فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ازدواج در مسجد با پیراهن قرضی/ مروری بر زندگی شهید اکبر احمدی

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

وقتی که عروس و داماد برای خواندن خطبه عقد، نزد حاج‌آقا می‌رفتند دیدم پیراهن سید جوادی مناسب نیست… «اکبر احمدی» از جمله شهیدان دوران دفاع مقدس است. وی در سال 1339 در روستای «کورنده» رشت متولد شد.

پدر شهید احمدی می‌گوید: یک روز که برای صرف ناهار از مغازه به منزل رفته بودم، همسرم گفت که اکبر از من خواست تا به شما بگویم اگر برایتان مقدور است یک پیراهن مناسب برایش بدوزید و بعد چند کارت عروسی را به من نشان داد. متوجه شدم که مراسم ازدواج عروسی بهترین دوست اکبر یعنی «سید جوادی» است.این مراسم در مسجد «ابوذر کردمحله» رشت برگزار می‌شد.

اکبر و سیدجوادی خیلی به همدیگر علاقه داشتند. به همسرم گفتم به اکبر بگوید که عصر به مغازه بیاید. پیراهن اکبر دو روز بعد آماده شد و قرار شد تا به همراه همسرم به مراسم ازدواج سیدجوادی برویم. در حین مراسم ناگهان چشمم به اکبر افتاد و دیدم به جای پیراهن تازه‌اش پیراهنی دیگر به تن کرده که برایم نا آشنا است. در آنجا موقعیتی به دست نیامد که علت را جویا شوم.

پس از تمام شدن مراسم، علت را از اکبر جویا شدم. گفت: پدرجان وقتی که عروس و داماد برای خواندن خطبه عقد نزد عاقد می‌رفتند دیدم پیراهن سیدجوادی مناسب نیست بنابراین با خواهش از او خواستم تا پیراهنش را با پیراهن من عوض کند.سیدجوادی پذیرفت و در وضوخانه مسجد لباس‌هایمان را تعویض کردیم.

در بخشی از وصیت‌نامه شهید «اکبر احمدی» آمده است:

«ای مردم دنیا بدانید تا موقعی که کتاب‌مان قرآن، هدف‌مان الله، مکتب‌مان اسلام، آموزگارمان حسین (ع) پرچمدار انقلاب‌مان حضرت مهدی (عج) و رهبرمان روح‌الله است، پیروزیم و پیروز خواهیم ماند.»

روحش شاد و یادش گرامی باد.

 نظر دهید »

خاطراتی از شهید سيد محمدرضا دستواره

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

شهید «رضا دستواره» روزی برای دوستان تعریف می‌کرد: «سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بیمارستان بروم.
برای عمل جراحی سرم را تراشیدند. رفتم جلوی آینه و به آقایی که تیغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ریشم را هم بزن. آن آقا گفت: یعنی چی؟ گفتم: مال خودم است دیگر؛ بزن کاریت نباشه.
ابرو و محاسنم را زدند و وقتی جلوی آینه رفتم، خودم را نشناختم. پیش خودم گفتم سید (پدرم) را سر کار بگذارم. روی ویلچر نشستم و خودم را جلوی در ورودی بیمارستان رساندم تا سید بیاید. بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت.
گفتم سید کجا می‌ری؟
ـ بنده‌زاده مجروح شده آمدم ببینمش.
ـ آقازاده‌تان کی‌ باشن؟
ـ آقا سیدرضا دستواره.
ـ اِ، آقا رضا پسر شماست. عجب بچه شجاع و دلیری دارید شما. تو فامیلتون به کی رفته؟ ویلچر منو هُل بده تا شما را ببرم تو اتاق آقا رضا و باهم راهی اتاق شدیم.
ـ حاج آقا می‌دانی کجای آقا رضا تیر خورده؟
ـ نه، اولین باره می‌روم او را ببینم.
ـ نترس دستش کمی مجروح شده.
ـ خدا رو شکر.
ـ حاج آقا دست راست رضا قطع شده اگه نمی‌ترسی.
ـ خدایا راضی‌ام به رضای خدا.
ـ حاج آقا دست چپش هم قطع شده.
ـ خدا رو شکر؛ خدایا این قربانی را قبول کن.
در آسانسور صحبت را به جایی رساندم که پای راست خودم را قطع کردم. بابا تکانی خورد و کمی ناراحت شد. تا بالای تخت که رسیدیم، آمد که مرا روی تخت بگذارد، طوری وانمود کردم که رضا دستواره را بدون دست و پا خواهد دید… کمی ناراحت شد و اشکش درآمد.
ـ حاج آقا خیلی باحالی؛ بچه‌ات 10 دقیقه پیش شهید شد او را بردند سردخانه. این بار دیگر لرزه به تن پدرم افتاد، اشکش درآمد و رو به قبله ایستاد و گفت: خدایا این قربانی را از ما بپذیر.
با خنده گفتم بابا، خیلی بی‌معرفتی، ما را کُشتی تمام شد، رفت.
پدرم یک نگاهی کرد و تازه ما را شناخت. گفت: ای پدرسوخته اینجا هم دست از شیطنت برنمی‌داری؟!»

* به سال 1338 ه.ش در خانواده اي مذهبي و مستضعف در جنوب شهر تهران به دنيا آمد و دوران تحصيل دبستان را در مدرسه اي بنام باغ آذري گذراند. سپس تا مقطع ديپلم، تحصيلات خود را با نمرات عالي به پايان رساند. ايشان در تمام طول دوران تحصيل از هوش و حافظه اي قوي برخوردار بود. گرايش ديني و علايق مذهبي از همان كودكي در حركات و سكنات شهيد دستواره به وضوح نمايان بود و هر روز افزايش مي يافت. او به تلاوت قرآن و شركت در مسابقات قرائت قرآن علاقه وافري داشت. زماني كه خود هنوز به سن تكليف نرسيده بود اعضاي خانواده را به انجام تكاليف الهي و رعايت اخلاق اسلامي توصيه مي كرد و همسايگان، او را به عنوان روحاني خانواده اش مي شناختند.

با اوج گيري انقلاب اسلامي، همراه با سيل خروشان امت مسلمان در تظاهرات و فعاليتهاي مردمي شركت فعال داشت و در اين زمينه چند بار توسط عوامل رژيم منحوس پهلوي دستگير شد. سال 1357 زماني كه در سال آخر دبيرستان درس مي خواند نه تنها خود فعالانه در تظاهرات و اعتراضات عمومي عليه طاغوت شركت مي كرد، بلكه دوستان همكلاسي و برادران كوچكترش را نيز به اين امر ترغيب و تشويق مي نمود.
زماني كه يكي از برادرانش گفته بود شاه توپ و تانك دارد و پيروزي بر او مشكل است اظهار داشته بود كه: «ما خدا را داريم»

به واسطه حضور فعال و مستمري كه در صحنه هاي مختلف داشت توسط عوامل رژيم شناسايي و در روز 14 آبان سال 1357 در دانشگاه تهران دستگير و روانه زندان گرديد، اما پس از مدتي از زندان آزاد شد.

به هنگام ورود حضرت امام خميني(ره) فعالانه در مراسم استقبال از حضرت امام(ره) شركت كرد و مسئوليت امنيت قسمتي از ميدان آزادي را به عهده گرفت. پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي جهت پاسداري از دست آوردهاي انقلاب به جمع پاسداران كميته انقلاب اسلامي پيوست و طي چهار ماه خدمت خود در اين نهاد انقلابي، زحمات زيادي را در جهت انجام ماموريتهاي مختلف و تثبيت حاكميت انقلاب اسلامي تحمل نمود. سپس به خيل سپاهيان پاسدار پيوست و بلافاصله داوطلبانه طي ماموريتي عازم كردستان شد.

* او همراه فرماندهان عزيزي چون شهيد چراغي و حاج احمد متوسليان، زحمات زيادي را در مقابله با ضدانقلاب به جان خريد. بعد از آزادسازي شهر مريوان در معيت برادر متوسليان و ساير برادران رزمنده وارد شهر مريوان شد. از آنجا كه اين شهر جنگ زده پس از آزادي با مشكلات متعددي مواجه بود و سازمانها و موسسات دولتي تعطيل شده بودند، به دستور برادر متوسليان، برادر پاسدار در مراكز و ادارات مختلف از جمله شهرداري،‌راديو و تلويزيون مشغول خدمت شدند. شهيد دستواره نيز ماموريت يافت تا كالاهاي ضروري مردم را تهيه كرده و در اختيار آنان قرار دهد. او به نحو احسن اين ماموريت را انجام داد و در روزهاي عمليات نيز مانند ساير برادران، سلاح به دست در قله هاي مريوان با ضدانقلاب و با دشمن بعثي جنگيد.
ايشان مدتي نيز فرماندهي پاسگاه شهدا، در محور مريوان را به عهده داشت.

* هنگامي كه سردار متوسليان ماموريت يافت تيپ محمدرسول الله(ص) را تشكيل دهد، او همراه ساير برادران به سمت جبهه هاي جنوب عزيمت كرد و در آنجا به علت مهارت در جذب نيرو مامور تشكيل واحد پرسنلي تيپ گرديد.
ايشان با ميل باطني كه به گردانها رزمي داشت، روحيه اطاعت پذيري اش باعث شد تا بدون هيچگونه ابهامي مسئوليت محوله را قبول كند، اما از فرماندهان تقاضا كرد كه مجاز به شركت در عمليات باشد.
بنابراين در روزهاي عمليات، سلاح به دست در كنار فرماندهان گردان وارد عمل مي شد.
شهيد دستواره به همراه سرداران لشكر محمدرسول الله(ص) براي ياري رساندن به مردم مسلمان و ستمديده لبنان و شركت در نبردهاي پرحماسه رمضان و مسلم بن عقيل به فرماندهي تيپ سوم ابوذر منصوب گرديد و تا زمان عمليات خيبر در همين مسئوليت به خدمت صادقانه مشغول بود.

*در عمليات خيبر بعد از شهادت فرمانده دلاور لشكر محمدرسول الله(ص) - «شهيد حاج همت» و واگذاري فرماندهي به «شهيد كريمي» - سيد به عنوان قائم مقام لشكر 27 حضرت رسول(ص) منصوب گرديد.
پس از شهادت برادر كريمي در عمليات بدر، به عنوان سرپرست لشكر در خدمت رزمندگان اسلام عليه كفار جنگيد و در نهايت با انتصاب فرماندهي جديد لشكر، ايشان همچنان به عنوان قائم مقام لشكر، در خدمت جنگ و دفاع مقدس انجام مي كرد.
مناطق اشغالي كردستان و صحنه هاي مختلف جبهه هاي جنوب كشور بويژه عمليات والفجر8 و جاده ام القصر (در فاو) شاهد دلاوريهاي عاشقانه و جانفشانيهاي اين شهيد عزيز است.

* از خصوصيات بارز شهيد، خوشرويي، جذابيت، صفاي باطن، اخلاص و توكل به خدا بود. به گفته همرزمانش، جايي كه او بود غم و اندوه بيرون مي رفت. او در روحيه دادن به رزمندگان نقش به سزايي داشت. از شجاعت بالايي برخوردار بود. تجزيه و تحليل حساب شده مسائل جنگ و قدرت تصميم گيري سريع، يكي از ويژگيهايي بود كه در مشكلات، سيد را ياري مي كرد. با آنكه از نظر جسمي بدني نحيف و لاغر داشت، خستگي ناپذيري و اعتماد به نفس او زبانزد خاص و عام بود. او در اكثر نبردها بجز مواقعي كه مجروح شده بود، حضور داشت و در شبهاي عمليات تا صبح در خط اول درگيري با دشمن و در كنار رزمندگان از نزديك به هدايت عمليات مي پرداخت.
آن بزرگوار تا هنگام شهادت 11 بار مجروح شد ولي هرگز از پاي ننشست و با شجاعت كم نظير تا نثار جان عزيزش به دفاع از اسلام و آرمانهاي متعالي حضرت امام خميني(ره) و حفظ كيان جمهوري اسلامي ادامه داد.
برگرفته از سایت نوید شاهد

***

* گلوله از همه طرف مى باريد. مجال تكان خوردن نداشتيم. سه نفرى داخل سنگرى كه از كيسه هاى گونى تهيه شده بود، پناه گرفته بوديم. بقيه بچه ها، هر كدام در سنگرى قرار داشتند … نيروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مريوان را محاصره كرده بودند. براى اين كه فرصت مقابله به ما ندهند، براى يك لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور كه گوشه سنگر پناه گرفته بوديم و لبه كيسه گونى ها بر اثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سيد محمدرضا دستواره با تبسم هميشگى گفت:
- بچه ها! مى خواهيد حال همه ضد انقلاب ها رو بگيرم؟
با تعجب پرسيديم: «چطورى؟ آن هم زير اين باران تير و آر پى جى؟!»
سيد خنديد و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»
و به يكباره بلند شد. لبه سنگر تا كمر او بود و از كمر به بالايش از سنگر بيرون. در حالى كه خنده از لبانش دور نمى شد، فرياد زد:
- اين منم سيد رضا دستواره فرزند سيد تقى …
و سريع نشست. رگبار تيربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سيدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:
- ديدى چه جورى شاكيشون كردم … حالا بدتر حالشون رو مى گيرم.
هرچه اصرار كرديم كه دست از اين شوخى خطرناك بردارد، ثمرى نبخشيد، دوباره برخاست و فرياد زد:
- اين سيد رضا دستواره است كه با شما حرف مى زند… شما ضد انقلاب هاى احمق هم هيچ غلطى نمى توانيد بكنيد…
و نشست. رگبار گلوله شديدتر شد و خنده سيدرضا هم.
با شادى گفت: «مى خواهيد دوباره بلند شوم؟».
منبع: جام جم آنلاين
***

*در عمليات كربلاي 1 – كه برادرش حسين در خط پدافندي شهيد شد – جهت شركت در مراسم تشييع و تدفين او به تهران رفت. ولي بيش از سه روز در تهران نماند و به منطقه بازگشت. وقتي به وي گفته مي شود كه خوب بود لااقل تا شب هفت برادرت مي ماندي و بعد بر مي گشتي، در جواب مي گويد به آنها گفته ام كنار قبر حسين قبري را براي من خالي نگهداريدبيش از 10 روز از شهادت برادرش نگذشته بود كه در عمليات كربلاي 1، «روز آزادسازي شهر مهران» از چنگال دشمن بعثي، روح بزرگش از كالبدش رها شد و مظلومانه به شهادت رسيد و در جرگه شهيدان كربلا راه يافت و بر سرير «عند ربهم» جلوس نمود..

 نظر دهید »

آبادان در آتش /خاطره‌ای از اعظم نامداری‌پور

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

دیدم خیلی از پرستاران در تلاش هستند که مرخصی بگیرند و شهر را ترک کنند چون بیمارستان درست در کنار پالایشگاه آبادان قرار داشت…
«اعظم نامداری‌پور» از جمله پرستار دوران دفاع مقدس محسوب می‌شود. وی در خاطره‌ای می‌گوید: چند روز قبل از آغاز جنگ به همراه خانواده‌ام به زیارت امام رضا(ع) رفته بودیم. شبی که قرار بود فردایش به آبادان برگردیم،خواب دیدم که در بیمارستان در یک بخش بزرگی هستم و تمام مریض‌ها،برخلاف همیشه نظامی هستند. از خواب که بیدار شدم، دائم از خود می‌پرسیدم چرا تمام مریض‌ها نظامی بودند.

درآبادان

ساعت هفت صبح اول مهرماه سال 59 بود که همراه خانواده به آبادان رسیدیم و دیدیم که شهر یک حالت خاصی دارد. همه بار بسته‌اند و دارند از شهر خارج می‌شوند. سوال کردیم چرا همه دارند از شهر بیرون می‌روند؟ گفتند: عراق حمله کرده و هر لحظه امکان دارد که داخل شهر آبادان شود. به همین خاطر، مردم در حال ترک شهر هستند. بعد به ما هم گفتند که سریع برگردید چون شهر امنیت ندارد. اما خانواده من گفتند: ما شهر را ترک نمی‌کنیم. می‌مانیم و مقاومت می‌کنیم.

بمباران اداره آموزش و پرورش

من که پرستار بیمارستان شرکت نفت بودم بلافاصله به بیمارستان رفتم تا ببینم آنجا چه خبر است. به بیمارستان که رسیدم دیدم اجساد زیادی روی هم انباشته شده است. کشته‌شدگان کسانی بودند که بر اثر بمباران اداره آموزش و پرورش به شهادت رسیده بودند. از آن‌ها گذشتم. وقتی داخل بخش شدم، دیدم خیلی از پرستاران در تلاش هستند که مرخصی بگیرند و شهر را ترک کنند چون بیمارستان درست در کنار پالایشگاه آبادان قرار داشت. از طرف دیگر با مرز آبی فاصله کمی داشت و دقیقا می‌توانست هدف بعدی دشمن باشد. خیلی از پرستاران بیمارستان را ترک کردند و فقط پنج یا شش نفر ماندند. در همین زمان تعداد زیادی از نیروهای مردمی برای کمک به بیمارستان آمدند. آنها کسانی بودند که می‌خواستند در شهر بمانند و کمک کنند.

48 ساعت بی‌خوابی

ما چند نفر پرستار از یک طرف بیمارستان را می‌چرخاندیم و از طرف دیگر به نیروهای مردمی آموزش امداد می‌دادیم. یک لحظه هم نمی‌شد ایستاد. به جرأت می‌شود گفت که با توجه به حجم کار، در 48 ساعت، یک ساعت استراحت داشتیم. اما ابدا احساس خستگی نمی‌کردیم و تنها عاملی که ما را سر پا نگه می‌داشت نیروی ایمان به خدا و اعتقاد به راهی که در آن قرار داشتیم، بود.

9 ماه پس از آغاز جنگ

پس از گذشت حدود 9 ماه از آغاز جنگ، با توجه به شرایط سخت جنگی که نه آب بود،نه برق و از طرفی،مواد غذایی هم به راحتی پیدا نمی‌شد و از همه مهمتر این که آبادان در محاصره بود و دشمن از طرف جبهه «ذوالفقاری» و پل «بهمن‌شیر» پیشروی کرده بود،امام (ره) فرمانی صادر کردند که تمام افراد عادی شهر را ترک کنند و فقط افراد نظامی و کادر بیمارستان به دلیل موقعیت‌های شغلی در شهر بمانند.

من در شهر ماندم اما خانواده‌ام باید به اجبار شهر را ترک می‌کردند. این خیلی برای آن‌ها سخت بود که خانه و کاشانه خود را رها کنند و آواره شهرها شوند اما چاره‌ای نبود و باید از شهر بیرون می‌رفتند. خروج آن‌ها از طریق هوا و زمین ممکن نبود چون هر لحظه امکان داشت که مورد حمله دشمن قرار بگیرند. فقط از طریق «هاورکرافت»( نوعی کشتی) بود که وقتی مجروحان را به عقب می‌بردند، یکی، دو نفر هم همراه آنان از آبادان خارج می‌شدند.

خانواده من بیش از حد ناراحت بودند و خواهرانم زمانی که آبادان را ترک می‌کردند، به شدت گریه می‌کردند. هر کدام از آن‌ها باید تک تک از آبادان خارج می‌شدند و در ماهشهر همدیگر را پیدا می‌کردند. آن‌ها رفتند و من ماندم و یک بیمارستان مجروح. البته پرستار، فقط من نبودم، بلکه باید مراقب گروه‌هایی که به آبادان می‌آمدند هم می‌بودم تا مبادا به دسته و گروه خاصی وابسته باشند و مشکل ایجاد کنند. با دوستان دیگر، افراد را شناسایی می‌کردیم و نظارت داشتیم که خواسته یا ناخواسته ضربه‌ای وارد نکنند. اما در این میان تنها عاملی که ما را کمک می‌کرد و خستگی را نمی‌شناختیم، لحظه‌های معنوی و امدادهای غیبی بود که تمام فعالیت شب و روز ما را تحت‌الشعاع قرار می‌داد. ما بارها شاهد بودیم که امدادهای خداوند در سخت‌ترین شرایط از ما محافظت می‌کنند.

وقتی سقف اتاق بر سرمان خراب شد

یکی از روزها پس از انجام کار زیاد، برای ادای نماز مغرب و عشا به اتاق رفتم. نماز مغرب را خوانده بودم. بلند شدم تا نماز عشا را شروع کنم که خبر دادند چند مجروح آورده‌اند. بلافاصله سراغ مجروحان رفتم. مشغول رسیدگی به آن‌ها بودم که صدای مهیبی به گوش رسید و به دنبال آن یک چهارم سقف اتاق اورژانس که ما در آن مشغول مداوای مجروحان بودیم خراب شد و فرو ریخت. خاک تمام محوطه اتاق را پر کرد. ما از میان آجر و خاک مجروحان را به سرعت بیرون بردیم و مداوا را در خارج از اتاق اورژانس انجام دادیم.

آن شب پس از بستری کردن مجروحان به اتاق‌مان برگشتیم. فردای آن شب به محل اصابت خمپاره رفتیم. واقعا یک معجزه و لطف الهی بود. ترکش خمپاره بدون استثنا به تمام وسایل اتاق اورژانس اصابت کرده و همه سوراخ شده بودند. از کاغذ گرفته تا وسایل استریل، برانکارد و شیشه و … همه سوراخ سوراخ شده بودند. اما به لطف خدا به یک نفر از ما و مجروحانی که در آن اتاق بودیم کوچکترین ترکشی اصابت نکرده بود. وقتی ما این امدادها را می‌دیدیم با پشتکار بیشتری به فعالیت خود ادامه می‌دادیم و فکر می‌کردیم که خداوند مقرر کرده که زنده بمانیم تا به مجروحان کمک کنیم.

ایسنا

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 270
  • 271
  • 272
  • ...
  • 273
  • ...
  • 274
  • 275
  • 276
  • ...
  • 277
  • ...
  • 278
  • 279
  • 280
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 626
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • لحضه از ازدواج شهید سید علی حسینی (5.00)
  • وصیت نامه شهید حسین دهقان موری آبادی (5.00)
  • وصیت نامه شیرین يك شهید به چهار فرزندش (5.00)
  • هفته شهادت برشما مبارک (5.00)
  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس