فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

زیارتگاه های شهدای پاوه و بازی دراز

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

زیارتگاه های شهدای پاوه و بازی دراز رسماً تحویل مرکز حفظ آثار سپاه شد. سرهنگ شجاعی مسئول مرکز حفظ آثار و نشر ارزشهادی دفاع مقدس سپاه حضرت نبی اکرم (ص) استان کرمانشاه در این باره عنوان نمودند که امید است با توجه به اینکه قبلا به صورت غیر رسمی کلیه امورات جاری و فرهنگی زیارتگاه های بازی دراز و پاوه توسط سپاه شهرستان های سرپل ذهاب و پاوه صورت می گرفت اکنون با تحویل رسمی این زیارتگاه ها انجام امورات تولیت زیارتگاه ها به شایستگی هر چه تمام تر انجام شود.

 نظر دهید »

شنیدنی‌هایی از اردوگاه تکریت

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یک مرتبه از کمپ فرماندهی یک عالمه قلچماق ریختند و با مشت و لگد افتادند به جان شعبان و به قصد کشت، زدنش. چند دقیقه بعد، با سر و صورت خونی و زخمی آوردنش. بی‌رمق و بی‌حال نالید و گفت: «نگویید کلت دارم که اگر بگویید، می‌بندنتان به تانک.».

ظهر بود. توی اردوگاه «تکریت 2»، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که کار بازجویی برای دهمین بار شروع شد. هر بار که از نقطه‌ای به نقطه دیگر برده می‌شدیم، پیش از این که دست‌هایمان را باز کنند، لقمه نانی بدهند، کار استنطاق آغاز می‌شد. باید ریزبه‌ریز جزئیات گذشته خودمان را برای بازجوهای سمج و وحشی می‌گفتیم. دستشان را خوانده بودیم و سرکار می‌گذاشتیم‌شان، اما تا استاد شدن خیلی فاصله بود تا پس از بازجویی کم‌تر کتک بخوریم.

عراقی‌ها به رزمنده‌های کم سن و سال به شدت حساس بودند، زیر هجده سال را بدجوری می‌زدند. خشمشان این بود که این بچه‌ها با سن کم آمده‌اند برای دفاع و شده‌اند «حرس الخمینی». به تناسب رسته‌ها، تنبیه‌ها هم بالا می‌رفت؛ پاسدار، بعد بسیجی. اگر فرمانده بسیجی بودی که واویلا بود، حالت را جا می‌آوردند. برای همین بیش‌تر بچه‌ها سنشان را با توجه به قد و هیکلشان بالا می‌گفتند.

«شعبان صالحی» فرمانده گروهان یک از گردان «یا رسول (ص)» گوش‌هایش را تیز کرده بود که بفهمد عراقی‌ها چه سؤالی می‌کنند و بچه‌ها چه جوابی می‌دهند، چرا آخر بازجویی این قدر مشت و لگد و کابل و باتوم می‌زنند، بعد طرف را هل می‌دهند تو و کشان کشان یکی دیگر را می‌برند.

صالحی می‌دانست که اگر لو برود، چه بلایی سرش می‌آورند. آخرین سؤال عراقی‌ها که منجر به خشونتشان می‌شد، نوع رسته بچه‌ها بود. هرکدام به تناسب رسته، کتک می‌خورند.

اولی گفت: «من تیربارچی بودم.».

حسابی زدنش.

دومی گفت: «من خدمه تانک بودم.».

بدجوری زدنش.

سومی گفت: «امدادگرم.».

با مشت و لگد افتادند به جانش.

چهارمی گفت: «آرپی‌چی‌زن.».

و هر که چیزی می‌گفت، کتک مفصلی از عراقی‌ها می‌خورد. شعبان با خودش فکر کرد و به ما گفت: «بچه‌ها! نوبت من که شد، می‌گویم کلاش دارم. کلاش از همه سلاح‌ها کوچک‌تر است، در نتیجه کم‌تر کتک می‌خورم.».
یکی با لگد، طوری به او زد که پهن شد توی بغل ما. صورت و دهان پیرمرد را پاک کردیم و گفتیم: «عجب آدمی هستی! چه قدر دخیل الخمینی می‌کنی؟ داشتند می‌کشتنت. برای چی این همه می‌گفتی؟».

پیرمرد گفت: «توی تلویزیون خودمان دیدم که هر وقت اسیر عراقی می‌گیرند، دخیل الخمینی که می‌گوید، بهش آب می‌دهند

طولی نکشید که نوبت شعبان شد. چون نزدیک بودیم، صدایش را می‌شنیدیم. ما که از نیروهای شعبان بودیم، منتظر بودیم، ببینیم چه بلایی سرش می‌آید و آیا این کلاشینکف نجاتش می‌دهد یا نه؟ آخر بازجویی بود و پاسخ سرنوشت‌ساز. سرباز عراقی ازش پرسید: «اسلحه‌ات چی بود؟».

شعبان یک کلام گفت: «کلاشینکف.».

نفس‌ها در سینه حبس شده بود. از قیافه حق به جانبش معلوم بود که تو دلش بشکن می‌زند. تا گفت کلاش، سرباز عراقی مشت محکمی به صورت شعبان زد و سرباز دیگری فریاد زنان دوید طرف کمپ فرماندهی اردوگاه و هی داد می‌کشید: «فرمانده! فرمانده، فرمانده.».

ما همه گیج شده بودیم. خدایا چه شده است؟ یک مرتبه از کمپ فرماندهی یک عالمه قلچماق ریختند و با مشت و لگد افتادند به جان شعبان و به قصد کشت، زدنش. بعد دستانش را بستند و او را بردند. چند دقیقه بعد، با سر و صورت خونی و زخمی آوردنش. ولو شد و ما همه زدیم زیر خنده که کلاش عجب نانی برایت پخت! بی‌رمق و بی‌حال نالید و گفت: «نگویید کلت دارم که اگر بگویید، می‌بندنتان به تانک.».

او می‌نالید و ما می‌خندیدیم. بعد فهمیدیم که اسلحه کلاش از دید عراقی‌ها مال فرمانده است و اگر بگویی کلت، فکر می‌کنند که تو فرمانده لشکری و می‌برندت استخبارات.
شنیدنی‌هایی از اردوگاه تکریت

هنوز کار بازجویی تمام نشده بود و یکی یکی بچه‌ها را برای بازجویی بیرون می‌بردند. نوبت پیرمردی شد. شصت‌وپنج سالی داشت، بی‌سواد و شوخ‌طبع بود. ازش پرسیدند: «اسلحه تو چه بود؟».

پیرمرد گفت: «من امدادگر بودم، سقا بودم، آب می‌دادم به یاران حسین (ع).».

این‌ها را با حال و هوای خاصی گفت. عراقی‌ها شروع کردند به کتک زدن. پیرمرد مدام زیر شلاق، زیر مشت و لگد و زیر باتوم داد می‌زد: «دخیل الخمینی!… دخیل الخمینی!».

عراقی‌ها بدجور می زدنش و از این مقاومتش خشمگین‌تر می‌شدند. هرچه می زدن، او همین را می‌گفت. ما همه مات و حیران مانده بودیم که خدایا این پیرمرد چه قدر عاشق امام است. به او حسودیمان شد. عراقی‌ها خسته شدند، یکی پیرمرد را نگه داشت و دیگری با مشت، چنان توی دهان پیرمرد کوبید که تمام دندانش خرد شد و خون از لبش فواره زد. هلش دادند سمت ما و او با همان دهان پر خون، دوباره رو کرد به عراقی‌ها و داد زد: «دخیل الخمینی!…».

یکی با لگد، طوری به او زد که پهن شد توی بغل ما. صورت و دهان پیرمرد را پاک کردیم و گفتیم: «عجب آدمی هستی! چه قدر دخیل الخمینی می‌کنی؟ داشتند می‌کشتنت. برای چی این همه می‌گفتی؟».

پیرمرد گفت: «توی تلویزیون خودمان دیدم که هر وقت اسیر عراقی می‌گیرند، دخیل الخمینی که می‌گوید، بهش آب می‌دهند.».

بچه‌ها از خنده روی زمین ولو شدند، حالا نخند، کی بخند. پیرمرد توی تلویزیون دیده بود که عراقی‌ها موقع اسیر شدن، دست‌هایشان را بالا می‌برند و دخیل الخمینی می‌گویند، گمان کرده بود این دخیل الخمینی، بین‌المللی است و هر که، هر کجا اسیر شد، باید دستش را ببرد بالا و همین را بگوید. خنده بازاری بود. پیرمرد هم می‌خندید و می‌گفت: «ای بابا! من موقعی که اسیرم شدم، دستم را بالا بردم و داد زدم، دخیل الخمینی، دخیل الخمینی و این‌ها هی من را زدند نامردها.».

 نظر دهید »

عکاس صدام مبهوت از تصاویر جنگ!

27 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

این را موفاک فتحی داوود می‌گوید و شما باید بدانید چرا. سه سرباز جوان خودشان را به درخت‌های تپه بیرون سلیمانیه رسانده‌اند. آن‌ها از نبرد سختی که علیه ایرانی‌ها در کوه‌های ماووت بوده عقب‌نشینی کرده‌اند! صدام دستور داده که همه فراری‌ها باید تیرباران شوند

اشاره: رابرت فیسک از نویسندگان منتقد روزنامه ایندیپندنت است که در نقد سیاست‌های آمریکا نیز مطالب بسیاری دارد. وی همچنین کتاب مفصلی درباره حمله آمریکا به عراق دارد و تجربه حضور در خاورمیانه را نیز دارا است. متن حاضر سند جالب توجهی از نوع اعزام نیرو و رفتار ارتش عراق با مردم و سربازان خویش است و گرچه خالی از تحریف نیست ولی به خوبی فضای جبهه عراق را نشان می‌دهد که چگونه مشروبات الکلی به یاری‌شان آمده است!

«من بالا آورده‌ام!» این را موفاک فتحی داوود می‌گوید و شما باید بدانید چرا. سه سرباز جوان خودشان را به درخت‌های تپه بیرون سلیمانیه رسانده‌اند. آن‌ها از نبرد سختی که علیه ایرانی‌ها در کوه‌های ماووت بوده عقب‌نشینی کرده‌اند! صدام دستور داده که همه فراری‌ها باید تیرباران شوند. داوود یکی از اعضای اصلی تیم تصویربرداران خبری ارتش عراق بوده است. او مجبور نبوده ببیند ولی او یک راوی بوده است.

آن‌ها بین 20 تا 26 سال سن داشتند. همه آن‌ها یک چیز را می‌گفتند: «دسته ما از هم پاشید و ما به دستور فرمانده عقب نشینی کردیم.» همه آن‌ها گریه می‌کردند. می‌خواستند زنده بمانند. نمی‌توانستند باور کنند که کشته خواهند شد. شش یا هفت نفر در جوخه آتش بودند. همگی‌شان دستانشان را روی سرشان گذاشته بودند. آن‌ها در حالی که گریه می‌کردند تیرباران شدند. سپس فرمانده جوخه آتش جلو رفت و تیری به پیشانی آن‌ها زد. ما به این «تیر خلاص» می‌گوییم. بلی، کشتن از روی ترحم! چه آسان عراقی‌ها از ما یاد گرفته‌اند!

داستان موفاک داوود غیرعادی است. او به مدت هشت سال، سرتیم تصویربرداران جنگی ارتش عراق در جنگ علیه ایران بوده است. او همچنین زمانی که آمریکایی‌ها در سال 2003 به بغداد یورش آوردند را فیلم‌برداری کرده است. وی اینک نیز برای اداره وزارت امور داخلی عراق فیلم‌برداری می‌کند.

تصاویر نگهداری شده، داوود را با یک دوربین آریفلکس و موهای بلند نشان می‌دهد. او معتقد است که فیلم مستند همیشه می‌تواند بر معنای ویدئو غلبه کند. وی می‌گوید: «همکاران من پیش از رفتن ما به خط مقدم مشروب می‌خوردند. یکی از دوستانم به قدری مشروبات عراقی خورد که کاملاً پر شد چرا که او مطمئن بود با رفتن به خط مقدم کشته خواهد شد! ولی زنده ماند.».

نه او گریه نمی‌کرد اما پیش از اعدام می‌گفت که من پدر چهار فرزند هستم.» او برای زنده ماندن التماس می‌کرد و می‌پرسید: «چه کسی از همسر و فرزندان من مراقبت خواهد کرد؟ من یک مسلمانم. تو را به خدا!

دیگران این کار را نکردند. اولین اعدامی که موفاک دیده بود پسر جوانی در بیرون از بصره بود. او متهم به فرار از خدمت شده و محکوم به اعدام بود. یک خبرنگار روزنامه جمهوریه کوشیده بود تا وی را نجات دهد. او به فرمانده گفت: «او یک شهروند عراقی است. او نباید بمیرد» و فرمانده پاسخ داده بود: «این به تو مربوط نیست!» و این‌چنین تقدیر او بر مرگ بود.

«نه او گریه نمی‌کرد اما پیش از اعدام می‌گفت که من پدر چهار فرزند هستم.» او برای زنده ماندن التماس می‌کرد و می‌پرسید: «چه کسی از همسر و فرزندان من مراقبت خواهد کرد؟ من یک مسلمانم. تو را به خدا! به خاطر صدام! به خاطر خدا! من بچه دارم. من سرباز رسمی نیستم. من نیروی ذخیره‌ام. من از جنگ فرار نکردم. گردان من متلاشی شد.» اما فرمانده شخصاً به سر و قفسه سینه او شلیک کرد و بعد سیگاری را روشن کرد. سپس دیگر سربازان ارتش دور او حلقه زدند و در حالی که کف می‌زدند می‌گفتند: «زنده باد صدام!».
عکاس صدام مبهوت از تصاویر جنگ!

وقتی موفاک داوود بیشتر حرف می‌زند شما برای او تأسف می‌خورید. هشت سال در خط مقدم بودن! او از همکارانش می‌گوید که هر روز صبح قبل از اعزام به خط مقدم به روی خودشان مشروبات الکلی می‌ریختند. او می‌گوید: «بعضی از آن‌ها مجبور بودند بنوشند تا بتوانند به جلو بروند». روشن است که موفاک گاهی اوقات افراط می‌کند. من به او گفتم که سربازان انگلیسی قبل از نبرد سخت به طور عجیبی مصرف بیش از اندازه دارند. او سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد. او می‌داند که نبرد سخت چیست و می‌گوید: «طلال فرید، یکی از دوستانم، هرگز صبحانه نمی‌خورد. او فقط باید مشروب بخورد. او نیرویی را می‌خواهد که بمیرد!».

خیلی از آن‌ها مردند. عبدالزهرا که یک انگشتش را در محمره از دست داد، قربانی یک تیراندازی شد. موفاک ادعا می‌کند که در انبارهای ایرانی‌ها نیز مشروبات الکلی پیدا می‌کردیم و همه آن‌ها را می‌نوشیدیم! عبدالزهرا در قلادیس توسط یک تیرانداز در سال 1987 کشته شد. در نبرد شلمچه، موفاک میان خط مقدم نیروهای ایرانی و عراقی گیر کرده بود و توسط نیروهای عراقی که مجبور بودند خودشان را تسلیم کنند گیر افتاده و میان حفره‌های زمین پنهان شد و مواظب دوستش طلال بود.

او همچنین به دستور شخص صدام سوار بر بالگرد شده بود تا از جنگ تن‌به‌تن نیروهای عراقی و ایرانی فیلم‌برداری کند. «به قدری نزدیک به هم درگیر شده بودند که ما نمی‌توانستیم تشخیص دهیم کدام یک کشته‌های ایرانی و کدام یک کشته‌های عراقی‌اند.».

موفاک تاکید می‌کند که ایرانی‌ها نیز شهید محسوب می‌شوند! او طرفدار صدام نیست ولو اینکه صدام بابت این تصاویر او از جنگ مبلغ سه هزار دلار (1600 پوند) به او هدیه داده باشد! «صدام به شلمچه آمد ولی فقط تصویربردار ویژه او حق داشت از او فیلم بگیرد. ما اجازه این کار را نداشتیم».

اما فرمانده شخصاً به سر و قفسه سینه او شلیک کرد و بعد سیگاری را روشن کرد. سپس دیگر سربازان ارتش دور او حلقه زدند و در حالی که کف می‌زدند می‌گفتند: «زنده باد صدام!».

جنگ ایران و عراق، خانواده‌های هر دو طرف را متأثر ساخت. موفاک می‌گوید: «من برادرم، احمد فتحی را در این جنگ از دست دادم» یکی از دوستانش همسری داشت که برایش فرزندی به دنیا آورده بود و احمد داوطلب شده بود تا وظیفه او را به عهده بگیرد تا او برای دیدن تازه فرزندش به بغداد برود. پنجم می‌1985 بود. برادرم یک کاروان مهمات را در خط مقدم اسکورت کرده بود و به کمین خورده بودند، ما اطلاعات بیشتری نداریم! من به خط مقدم رفتم و با افسر فرماندهی، سرهنگ دوم ریاض صحبت کردم او گفت من نمی‌دانم چه اتفاقی رخ داده است! ما هیچ چیز پیدا نکردیم. هیچ برگه‌ای و هیچ تأییدی! هیچی! او ازدواج کرده بود و دو دختر و یک پسر داشت و خانواده او همچنان منتظرند تا او به خانه بازگردد. آن‌ها منتظر هر گونه خبری‌اند چون هیچ جسدی از او وجود نداشت و هیچ جزئیاتی از مرگ او در دسترس نیست و نام او نیز در حافظه جنگ باقی نماند!

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 268
  • 269
  • 270
  • ...
  • 271
  • ...
  • 272
  • 273
  • 274
  • ...
  • 275
  • ...
  • 276
  • 277
  • 278
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 1675
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس