزی میکردم.
چون لباسها برای رزمندهها بود، با عشق و علاقه خاصی آنها را مرتب میکردیم. روی بعضی لباسهای رزمندهها اسم و شعارهای زیبایی بود. یادم هست روی یک لباسی که تعمیر کردم، نوشته شده بود «آمدهام تا انتقام سیلی زهرا بگیرم» آن لباس را تا چند سال پیش نگه داشته بودیم اما یک نفر از دوستان در هفته دفاع مقدس برای نمایشگاه به امانت گرفت و دیگر تحویل نداد.
حضور مقام معظم ولایت در چایخانه
* کم مانده بود از اشتیاق دیدن آقای خامنهای از پشتبام سقوط کند
قشنگترین خاطره من از پایگاه شهید علمالهدی مربوط به روزی است که قرار بود آقای خامنهای به پایگاه تشریف بیاورند. ما شب قبل از آمدن آقا، از اشتیاق زیاد اصلاً نتوانستیم بخوابیم. ایشان صبح به طرف پایگاه میآمدند که یکی از خانمها روی پشتبام رفته بود تا لباس رزمندهها را پهن کند؛ وقتی آقای خامنهای را دید از ذوق زیاد که میخواست به بچهها خبر بدهد، داشت از بالای پشت بام میافتاد پایین که یکی از دوستان، او را نجات دادند.
* تلخترین شبی که با دیدن دل و جگر یک رزمنده گذشت
سالن خیاطخانه کوچک بود که بعد از مدتی سالن بزرگتری در اختیار ما گذاشتند؛ تمام کارهای خیاطخانه به جز تعمیر سخت چرخهای خیاطی، به عهده خانمها بود. یکی از همین روزها، خیلی کار داشتیم. شب شد و بعد از تعمیر لباسها، سالن را برای فردا آماده کردم، کف آن را با روغن مایع خوراکی واکس زدم. خیلی خسته و گرسنه بودم. مواد غذایی هم در آنجا محدود بود؛ معمولاً غذایی که رزمندهها میخوردند ما هم میخوردیم که ناهار پلو خورشت یا پلو مرغ بود و شام هم اکثراً غذای سبک مثل سیبزمینی و گوجه فرنگی، سوسیس و کالباس بود.
شستوشوی لباس رزمندگان در پایگاه هویزه
ساعت 8 ـ 9 شب بود. از خیاط خانه به بیرون رفتم. از سالن که به بیرون آمدم، یکی از دوستان به نام خانم خلیلی، سر راهم قرار گرفت. دیدم یک پارچه سفید روی دستش بوده و یک جگر و دل و قلوه هم روی این پارچه سفید است. من تا آن زمان دل و جگر انسان را ندیده بودم و فکر کردم خانم خلیلی میخواهد با آن دل و جگر شام درست کند. یک دفعه گفتم «خانم خلیلی امشب شام جگر داریم؟» او با حالت تحقیرآمیزی گفت «جگر داریم؟ یعنی چی؟!» به دل و جگر روی دستش نگاهی کردم و گفتم «شام را میگویم» او گفت «نه؛ این دل و جگر را غسل دادم و دارم میبرم دفن کنم» آن شب به قدری حالم بد شد که تلخترین شب حضور در جبههام بود.