فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ننه مگه چشات ندید که رفتی رو مین؟!!

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یک روز که از اتاق عمل بیرون آمده بودم و بی‌ حال روی تخت افتاده بودم، عده‌ ای از خواهران برای عیادت وارد اتاقم شدند. لبهایم خشک شده بود و نای حرف زدن نداشتم. دلم می‌ خواست کسی یک قطره آب روی لبهای خشکیده‌ ام می‌ ریخت.
در دوران جنگ تحمیلی آن زمانی که رزمندگان ما دچار آسیب جسمی و روحی می شدند، مردم در اقصی نقاط کشور با حضور بر بالین آنها تسکین دهنده آلام‌ شان می شدند. آنچه پیش روی شماست نمونه ‌ای از آن خاطرات است:

با صدای انفجار خودم را در هوا معلق دیدم، وقتی به زمین افتادم بی‌ هوش شدم. هنگامی که به هوش آمدم حس کردم که قدم کوتاه شده است، نگاهی به سرتا پایم کردم. هر دو پایم قطع شده بود.

دوباره بی‌ هوش شدم. وقتی به هوش آمدم خودم را در یکی از بیمارستانهای شیراز دیدم.

مدتی در آنجا بستری بودم. چند بار به اتاق عمل رفتم. هر بار چند سانتی از باقی‌مانده پایم را قطع می‌ کردند. تا از پیشروی و عفونت جلوگیری کرده باشند.

آز زمان حال و هوای شهر رنگ دیگری داشت. همه جا صحبت از جبهه و جنگ بود. در هرکوی و برزن صدای رادیو به گوش می‌ رسید.

مساجد پر بود از مردمی که برای پیروزی رزمندگان دعا می‌ کردند.

از طرفی مردم دسته‌ دسته، برای ملاقات مجروحین به بیمارستان می‌ رفتند و از آنها دلجویی می‌ کردند.

یک روز که تازه از اتاق عمل بیرون آمده بودم و بی‌ حال روی تخت افتاده بودم، عده‌ ای از خواهران برای عیادت وارد اتاقم شدند و دور تا دور تختم حلقه زدند.

عرق از سر و صورتم می‌ ریخت، لبهایم خشک شده بود. نای حرف زدن نداشتم. دلم می‌ خواست کسی یک قطره آب روی لبهای خشکیده‌ ام می‌ ریخت.

سرگروه خواهرانی که دور تختم حلقه زده بودند. یک خانم مسنی بود. کمی جلوتر آمد. مقابلم ایستاد و نگاهی به من انداخت. بعد با یک ژست خبرنگاری با لهجه قشنگ شیرازی گفت:

«پسرم چی شده؟ چطور زخمی شدی؟»

من که نای حرف زندن نداشتم و به کندی نفس می‌ کشیدم. آرام و آهسته گفتم:

«هیچی ننه، رفتم رو مین»

دستش را به طرف صورتم دراز کرد و با دستمالی که در دست داشت عرق پیشانیم را پاک کرد و گفت:

«الهی بمیرم مادر، مگه چشات ندید که رفتی رو مین؟»

با لبهای خشکیده‌ ام لبخندی زدم و گفتم:

«نه ننه،‌چشام ندید!»

ملاقات که تمام شد. تا مدتی برای هم تختی‌ هایم شده بود یک پایه خنده، می‌ گفتند:«ننه، مگه چشات ندید که رفتی رو مین؟»

من هم می خندیدم و می‌ گفتم:

«نه ننه، کور بودم. چشام ندید که رفتم رو مین».

راوی:محمد رضا شاه نظری

فارس

 نظر دهید »

وقتی شهید خرازی را به مقر راه ندادند

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

جلسه فرماندهی در یکی از مقرها تشکیل می‌ شد؛ دستور رسید، هیچ کس بدون کارت شناسایی وارد نشود. من به اتفاق یکی از بچه‌ هایی که بچه یزد بود نگهبانی دم در را به عهده گرفتیم. همواره رعایت سلسله مراتب نظامی به ویژه در برگزاری جلسات عملیاتی بسیار با اهمیت است و باید با تدابیر ویژه از ورود نیروهای غیر مسئول به جلسات جلوگیری کرد تا اسرار نظامی حفظ شود.
شهید حسین خرازی
جلسه فرماندهی در یکی از مقرها تشکیل می شد. دستور رسید. هیچ کس بدون کارت شناسایی وارد نشود. من به اتفاق یکی از بچه‌ هایی که بچه یزد بود نگهبانی دم در را به عهده گرفتیم.

کنترل کارت ها به عهده من بود. فرماندهان یکی یکی با نشان دادن کارت شناسایی وارد محوطه می شدند و از آنجا به محلی که جلسه برگزار می شد، می رفتند.

نگاهم به در بود. یک ماشین جیپ جلوی در نگهبانی توقف کرد. قصد ورود به محوطه را داشت.

جلو رفتم و گفتم: “لطفا کارت شناسایی.”

گفت: “ندارم.”

گفتم:"ندارید؟”

گفت:” نه ندارم.”

گفتم:” پس باعرض معذرت اجازه ورود به جلسه رو هم ندارین!”

دستش را روی شانه راننده زد و گفت: “حرکت کن:

جلویش ایستادم و گفتم:” کجا؟”

گفت:"تو محوطه”

گفتم: “نمی شه”

گفت: “بهت میگم برو کنار.”

گفتم:"نه آقا نمیشه.”

گفت:"چی چی رو نمیشه، دیرم شد.”

محکم واستوار جلویش ایستادم و به دوستم گفتم:

“آماده باش هر وقت گفتم، شلیک کن.”

دوستم اسلحه رابه طرف ماشین گرفت و با لهجه زیبای یزدی دو سه بار گفت: “رضایی بزنم یا می زنی؟ رضایی بزنم یا می زنی؟”

وقتی راننده جدیت مان را دید گفت: “حاجی، این آقای بسیجی، شوخی سرش نمی شه!”

دست برد. داخل جیبش و کارتش را بیرون آورد و گفت: “بفرمایید این هم کارت شناسایی!”

مشخصات کارت را با دقت خواندم:

نوشته بود:

“حاج حسین خرازی.

گفتم:"ب ب ببخشید آقا من فقط به وظیفه ام عمل کردم.”

حاجی خندید وگفت :” آفرین بر شما رزمندگان، وظیفه شناس”

بعد از آن هر وقت مرا می دید. می خندید و گفت: “رضایی بزنم یا می زنی؟”

راوی:بهرام رضایی

 نظر دهید »

يادي از شهید حجت‌الاسلام «محمدتقی قویدل»

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عهدی که در آخرین نماز جماعت بسته شد

شهید حجت‌الاسلام «محمدتقی قویدل» به سال 1339 در شهر تبریز به دنیا آمد؛ در سال 1352 برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه تبریز رفت؛ او قبل از انقلاب اسلامی با تکثیر و پخش اعلامیه‌های حضرت امام (ره) مردم را آگاه می‌کرد و با تشکیل کلاس‌های درس اخلاق برای طلاب به تربیت آنها مشغول بود؛ شهید قویدل در تاریخ 20 شهریور 1357 توسط ساواک دستگیر شد، سه روز در اسارت آنها بود و چون هیچ مدرکی نتوانستند پیدا کنند او را آزاد کردند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی تلاش‌های زیادی در افشای حزب وابسته «خلق مسلمانان» کرد؛ در سال 1358 به قم رفت تا از محضر اساتید برجسته فیض و بهره لازم را ببرد؛ او در سال 1359 ازدواج کرد؛ با شروع جنگ تحمیلی هر چند تازه ازدواج کرده بود اما در ابتدای جنگ، وارد میدان رزم شد.
در بخشی از دست‌نوشته‌های شهید قویدل آمده است: «در قم مشغول تحصیل دروس حوزوی بودم؛ جنگ شروع شد به سوی جبهه حرکت کردم و در منطقه عملیاتی مهران، نزدیکی حمیدیه مستقر شدم؛ در آن روزها به غیر از دو خمپاره‌انداز 120 چیزی نداشتیم؛ با آن تجهیزات در مقابل یک تیپ ارتش عراق ایستادگی می‌کردیم؛ در یکی از شب‌ها با 30 نفر از رزمندگان به نیروهای عراقی شبیخون زدیم؛ ساعت 10 شب از مقرمان حرکت کردیم و یک ساعت بعد در منطقه حمیدیه مستقر شدیم؛ ابتدا به سمت راست نیروهای عراق حمله کردیم؛ آنها خیال کردند که نیروهای سمت چپ‌شان شکست خورده‌اند؛ بنابراین به خیال اینکه ما در آنجا هستیم به نیروهای سمت چپ حمله کردند و جالب اینکه نیروهای سمت چپ نیز همین فکر را کردند. در چنین حالتی که نیروهای عراقی باهم درگیر شده بودند ما از صحنه خارج شدیم».
یکی از همرزمان شهید قویدل می‌گوید: روز 22 مرداد 62 اندیمشک مورد حمله قرار گرفت، دو فروند موشک نه متری به شهر اصابت کرد و جمعی از مردم شهر به شهادت رسیدند؛ حاج آقا قویدل هم از ناحیه گوش مجروح شد و او را برای مداوا به عقب بردند؛ در حالی که دست‌هایش را به گوش‌های زخمی‌اش گرفته بود، برای روحیه دادن به مردم، بانگ اذان و تکبیر سر داد.
این شهید روحانی 22 بار به جبهه اعزام شد و بیش از 36 ماه از عمر خود را در جبهه‌ها گذراند، 2 بار هم به سختی مجروح شد.
یکی از همسنگران شهید قویدل روایت می‌کند: طلبه‌ای خود ساخته و پاک بود؛ به همه عشق می‌ورزید و دیگران هم او را دوست داشتند؛ اهل تبریز بود و ساکن قم، در عملیات «والفجر 8» به گردان عمار از لشکر 7 ولی عصر(عج) آمده بود؛
در نمازخانه گردان جای سوزن انداختن نبود، آخرین نماز جماعت در منطقه عملیاتی و قبل از عملیات اقامه شد، حاجی بعد از نماز مغرب بلند شد و گفت: «برادران! من در هر عملیاتی که شرکت کرده‌ام، در آخرین نماز جماعت قبل از عملیات بین تمام نیروهای آن گردان عقد اُخُوت خوانده‌ام تا اگر هر کدام از ما شهید شد، دست دیگری را هم بگیرد؛ برادر خود را فراموش نکند و در قیامت به رسم برادری یاری‌اش کند. حالا هم از شما می‌خواهم که دست در دست یکدیگر بگذارید و صیغه اخوت را که می‌خوانم، شما هم زیر لب زمزمه کنید».
بچه‌ها دست در دست یکدیگر گذاشتند و همان گونه که در صفوف نماز جماعت نشسته بودند، صیغه‌ای عربی را که حاج آقا می‌خواند، زیر لب زمزمه کردند. کم‌کم اشک از دیده‌ها سرازیر شد و گونه‌ها را خیس کرد، زمزمه‌ها با اشک بود و اشک‌ها با شوق، پس از آن بلند شدیم و نماز عشا را خواندیم.
عملیات «والفجر 8» آغاز شد و حاج آقا قویدل از نخستین شهدای این عملیات بود، تا یک هفته از او بی‌اطلاع بودند، بعد از یک هفته پیکرش پیدا شد و در گلزار شهدای تبریز آرام گرفت.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 272
  • 273
  • 274
  • ...
  • 275
  • ...
  • 276
  • 277
  • 278
  • ...
  • 279
  • ...
  • 280
  • 281
  • 282
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • نورفشان
  • رهگذر

آمار

  • امروز: 987
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس