فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

اولین بار که رهبری به جبهه رفتند

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

در اولین روزهای دفاع مقدس، با وجود اوضاع نابسامان جنگ، آیت الله خامنه ای عازم جبهه های نبرد شد تا با حضور خود بر اعتماد به نفس و طمأنینه ی رزمندگان اسلام بیفزاید و شور و شوق آنان را به جهاد و شهادت دو چندان کند. ایشان درباره ی اولین حضور خود در جبهه چنین می فرماید…

روزهای حماسه و خون را پشت سر نهاده ایم و اینک در سایه مقاومت و پایداری، ستیز بی امان و به یادماندنی قهرمانان شهادت طلب، در ویرانه های به جا مانده از جنگ تحمیلی، مظاهر آبادانی و سازندگی را که ثمره تلاش ملتی مقاوم است، بر می افرازیم و به دنیا می گوییم: «ما می مانیم و فرو نمی شکنیم».

بی شک تداوم حیات شرافتمندانه همراه با آزادگی، در جهانی که همواره دستخوش دغدغه ها و اضطراب هاست، ازخود گذشتگی صد چندان می طلبد و امتی که در طول چهارده قرن در برابر تندبادهای بی ترحم روزگار چون کوهی استوار و بشکوه بر جای ایستاده، راز ماندگاری را نیک می فهمد و خوب می داند که چگونه از ارزش های اعتقادی و ملی خود پاسداری کند. ما هرگز فراموش نمی کنیم روزگاری را که مردان پرصلابت با تن پوشی از ایمان و عقیده، جان را در طبق اخلاص نهاده و میدان های مین و انفجار را در نوردیده و هستی خود را تقدیم آسمان کردند.

به گرامی داشت یاد آن روزهای پر حماسه نگاهی گذرا به ” اولین های دفاع مقدس” می اندازیم، باشد که دل هایمان با یاد آن روزها پر از عطر شهدا و لبانمان برای شادی روحشان معطر به صلوات گردد.
اولین پیام امام پس از شروع جنگ تحمیلی:

امام خمینی پس از آغاز جنگ تحمیلی، اولین سخنرانی خود را در جمع پاسداران ایراد نمودند:

جوانمردان ارتش و سایر قوای مسلحه، مثل سپاه پاسداران و دیگران ما را به یاد جوانمردی‌های صدر اسلام انداختند… ارتش عراق برای صدام حسین می‌جنگد.

کدام عاقل است که برای صدام حسین جان خودش را بدهد؟ که چه شود؟ ارتش ما حجت دارد، می‌گویند اگر ما بمیریم پیش خدا می‌رویم… این روحیه است که ما را پیروز کرده و ارتش ما هم به حمدلله این روحیه را دارد… تقدیر می‌کنم از شماها، از همه قوای مسلحه، تقدیر می‌کنم به اینکه بشارت می‌دهم که شما اگر بکشید آنها را شما به بهشت می‌روید و اگر آن‌ها هم شما را بکشند شما به بهشت می‌روید. این بشارت است پس این قدرت، یک قدرت الهی است و قوای انتظامی و نظامی و سپاه پاسداران ما مجهز به قوه الهی هستند سلاحشان الله اکبر است و هیچ سلاحی در عالم مقابل چنین سلاحی نیست…

ملت ما یک ملتی است که از ضعف به قدرت متحول شده است و آرزوی شهادت می‌کنند یک چنین ملتی که آرزوی شهادت می‌کند این ملت دیگر خوف ندارد و پیروز است. ان شاء الله

هشتم مهرماه سال 1359 با خیانت و راهنمایی عده‌ای خودفروخته تحت عنوان جوانان خلق عرب، مزدوران عراقی در شهر سوسنگرد با خشنونت با مردم رفتار كردند، خانه‌ها و اموال مردم توسط آنان به آتش كشیده شد و بسیاری از پاسداران و بسیجیان شهر به شهادت رسیدند.در این روز «حبیب شریفی»فرمانده شجاع سپاه سوسنگرد و خانواده وی را به اسارت بردند
اولین اعزام رهبر به جبهه :

در اولین روزهای دفاع مقدس، با وجود اوضاع نابسامان جنگ، آیت الله خامنه ای عازم جبهه های نبرد شد تا با حضور خود بر اعتماد به نفس و طمأنینه ی رزمندگان اسلام بیفزاید و شور و شوق آنان را به جهاد و شهادت دو چندان کند.

ایشان درباره ی اولین حضور خود در جبهه چنین می فرماید:در اوایل جنگ چون احساس کردم که نیروهای نظامی ما بسیار کم و ضعیف هستند، برای اینکه بتوانیم همان هایی را که هستند روحیه بدهیم و افراد دیگری از مردم را دعوت کنیم که به آن ها کمک کنند، من از امام اجازه گرفتم و به جبهه رفتم. حدود یک هفته ای از جنگ می گذشت که من به اهواز رفتم، چون دشمن نزدیک اهواز بود، من سال 59 را تا آخر و یکی دو ماه از سال شصت را در جبهه بودم. در منطقه اهواز و دزفول و حول و حوش میدان جنگ و مختصری هم در غرب بودم.

با دغدغه ای کامل خدمت امام رفتم… همیشه امام به ما می گفتند که خودتان را حفظ کنید و از خودتان مراقبت نمایید… . من به امام گفتم خواهش می کنم اجازه بدهید من به اهواز یا دزفول بروم. شاید کاری بتوانم بکنم. بلافاصله گفتند که شما بروید. من به قدری خوشحال شدم که گویی بال درآوردم. مرحوم چمران هم آنجا نشسته بود. گفت: پس به من هم اجازه بدهید بروم. ایشان گفتند: شما هم بروید… . عصر همان روز به همراه شهید چمران با هواپیما به اهواز رفتیم.

اولین پیروزی عظیم ایران در جنگ تحمیلی :

عملیات ثامن‌الائمه اولین حرکت جدی و سازمان یافته نیروهای مسلح ایران بود. اولین پیام موفقیت را تیپ یک پیاده در ساعت 8:32 دقیقه روز پنجم مهرماه اعلام کرد که جاده ماهشهر- آبادان آزاد شد.

این پیام نوید آزادی تمام منطقه شرق کارون بود.
اولین بار که رهبر به جبهه رفت
اولین فرمانده اسیر:

هشتم مهرماه سال 1359 با خیانت و راهنمایی عده‌ای خودفروخته تحت عنوان جوانان خلق عرب، مزدوران عراقی در شهر سوسنگرد با خشنونت با مردم رفتار كردند، خانه‌ها و اموال مردم توسط آنان به آتش كشیده شد و بسیاری از پاسداران و بسیجیان شهر به شهادت رسیدند.

در این روز «حبیب شریفی»فرمانده شجاع سپاه سوسنگرد و خانواده وی را به اسارت بردند.
اولین سرود جنگ:

اولین ســـــــــرودی که در روزهای اول جنگ تحمیلـــــــــی ساخته شد، سرود «جنگ جنگ تا پیروزی» بود.

این سرود با آهنگ «احمدعلی راغب» شعر حمید سبزواری و اجرای اسفندیار قره‌باغی از صدا و سیما پخش شد.

اولین شاعر شهید:

شهـــــــــید حســـین ارسلان متخلص به رخشا اولیــــــن شاعــــــــر صاحب اثر شهید دفاع مقدس است.

وی در بیست و پنجم بهمن ماه سال 1324 در شهرستان یزد دیده به جهان گشود و در نیم روز بیستم آذرماه سال 1364 در هورالهویزه همراه با شاعر هم‌رزم خود ماشاء‌الله صفاری با شهادت به دیدار حق تعالی شتافت.
اولین خلبان شهید :

اولین خلبان شهید در دوران دفاع مقدس، شهید فیروز شیخ‌حسنی فرزند حمزه بود. وی در سال 1331 در شهرستان تنکابن از خطه سرسبز شمال دیده به جهان گشود.

در اولین روز جنگ تحمیلی مصادف با سی و یکم شهریورماه سال 1359 طی مأموریتی از پایگاه چهارم شکاری اصفهان عازم جبهه های نبرد شد و در همان روز پس از درگیری هوایی با دشمن به شهادت رسید
اولین روحانی جاویدالاثر:

حجه‌الاسلام احمد ظریفیان اولین روحانی جاویدالاثر در دوران دفاع مقدس است.او در تاریخ 10/8/1336 درشهر آبادان متولد شد.

در چهلمین روز جنگ تحمیلی در جاده آبادان ماهشهر در روز ولادتش در سن 23 سالگی ناپدید گردید.

حجه‌الاسلام احمد ظریفیان اولین روحانی جاویدالاثر در دوران دفاع مقدس است.او در تاریخ 10/8/1336 درشهر بادان متولد شد.در چهلمین روز جنگ تحمیلی در جاده بادان ماهشهر در روز ولادتش در سن 23 سالگی ناپدید گردید
اولین عملیات تفحص پیكرهای شهدا :

با پایان یافتن دوران دفاع مقدس و پذیرش قطعنامه 598 كار جست و جوی مفقودین و پیكرهای پاك شهدا یكی از مهمترین دغدغه‌های مسئولان كشور و فرماندهان جنگ قلمداد شد. كار جست و جوی پیكرهای پاك و مطهر شهدای دفاع مقدس از سال 1367 آغاز و تا آخرین روزهای سال 1369 به صورت پراكنده ادامه یافت. اما با تشكیل كمیته جست و جوی شهدا و مفقودین، اولین عملیات رسمی تفحص پیكرهای پاك شهدا‌ء در پنجم فروردین ماه سال 1370، در منطقه پنجوین (در منطقه عملیاتی والفجر4) در ارتفاعات كانی‌مانگا آغاز شد.

كمیته جست و جوی مفقودین بنابر مصوبه شورای امنیت ملی در شهریور ماه سال 1370 تشكیل شد. تا اوایل سال 1382 نزدیك به 48 هزار پیكر شهید در عملیات كاوش در 286 منطقه شناسایی شده، كشف گردید.

بزرگترین گور دسته جمعی كشف شده مربوط به شهدای طلاییه با 140 شهید بود. در بزرگترین تشییع انجام شده در سال 1373، پیكرهای پاك 3120 شهید در تهران تشییع شد.

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

وقتی پدر جنازه پسرش را دید

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

برادر شهید «مصطفی جعفری» از شهدای 17 شهریور گفت: وقتی پدرم پیکر غرقه در خون جوان 18 ساله‌اش را در سردخانه بیمارستان دید، با صدایی رسا و درحالی که اشک از گونه‌هایش جاری بود، روضه حضرت علی اکبر (ع) خواند و همه گریه کردیم.

محمود جعفری برادر شهید «مصطفی جعفری» از شهدای هفدهم شهریور 1357 که 14 سال بزرگتر از شهید است درباره برادرش می‌گوید: محمود همانند تمام شهدای اسلام اهل تقوا و متدین بود؛ او امام خمینی (ره) را ندیده بود اما بسیار شیفته ایشان بود و به امام عشق می‌ورزید؛ روزها در تعمیرگاه اتومبیل در خیابان کرمان کار می‌کرد و شب‌ها درس می‌خواند.

یکی دو روز به قیام مردم در میدان ژاله مانده بود که به ما اعلام کرد باید در آنجا حضور پیدا کنیم؛ صبح 17 شهریور خودش برای تهیه صبحانه از خانه بیرون رفت؛ صبحانه‌اش را که خورد، غسل شهادت کرد. نگاهش با همیشه متفاوت بود؛ دستی به روی سر فرزند 3 ساله من کشید و پس از خداحافظی از مادر با دوچرخه‌اش عازم میدان ژاله شد.

ما هم بعد از او راهی شدیم؛ بعد از تجمع در میدان ژاله و وقتی شعارهای مردم بالا رفت، رژیم از هر طرف به مردم تیراندازی کرد؛ ظهر در حالی که خسته بودیم و از دیدن صحنه شهادت مردم بسیار نارحت بودیم، به خانه برگشتیم اما از مصطفی خبری نبود؛ پدرم ساعت‌ها سر کوچه ایستاد تا او را بیابد؛ حتی دوستان و آشنایان از او خبر نداشتند؛ شب هم حکومت نظامی بود و نمی‌توانستیم از خانه بیرون برویم و از بیمارستان‌ها خبری بگیریم.

شب سختی را پشت سر گذاشتیم؛ صبح تمام بیمارستان‌ها را گشتیم اما به نتیجه‌ای نرسیدیم تا اینکه به بیمارستان «مردم» در خیابان کرمان رفتیم؛ اسم مصطفی در لیست مجروحان نبود؛ یکی از پرستاران به ما گفت چند جنازه در حیاط بیمارستان است؛ 3 جنازه درون کشو سردخانه و بقیه جنازه‌ها در حیاط افتاده بودند؛ کشوی اول را که بازکردم، پیکر مصطفی بود؛ دست و پاهایم لرزید؛ حتی نمی‌دانستم این موضوع را چگونه به پدر پیرم بگویم.

پدرم به بیمارستان رفت؛ با دیدن پیکر بی‌جان برادرم گفت «جنازه پسرم را بیرون بیاورید تا برایش روضه علی اکبر (ع) بخوانم». با صدایی رسا و درحالی که اشک از گونه‌هایش جاری بود، روضه حضرت علی اکبر (ع) خواند و همه گریه کردیم

به خانه آمدیم و او گفت «چه خبر از مصطفی؟» گفتم «در بیمارستان کرمان یکی از شهدا شبیه مصطفی بود حالا خودتان هم بروید بیمارستان و او را ببیند». پدرم به بیمارستان رفت؛ با دیدن پیکر بی‌جان برادرم گفت «جنازه پسرم را بیرون بیاورید تا برایش روضه علی اکبر (ع) بخوانم». با صدایی رسا و درحالی که اشک از گونه‌هایش جاری بود، روضه حضرت علی اکبر (ع) خواند و همه گریه کردیم.

به دستور رژیم پیکر مصطفی و سایر شهدای 17 شهریور را به خانواده‌ها تحویل نمی‌دادند؛ بالاخره با فشار جمعیت، پیکر برادرم را به بهشت زهرا (س) تحویل دادند. از جایی که مأموران رژیم پهلوی خیلی از پیکرهای شهدا را ناپدید می‌کرد، دست بردار نبودیم.

پیکر بی‌جان مصطفی 18 ساله‌ را از بیمارستان به بهشت زهرا (س) بردیم و در میان ناله‌های مظلومانه مادرم و سوز اشک‌های پدرم در آغوش خاک آرام گرفت تا مظلومیت‌شان تداوم‌بخش راه امام خمینی (ره) در هدایت انقلاب عزیز اسلامی‌مان باشد.

 

منبع:گسایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

یک خاطره عجیب از راهیان نور

28 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

از این اتفاقی که الان برایتان تعریف می کنم، تا الان که می نویسمش، جز تعدادی از همسفرانم فقط یک نفر که ماجرا را برایش تعریف کرده ام، هیچ کس خبر ندارد.هنوز هم یک علامت سوال بزرگ است در ذهنم: چرا؟

آنچه می خوانید خاطره ای از سفرنامه راهیان نور، از وبلاگ “ماهیچ ما نگاه” است که از اتفاق عجیبی که برایش در این سفرنورانی رخ داده نوشته و لینک مطلب را برای سید مسعود شجاعی طاطبائی ارسال نموده و ایشان هم در وبلاگ خود خاطره ای از سال های دفاع مقدس گذاشته اند که قابل تأمل است.
یک خاطره عجیب از راهیان نور

از این اتفاقی که الان برایتان تعریف می کنم، تا الان که می نویسمش، جز تعدادی از همسفرانم فقط یک نفر که ماجرا را برایش تعریف کرده ام، هیچ کس خبر ندارد.هنوز هم یک علامت سوال بزرگ است در ذهنم: چرا؟

زمستان 83 بود که همراه مدرسه برای بازدید از مناطق عملیاتی جنوب عازم خوزستان شدیم.اولین سفر من به منطقه بود و همه چیز عجیب و غریب بود برایم .عجیب و بیشتر گیج کننده. ولی یک اتفاق بین آن همه چیز، از همه مبهم تر بود برایم.

روز 17 اسفند، تقریباً نزدیک ظهر به منطقه ی طلاییه رسیدیم که عملیات مهم خیبر در آنجا اتفاق افتاده بود.تنها جایی بود که برنامه ی خاصی برایمان در نظر نگرفته بودند و گفتند خودتان بروید و ببینید و بگردید و سر ساعت برگردید.من هم خوشحال بودم از اینکه می توانم با خودم باشم برای مدتی.

یک خاکریز طویل در طلاییه هست که از زمان جنگ دست نخورده مانده. از آن خاکریز رفتم پایین و نشستم جایی که کسی نزدیکم نبود.فقط می خواستم فکر کنم و حرف بزنم و تنها باشم.مشغول بازی با خاک و تفکر بودم که احساس کردم چیزی از خاک زده بیرون.کنجکاو شدم ببینم چیست.خاک اطرافش را کنار زدم و بیرونش کشیدم. باورم نمی شد.یک تکه استخوان بود.استخوان انسان چون از اندازه اش کاملا معلوم بود که استخوان حیوان نیست، و من هم شک نکردم.فکر کنم یک لحظه پرتش کردم و دوباره برداشتمش.نمی دانستم چه کار کنم.از خاکریز رفتم بالا و مثل آدم هایی که جن دیده باشند استخوان را به نرگس نشان دادم.او هم بدتر از من، زبانش بند آمده بود و نمی دانست چه بگوید.

مشغول بازی با خاک و تفکر بودم که احساس کردم چیزی از خاک زده بیرون.کنجکاو شدم ببینم چیست.خاک اطرافش را کنار زدم و بیرونش کشیدم. باورم نمی شد.یک تکه استخوان بود….

بدو رفتم طرف محل استقرار اتوبوس ها تا سرپرست گروه را پیدا کنم، نبود. راهنمای مینی بوس خودمان ، سرهنگ سرّاجان را دیدم که با تعدادی از دوستان و همکارانش مشغول صحبت بود.صدایش کردم و استخوان را از لای چفیه ام بیرون آوردم و نشانش دادم.چشمانش گرد شد و گفت: اینو از کجا پیدا کردی؟!! گفتم اونجا، پایین خاکریز.نزدیک بود غش کنم.و او هم فهمیده بود. گفت: بدش به من و برو. و تکه استخوان را برد پیش دوستانش و همه با تعجل مشغول بازرسی اش شدند…نفهمیدم چه کارش کردند و به کی تحویلش دادند…من هم دیگر پیگیر نشدم…

شاید از خدا یک نشانه خواسته بودم که آن را نشانم داد، نمی دانم، ولی نشانه ی خیلی بزرگی بود.سنگین بود برای من که آنجا همچین چیزی پیدا کنم.خواسته بودند که من پیدایش کنم و نمی دانم چرا. بدتر اینکه نفهمیدم بعد چه کارش کردند و کجا بردندش…آنقدر گیج بودم که اصلاً نرفتم بپرسم ازشان لا اقل.

مانند برقی بود که سحر از منزل لیلی درخشید و با مجنون دل افگار، چه ها که نکرد…

از ماندن می ترسم…

این پست از وبلاگ نویسنده گرامی سید مهدی شجاعی انتخاب شده است

فهمیده بودم تو این عملیات شهید می شود. به قول بچه ها نور بالا می زد. گفتم :"هاشم جان بس کن ، بدون تو من هیچم ، سالهاست می شناسمت، بیشتر از جان دوستت دارم، با این حرفهات چرا منو عذاب می دی؟” لبخند همیشگی روی لب هایش سبز شد و به آهستگی گفت :” سید از ماندن می ترسم

لینک این خاطره را در بازدید از مناطق عملیاتی جنوب که این خواهر گرامی برایم ارسال کرد،
یک خاطره عجیب از راهیان نور

چند بار آن را خواندم، احساس کردم زمان به عقب برگشته است ، زمان عملیات خیبر بود، با هاشم منجر بودم ، قبل از عملیات نمی دونم چی شد که هاشم کلی از شهادتش صحبت کرد، مثل همیشه نبود، معمولاً نمی شد تشخیص داد که حرف هایش جدی است یا شوخی می کند. اما این بار لحن صدایش جور دیگری بود، خیلی فرق کرده بود. وسط صحبتش گریه امانم نداد، بغلش کردم و با تمام وجود می خواستم حسش کنم.مثل یک دسته گل شده بود.

فهمیده بودم تو این عملیات شهید می شود. به قول بچه ها نور بالا می زد. گفتم :"هاشم جان بس کن ، بدون تو من هیچم ، سالهاست می شناسمت، بیشتر از جان دوستت دارم، با این حرفهات چرا منو عذاب می دی؟”

لبخند همیشگی روی لب هایش سبز شد و به آهستگی گفت :” سید از ماندن می ترسم.”

در حین عملیات هاشم گم شد. بعد از عملیات دیگر پیدا نشد. مانده بودم به خانواده اش چی بگم…

تا این اواخر که بالاخره به طور اتفاقی در طلاییه* پیدا شد.

پی نوشت :

*- حدود 45 کیلومتری جاده اهواز- خرمشهر سه راهی طلائیه قرار گرفته است یک جاده فرعی به سمت غرب و تا نزدیکی مرز ایران و عراق شما را به پاسگاه طلاییه می‌رساند که این نقطه تا شعاع چند کیلومتری منطقه طلاییه نامیده می شود. طلاییه یکی از محورهای مهم عملیاتی خیبر و بدر بوده است ،صدام در عملیات خیبر این منطقه را به آب بست .

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 258
  • 259
  • 260
  • ...
  • 261
  • ...
  • 262
  • 263
  • 264
  • ...
  • 265
  • ...
  • 266
  • 267
  • 268
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1384
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس