فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

یک نوجوان 13 ساله در دهه 60 از چه چیزهایی توبه می‌کرد؟

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

چند فرازی از توبه نامه شهید علیرضا محمودی پارسا رو اینجا ذکر می کنیم؛ فقط قبل از خوندن یادمون باشه که این توبه نامه کسی است که هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی نگران ترک اولی هایی است که …

این عکس نوجوان 13 ساله کرجی شهید علیرضا محمودی پارساست که چند روز قبل از شهادتش گرفته شده که معصومیتی خاص رو تداعی می کنه چند فرازی از توبه نامه ی ایشون رو اینجا ذکر می کنیم؛ فقط قبل از خوندن یادمون باشه که این توبه نامه کسی است که هنوز به سن تکلیف نرسیده ولی نگران ترک اولی هایی است که ازش سر زده …

بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :

از این که حسد کردم…
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم…
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم…
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم…
از این که مرگ را فراموش کردم…
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم…
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم…
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم…
از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند…
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم…
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم…
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم…
از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم …

از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید….

از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند…
از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود…
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری…
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم…
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند…
از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم…
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم….
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم…
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم…
از این که ” خدا می بیند ” را در همه کارهایم دخالت ندادم…
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا … به نشنیدن زدم…

و این هم فرازهایی از دلنوشته ی شهید که در مراسم همرزمش رضا جهازی خواند:

ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بأن لهم الجنة

السلام علیک یا اباعبدالله،السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین

با سلام بر هم وطنم، هم دینم، دوستم، هم سفرم، همسنگرم، هم رزمم، آموزگارم، خواننده قرآنم، گوینده حدیثم، رهرو راه حسین، عاشق دین حسین، عاشق رزم حسین، عاشق مرگ حسین، رضای خدایم و رضای دینم، رضا، رضا جهازی.

رضا جان! چگونه نامت را بر زبان آورم؟ رضا جان! چگونه یادت را بر دلم اندازم، آخر من لایق نیستم. من حتی لایق نبودم با تو دوست باشم. رضا جان! اگر می دانستم چنین لیاقتی داری حتی زبانم را به سخن گفتن با تو باز نمی کردم.

رضا جان! اگر می دانستم چنین لیاقتی داری بیشتر به سخنانت توجه می کردم و بیشتر از منبع سرشار الهی که در وجودت شراره گرفته بود، استفاده می کردم. ولی افسوس، صد افسوس، هزار افسوس که ندانستم و قدر نداشتم. من باید بیشتر در کارهایت دقت می کردم تا می فهمیدم که تو کیستی و سرانجامت چیست؟

خاطراتت در ذهن من هر لحظه می گردد و می چرخد و در هر چرخش جگرم را می سوزاند. رضا جان! می خواهم از کارهایت برای میهمانانت بگویم ولی نمی دانم کدامین را بگویم. از آشناییت در اولین بار بگویم که از روز اول شجاعتت را دیدم یا از علمت در مدرسه. رضا جان! می خواهم بگویم که برای رفتن به جبهه چه گریه ها که نزد خانواده و در سپاه و در پادگان های مختلف نکردی ولی یادم به گریه های دعای کمیل و توسلت افتاد. چه گریه ها که نکردی و چه اشک ها که نریختی. رضا جان! می خواهم بگویم که چقدر به بی حجاب ها تذکر می دادی ولی یادم به تذکرات تو در جلسه های قرآنی که تو در جبهه تشکیل می دادی می افتد و مرا گیج و مبهوت می کند.

و تو چه اِرجعی زیبایی داشتی. واقعاً زیبا و حسرت آور بود.

ای مردم بدانید رضا به قرآن خیلی اهمیت می داد. او از همین قرآن بود که به این زودی و به این زیبایی به سوی خدا پر کشید. او همیشه سر پست یک یا چند آیه یا یک سوره از قرآن را حفظ می کرد و مرتب می خواند و صبح برای ما می گفت.

رضا جان! در این خط می خواهم یکی از آن چند باری که خیلی گریه کردی را برای مهمانانت بگویم. ولی این بار مثل هر دفعه نبود. فکر کنم خودت که در این مجلسی حدس زده باشی. و فکر کنم مهمانانت هم حدس زده باشند. آری همان بار، همان شب.

همان شبی که شب دیگر را به دنبال نداشت و دیگر شب از تو خجالت می کشید که پرده سیاهش را به روی عالم بیندازد. من در آن لحظات خیلی درس گرفتم. چقدر خوب لحظه ای بود. چه عاشقانه و چه عارفانه ! از یک نوجوان 14 ساله چه توقع است؟ او عرفان را از که آموخته بود؟ آخر او در کدام مکتب این عشق را آموخته و به این زیبایی سروده؟ او در شب حمله آنقدر اشک ریخت و امام زمانش را صدا زد تا بالاخره شهادت نامه اش را به امضا رسانید.

رضا جان! من می روم که راهت را ادامه دهم. می روم تا کربلا را بگیرم. بدان ای حسین(ع)! رضا برای رسیدن به تو جلو دوید. رضا برای بوسیدن بارگاه تو بعد از فرمان حمله اولین آتش کننده اسلحه اش بود.

رضا جان! من می روم که راهت را ادامه دهم و تو نیز در این راه یاریم ده. رضا جان! دلم می خواهد یک بار دیگر چهره ات را ببینم ولی افسوس که تو کجا و من کجا؟ تو شهیدی شهید. ولی من دارای نفسی کثیف و آلوده. ان شاء الله که با عمل کردن به قرآن و گفتار امام و وصیت نامه شهدا به خصوص شهید رضا جهازی خود را در خط دین انداخته و از مکتب و اسلاممان محافظت و آن را صادر نماییم….

و این هم فرازهایی از وصیت نامه شهید:

اینک که انقلاب پرشکوه اسلامی به اوج خود رسیده است، خوب است که همگی دست در دست یکدیگر نهاده و در پیشبرد انقلاب کوشش کنیم.

آمریکای جهانخوار و هم پیمانانش برای شکست این انقلاب حداکثر تلاش خود را می کنند، اما ما می دانیم ید الله فوق ایدیهم، دست خدا بالاترین دستهاست و این دست خداست که توطئه های دشمنان جهانخوار را در هم می کوبد.

سعی کنید امام را یاری دهید و بیشتر به سوی جبهه ها روانه شوید و بدانید کمک به رزمندگان اسلام، کمک به لشکر امام زمان است.

ای ملت مسلمان سراسر جهان به پا خیزید و توطئه های ابرنکبتان خونخوار را در هم کوبید. به پا خیزید و آسوده ننشینید که دشمنان اسلام در کمین هستند. اگر آسوده بنشینیم آن ها به پا می خیزند و قیام می کنند. قیام کنید آخر مگر امام خمینی شما را رهنمود ندادند که چرا قیام نمی کنید چرا ساکتید؟ مسئولیت شما در مقابل اسلام و مستضعفان بالاتر از این حرف هاست.

پدر و مادر عزیزم می دانم که برای من سختی های زیادی دیده اید و بی خوابی ها کشیده اید. من شما را خیلی دوست داشته و دارم ولی بدانید که من خدا و اسلامم را از شما بیشتر دوست دارم. خواهش می کنم که در مصیبت من گریه نکنید و اجر خودتان را ضایع نکنید و فقط طول عمر امام عزیز را از خدا بخواهید و در عزای من جشن وصال خدا را برپا کنید. و جشن شادی برپا کنید.

 

 نظر دهید »

روایتی از انداختن پیکر شهدا داخل بشکه

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

مادر شهید «جلال شعبانی» می‌گوید: پسرم در آخرین رفتنش به فعالیت در تفحص شهدا اعتراف کرد و با بیان خاطره‌ای گفت: «مادر! وقتی مشغول تفحص بودیم دو پیکر مطهر را یافتیم که دست و پا بسته آن‌ها را داخل بشکه انداخته بودند».
شهید تفحص «جلال شعبانی» متولد 1351 در روستای «آق تپه نشر» از توابع شهرستان همدان است؛ پانزده سال بیشتر نداشت که برای گذراندن آموزش‌های نظامی به پادگان قهرمان شهر همدان رفت اما پس از اتمام دوره مسئولان به علت کم بودن سنش، نگذاشتند به جبهه اعزام شود.

جلال پس از اخذ مدرک دیپلم و گذراندن خدمت سربازی در امتحانات ورودی دانشگاه شرکت کرد؛ سپس از سوی نمایندگی جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح به قرارگاه غرب مستقر در ایلام و از آن‌جا منطقه سومار اعزام شد.

شعبانی بار دیگر برای شرکت در مرحله دوم امتحانات ورودی دانشگاه به همدان بازگشت؛ وی مدتی بعد مجدداً در منطقه حاضر شد؛ او مدت‌ها در نیمه شب مهمان مزار شهدا در باغ بهشت گلزار شهدای همدان بود؛ با آنان صحبت می‌کرد و می‌خواست واسطه اجابت دعایش شوند و سرانجام موعد وصال فرا رسید و سرباز بسیجی ولایت «جلال شعبانی» در ظهر روز پنج‌شنبه 30 شهریور 1374بر اثر انفجار مین در منطقه «قلاویزان» به شهادت رسید.

پیکر خونین و پاره پاره جلال در حالی که فقط دست راستش سالم بود، بدون سر، با سینه‌ای سوراخ و دست و پایی قطع شده در گلزار شهدای همدان (باغ بهشت) به خاک سپرده شد تا همه بدانند درهای آسمان هنوز باز است.

* برای رفتن به منطقه خودش را 3 روز در اتاق حبس کرد

مادر شهید «جلال شعبانی» می‌گوید: همین‌طور نگران و منتظر نشسته بودم، با خود فکر می‌کردم که مبادا پدرش دیر برسد و جلال رفته باشد؛ ناگهان صدایی خیالاتم را درهم ریخت؛ در را باز کردم؛ جلال همراه پدرش بود اما خیلی پریشان و عصبانی به نظر می‌رسید؛ سرش را پایین انداخت و با چهره‌ای گرفته یک‌راست به اتاقش رفت و سه روز تمام خودش را در آن‌جا حبس کرد؛ این چندمین بار بود که او را از رفتن به منطقه باز می‌داشتیم.

روز سوم از اتاقش بیرون آمد و با من به صحبت نشست. در سخنانش آن‌چنان علاقه و شور وافری به جبهه از خود نشان داد که یقین کردم دیگر نمی‌توانم دفعه بعد مانع رفتنش شوم.

* کار برای شهدا را نباید همه بدانند

در دانشگاه امام محمدباقر(ع) قبول شده بود اما چیزی به ما نمی‌گفت، جز این که می‌روم به تهران تا به عنوان سرباز معلم عازم شوم؛ 4 ماه گذشت؛ تازه متوجه شدم قرار است بعد از اتمام تحصیلاتش، 4 ماه در کردستان خدمت کند و این همان چیزی بود که او سال‌ها دنبالش می‌گشت. اما من نمی‌توانستم این مدت، دوری او را تحمل کنم و اگر قطرات اشکم با من همراه نمی‌شدند امکان نداشت که بتوانم حریفش باشم.

از آن روز دو سالی می‌گذشت و جلال خدمت سربازی‌اش را تمام کرده بود.

ـ مادر! می‌‌خواهم برای کار در کارخانه پلاستیک‌سازی پدر دوستم، به تهران بروم.

ـ لازم نیست اگر به پول نیاز داری من چند تکه طلا دارم که آن‌ها را می‌فروشم.

ـ نه! مشکل فقط پول نیست، من نمی‌توانم بیکار بمانم و باید بروم.

جلال یک آدرس ساختگی هم داد تا من مطمئن باشم که او برای کار می‌رود؛ 29 روز گذشت؛ اما روزی که او به خانه آمد پوست سیاه و رنگ‌ و رو رفته‌اش جای هیچ توجیهی باقی نگذاشت که او در کارخانه کار نمی‌کرد؛ خیلی ناراحت شده و گفتم: «جلال! تو چرا با من رو راست نیستی؟» چون حالت عصبانی‌ام را دید گفت: «آره مادر! من در منطقه بودم، وظیفه من تنها کار کردن روی بیل مکانیکی است و در این مدت گواهینامه رانندگی هم گرفته‌ام. اصلاً می‌‌دانی مادر! کاری که برای خدا و شهداست نبایستی که همه بدانند».

با چنان شور و شوقی به توصیف منطقه پرداخت که تصوراتم را نسبت به منطقه جنگی عوض کرد؛ اما هر طوری بود او را یک ‌ماهی از رفتن به منطقه منصرف کردم تا اینکه مرحله اول کنکور سراسری قبول شد؛ این بهانه‌ای بود تا او را به درس‌خواندن تشویق کنیم؛ او هم با جدیت تمام شروع کرد به آماده شدن برای مرحله دوم کنکور؛ مرحله دوم هم تمام شد ولی احساس می‌کردم که جلال در فضای دیگری سیر می‌کند.

* ما را برای شهادتش آماده می‌کرد

یک آن‌ شب به یک مجلس عروسی دعوت داشتیم . همه آماده می‌شدند تا سر وقت به مجلس برسند.

ـ جلال آماده‌ای؟

ـ بله.

وقتی از منزل خارج می‌شدیم، از لباس پوشیدن جلال یکّه خوردم. لباس‌های بسیجی‌اش را پوشیده و ساکش را هم برداشته بود.

ـ جلال!‌ کجا؟

ـ مادر! حال عروسی رفتن ندارم و باید زودتر به منطقه بروم.

حرف‌های او خیلی غیرمنتظره بود اما گریزی نبود و اصرار من سودی نبخشید.

هر روز از منطقه، تلفنی تماس می‌گرفت و برای اینکه دلگیر نشوم خیلی شوخی می‌کرد؛ در لابلای شوخی‌هایش آن قدر از شهید و شهادت می‌گفت که دیگر برایم عادی شده بود، اما اصلاً متوجه نبودم که او با این رفتارش، زمینه پرواز خود را فراهم می‌کند.

به یاد د‌ارم وقتی صحبت از عروسی او شد، گفت: «مادر!‌ هر وقت هوس کردی دامادی پسرت را ببینی بیا به باغ بهشت».

* روزهای آخر حال و هوای دیگری داشت

یکی از روزها از منطقه زنگ زد.

ـ مادر ما را به دیدار آیت‌الله خامنه‌ای می‌برند.

ـ خدا را شکر، در تهران که کارت تمام شد حتماً بیا منزل.

ـ ‌مادر!‌ معلوم نیست.

بعد از دیدار از تهران زنگ زد.

ـ مادر! اسمم در روزنامه نیست و نتوانسته‌ام در مرحله دوم قبول شوم.

ـ مسئله‌ای نیست جانت سلامت باشد.

ـ شوخی می‌کنم رشته حسابداری دانشگاه همدان قبول شده‌ام.

از این حرف او بسیار خوشحال شدم و اشتیاقم برای دیدنش بیشتر شد و آن شب به انتظار دیدن جلال سر به بالین گذاشتم. جلال همان شب به همدان رسیده بود ولی برای اینکه ما را بیدار نکند شب را در پشت بام خوابیده بود، البته این بار اولش نبود قبلاً هم وقتی از مجلس عزاداری یا سخنرانی دیر به منزل می‌آمد همین کار را می‌کرد.

صبح که برای نماز بیدار شدم به نظرم آمد که سایه‌ای از دیوار رد شد؛ همین که بلند شدم جلال را دیدم که وارد خانه شد، وضو گرفت و نمازش را خواند و طبق برنامه به زمزمه دعای ندبه و زیارت عاشورا پرداخت. تشکی را که برایش آورده بودم جمع کرد و زیر سرش گذاشت و نوار نوحه‌ای که مربوط به حضرت علی (ع) و یتیمان کوفه بود در کاست ضبط قرار داد،‌ لحاف را رویش کشید و خوابید. همان کاری که بیشتر اوقات می‌کرد. خصوصاً در روزهای آخر عمرش هر چه عکس دوستان شهیدش بود در دیوار اتاق نصب می‌کرد. اصلاً در اعمالش تغییر خاصی مشهود بود حتی روزی به من گفت: «چرا لباس‌های رنگارنگ می‌پوشید. آیا فکر بچه‌های فلانی را کرده‌اید که قادر نیستند لباس ساده‌ای بپوشند؟».

* کسی نمی‌دانست در کمیته مفقودین کار می‌کند

جلال اجازه نمی‌داد به کسی بگوییم در کمیته جستجوی مفقودین کار می‌کند، به خود ما هم چیز زیادی نمی‌گفت و فقط از دوستانش مطلع می‌شدیم. تنها در آخرین رفتنش بود که خودش به فعالیت در تفحص شهدا اعتراف کرد، توأم با خاطره‌ای که هر دو خیلی ناراحت شدیم؛ او ‌گفت: «مادر! وقتی مشغول تفحص بودیم دو پیکر مطهر را یافتیم که دست و پا بسته آن‌ها را داخل بشکه کرده و زنده به گور کرده بودند».

قیافه آن روز جلال، هرگز از صفحه ذهنم پاک نخواهدشد، وقتی خاطره را تعریف می‌کرد، چهره‌اش کاملاً‌ سرخ شده بود…

* طاقت ماندن نداشت

سه روز به همین منوال گذشت، باز ساک و وسایلش را برداشت و عزم رفتن کرد.

ـ جلال! مگر تو چند روز دیگر به دانشگاه نمی‌روی؟

ـ مادر! طاقت ماندن ندارم و باید بروم.

هرچه التماس می‌کردم به خیالش نمی‌رفت، من حرف می‌زدم و او قدم برمی‌داشت؛ عصبانی شدم، گفتم: جلال!‌ مگر با تو نیستم، چرا فکرت به حرف‌های من نیست و هی حرف‌های خودت را تکرار می‌کنی؟

چون حالت من را دید، نشست و کمی با من حرف زد، اصلاً طوری حرف زد که عصبانیتم را فراموش کرده و راضی به رفتنش شدم؛ حالا او روبرویم ایستاده بود و می‌خواست آخرین خداحافظی را بکند. نگاه او در نگاه نگرانم گره خورده بود؛ خداحافظی سختی بود.

* روزی که پسرم شهید شد

صبح پنج‌شنبه 30 شهریور که در خانه مشغول کار بودم،‌ یک دفعه طوفانی وحشتناک پنجره‌‌ها را به هم کوبید و گرد و خاک در اتاق پیچید؛ یک‌باره دلم ریخت؛ شب هم که به مجلسی دعوت داشتیم، بیش از چند دقیقه نتوانستم تحمل کنم، به خانه برگشته و به خواهرش گفتم: «اعظم!‌ حالم خیلی خراب است، اما دیدم اعظم بد‌حال‌تر از من است».

صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، یک‌دفعه به یادم آمد که جلال امروز زنگ نزده است؛ بلافاصله گوشی را برداشته و به شماره‌ای که داده بود زنگ زدم. اما گفتند جلال به مهران رفته است. سفارش کردم که به محض آمدن با منزل تماس بگیرد. خیلی منتظر شدم تا صدای جلال را بشنوم، اما انتظارم بی‌خود بود. صبح روز بعد برای دیدار به منزل یکی از اقوام رفتم، اما در راه هر که مرا می‌دید صورتش را از من می‌پوشاند و می‌گریست. وقتی به خانه برگشتم، دیدن همه اقوام در خانه، به نگرانیم افزود. با بغضی گرفته پرسیدم: «چه خبر است؟».

هر کسی چیزی می‌گفت، اما هیچ‌کدام واقعیت نداشت؛ مگر این‌که به نگرانیم می‌افزود؛ هیچ‌کس نمی‌توانست خبر شهادت جلال را بدهد؛ بعد از اصرار زیاد من گفتند که پای جلال قطع شده است؛ اما دیگر واقعیت کاملاً برایم روشن شده بود، گفتم: «جلال پسر من است و می‌دانم که او کسی نیست که دیگر پا به این شهر بگذارد. جلال شهید شده و به آرزوی خود رسیده است». آن لحظه خداوند صبر عجیبی را بر من عطا فرمود؛ بر خلا‌ف انتظار اقوام، آن‌ها را من دلداری می‌دادم که شهید گریه ندارد، صلوات بفرستید.‌

* تسویه‌اش برگ ورود به بهشت بود

پدر شهید تفحص «جلال شعبانی» می‌گوید: جلال در مورد انجام فرایض دینی، با منطق و عطوفت برخورد می‌کرد؛ هر گاه من اصرار داشتم بچه‌ها در جلسات قرآن شرکت کنند، او می‌گفت: «اصرار باعث می‌شود تا بچه‌ها از قرآن جدا شوند، آن‌ها باید خودشان با تمایل خویش به این جلسات بیایند».

هر شب به گلزار شهدا می‌رفت و در آن‌جا با خدا راز و نیاز می‌کرد؛ وقتی در دانشگاه پذیرفته شد، از او خواستیم دیگر به منطقه نرود، اما جلال مثل همیشه اصرار کرد و در نهایت گفت: «می‌خواهم بروم تسویه کنم».

این تسویه، برگ ورود به بهشت بود و بخشش خداوند که ما از آن بی‌خبر بودیم، هر گاه یکی از دوستانش از فرماندهان و گروه تفحص به شهادت می‌رسید، از خدا می‌خواست تا او هم به جمع آنان بپیوندد.

* جوابی که جلال به یک روزه‌خوار دارد

پدر شهید شعبانی ادامه می‌دهد: ماه رمضان بود، آن روز جلال را با خود به محل کارم بردم تا از نزدیک با سختی‌های زندگی آشنا شود؛ نزدیک ظهر مهندس ناظر پروژه ساختمان آمد و گفت: «ببینم! تو هم روزه هستی؟» کلامش با طعنه همراه بود. به همین دلیل برای این که پاسخ قاطعی به او داده باشم، گفتم: «نه تنها من! بلکه پسرم نیز روزه است».

مهندس نگاهی به قامت کوچک جلال که کیسه گچ را در دست داشت، انداخت و گفت: «پسرجان! این قدر خودت را اذیت نکن. برو روزه‌ات را بخور، گناهش گردن من».

جلال که بیش از 13 سال از عمرش نمی‌گذشت، تعصب خاصی به فرامین شرع اسلام داشت، کیسه گچ را به زمین گذاشت و گفت: «آقای مهندس! فکر می‌کنم شما در تحمل گناهان خویش به زحمت بیافتید، حالا می‌خواهید گناهان مرا هم به گردن بگیرید». مهندس که از پاسخ او تعجب کرده بود، آرام از آنجا دور شد.

* فقط یک دستش سالم بود

مهدی نوری از همسنگران شهید شعبانی می‌گوید: جلال مثل همیشه کتاب شهید بی‌سری را در دست داشت؛ او می‌گفت: «خوشا به سعادتش، خداوند چقدر باید بنده‌اش را دوست داشته باشد تا بخواهد او را بی‌سر به درگاهش بپذیرد. اما روزی فرا می‌رسد که چنین سعادتی نصیب من هم بشود؟!».

پنج‌شنبه 30 شهریور 1374 بود، هر کدام در گوشه‌ای در افکار خود غرق بودیم، برای اینکه حال بچه‌ها عوض شود، گفتم: «از هر مقری در منطقه‌های غرب و جنوب، خبر شهادت یا مجروح شدن یکی از اعضای تفحص به گوش می‌رسد، اما امروز نوبت ماست». ساعت 11 صبح پیکر شهیدی از تبار عاشوراییان پیدا شد، صدای صلوات و شکرگزاری گروه، فضا را عطرآگین ساخته بود. این شهید بزرگوار که متعلق به لشکر 14 ثارالله کرمان بود، آن روز را برای ما متبرک کرد.

در حال جمع آوری بقایای پیکر شهید، متوجه جلال شدم که شانه‌‌هایش تکان می‌خورد و همراه با اشک‌هایش،‌ شکر خدا را بر زبان جاری می‌کرد؛ کار همچنان ادامه داشت؛ نیم ساعتی نگذشته بود که ناگهان صدای انفجاری در فضای منطقه پیچید؛ خود را سریعاً‌ به محل انفجار رساندم؛ پیکری غرق به خون روی زمین افتاده بود؛ جلال را دیدم در حالی‌که اشک از چشمانم جاری بود،‌ دیدم دست راست جلال، که تنها عضو سالم از جسم پاره‌پاره‌اش بود،‌ به حالت احترام و با آرامش خاصی بر روی سینه‌اش افتاد و به شهادت رسید. او همانند مولایش حسین(ع) بدون سر، با سینه‌ای سوراخ و دست و پایی قطع شده به سوی معشوق پر کشید.

خبرگزاری فارس

 نظر دهید »

خاطره‌ای از پروین شریعتی

26 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

راننده، جاده و مسیر را نمی‌شناخت و در حوالی شهر آبادان به جای اینکه به طرف شهر برود و بدون اینکه خودش و ما بدانیم به طرف سنگر عراقی‌ها حرکت کرد.
جملات بالا بخشی از خاطرات پروین شریعتی از بانوان ایثارگر دوران دفاع مقدس و مربوط به سال 1360 است. در ادامه خاطره می‌خوانیم: همراه خواهر فروغی برای راه‌اندازی بسیج خواهران به طرف آبادان حرکت کردیم. یک جاده فرعی از ماهشهر به آبادان کشیده بودند. این جاده به علت قیرپاشی جدید خیلی لغزندگی داشت. ماشین لیز خورد و از جاده منحرف شدیم. هر کدام از ما زخم سطحی برداشتیم اما چون نزدیک آبادان بودیم به راننده گفتیم: برویم ماموریت‌مان را انجام دهیم.

راننده، جاده و مسیر را نمی‌شناخت و در حوالی شهر آبادان به جای اینکه به طرف شهر برود و بدون اینکه خودش و ما بدانیم به طرف سنگر عراقی‌ها حرکت کرد.

عراقی‌ها در چند کیلومتری شهر آبادان بودند. ما هرچه جلوتر می‌رفتیم می‌دیدم از شهر خبری نیست. چند کیلومتر که رفتیم یک دفعه یک نفر از پشت خاکریز بیرون پرید و به سرعت به وسط جاده آمد.

او یکی از دیده‌بان‌های خودی بود که جلوی ماشین را گرفت و پرسید کجا می‌روید؟ گفتیم آبادان. آن برادر بسیجی گفت: 500 متری شما سنگر عراقی‌هاست و دارید به سمت عراقی‌ها می‌روید. سپس گفت: خدا به شما رحم کرد و الا به چنگ عراقی‌ها افتاده بودید. بعد راه را به ما نشان داد تا از بیراهه به آبادان برگردیم.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 277
  • 278
  • 279
  • ...
  • 280
  • ...
  • 281
  • 282
  • 283
  • ...
  • 284
  • ...
  • 285
  • 286
  • 287
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 293
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • دلیل امروز و فردای ما ... ( زندگینامه شهید علی چیت سازیان ) (5.00)
  • پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین ) (5.00)
  • بخشداری که کارگر خوبی بود (5.00)
  • ماجرای نظافت حرم اباعبدالله الحسین(ع) به دست اسرای ایرانی (5.00)
  • شهید است مسافر هفت اقلیم عشق (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس