فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روی مین رفت و پایش قطع شد

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

قبل از عملیات کربلای 4 برای توجیه نقشه و توضیح راهکارهای عملیاتی لشکرها و تیپ ها به قرارگاه خاتم رفتیم. در حضور سردار رضایی، حاج باقر قالیباف به عنوان فرمانده لشکر توضیح خود را شروع کرد. عملیات کربلای 4 قرار بود در منطقه عمومی بصره و به منظور تصرف بصره انجام شود.
خاطره ای از برادر عباس تیموری در مورد عملیات کربلای4

قبل از عملیات کربلای 4 برای توجیه نقشه و توضیح راهکارهای عملیاتی لشکرها و تیپ ها به قرارگاه خاتم رفتیم. در حضور سردار رضایی، حاج باقر قالیباف به عنوان فرمانده لشکر توضیح خود را شروع کرد. عملیات کربلای 4 قرار بود در منطقه عمومی بصره و به منظور تصرف بصره انجام شود.

مدتی بود که در جبهه ها عملیات نشده بود و زمزمه های عملیات نهایی رزمندگان بر سر زبانها بود. دشمن هم کم و بیش مطلع بود که ما می خواهیم در این منطقه عملیات کنیم و برای همین خود را آماده کرده بود.

حاج باقر سخت ترین منطقه عملیات را برای لشکر انتخاب کرده بود و خوب و بد عمل کردن لشکر به کلیت عملیات بستگی داشت. یعنی اگر نمی توانستیم به اهدافمان برسیم دیگران هم بایستی عقب نشینی می کردند و منطقه حساسی بود.

بچه ها آن منطقه را قلب عملیات می دانستند. گردان های خط شکن مشخص شدند.

ابتدا گردان ثارا… به فرماندهی حسن ستوده و بعد هم گردان حزب ا… به فرماندهی ابراهیم محبوب. هر دو نفر از فرماندهان کارآمد و باسابقه جنگ بودند و گردان سوم که مأموریت داشت ، گردان نصرا… به فرماندهی برادر رجب محمدزاده بود. حاج محسن رضایی به عنوان فرمانده ارشد شخصا از حسن ستوده و ابراهیم محبوب خواست تا طرح مانور را توضیح دهند. حسن و ابراهیم به ترتیب توجیه عملیاتی کردند که ابتدا گروهان غواص از دو طرف سنگرهای کمینی را خواهند زد و با آتش مستقیم گردان نیروهای خط شکن ساحل دشمن را تسخیر خواهند کرد.
شهید رجبعلی محمدزاده فرمانده وقت گردان نصرا… در این عملیات روی مین رفته و نیمی از یک پایش قطع شد اما همچنان فریاد می زد که یا زهرا بگویید، جلو بروید و…

برادر رضایی به هر دو نفر گفت: اگر به هر دلیل غواص ها موفق نشدند و مجبور شدید خودتان وارد عمل شوید چه کار می کنید.

هر دو نفر قول دادند که به هر نحو ممکن خط را خواهند شکست. یادم هست که حاج محسن چندین دفعه گفت: می توانید؟ گفتند: بله، می توانیم. این قضیه بود تا شب عملیات.

دشمن از نقطه عمل ما کاملا مطلع بود و از سر شب آتش را شروع کرده بود. بالگردها و تانک های دشمن قبل از شروع عملیات کاملا روی منطقه آتش می ریختند.
شهید رجبعلی محمدزاده

گویا دشمن می خواست عملیات انجام دهد. برای اولین دفعه این صحنه را می دیدیم. چون معمولا قبل از شروع عملیات خبری از آتش نبود. موانع ایذایی دشمن چندین کیلومتر سیم خاردار، موانع خورشیدی، انواع میدان های مین، نهر خین پر از موانع و دژ بلند که دو لول ها و تانک ها پشت آن موضع داشتند. واقعا فهمیدم که اگر یک نفر تخریب چی در روز روشن با تمام وسایل آن هم بدون آتش می خواست به خط مقدم دشمن برسد حداقل 10 ساعت نیاز داشت که به آن جا برسد. بعد فهمیدیم که فرمانده سپاه سوم عدنان خیرا… شخصا آن طرف منتظر رزمندگان بوده است. خط شکنان غواص در موانع گیر کرده بودند و فرماندهان مجبور بودند خودشان از تنها راه که جاده شیشه بود به دشمن برسند. آتش ها اجازه نمی دادند. حسن ستوده با بی سیم تماس گرفت و گفت: حاجی این جا نمی شود جلو رفت.

بچه ها تلفات زیادی می دهند و ابراهیم هم همین پیام را داد. حاج باقر گفت: حسن، ابراهیم یادتان هست آن شب به آقا محسن چه می گفتید؟ هر دو نفر بی سیم را خاموش کردند و بر دشمن تاختند و با تمام این موانع در وسط نهر خین به دیدار حق شتافتند.

شهید رجبعلی محمدزاده فرمانده وقت گردان نصرا… در این عملیات روی مین رفته و نیمی از یک پایش قطع شد اما همچنان فریاد می زد که یا زهرا بگویید، جلو بروید و…
شهادت زیبنده مردان خداست

شهادت زیبنده مردان خدایی است که در دوره های سخت، امتحان ها را گذرانده اند و شهید محمدزاده جزو آن هایی بود که در دشواری ها و در گردنه های مختلف انقلاب، از مقابله با ضد انقلاب گرفته تا دفاع مقدس، تا سازندگی و تا جنگ نرم، شایسته ظاهر شد.

و گفت: حاجی این جا نمی شود جلو رفت. بچه ها تلفات زیادی می دهند و ابراهیم هم همین پیام را داد. حاج باقر گفت: حسن، ابراهیم یادتان هست آن شب به آقا محسن چه می گفتید؟ هر دو نفر بی سیم را خاموش کردند و بر دشمن تاختند و با تمام این موانع در وسط نهر خین به دیدار حق شتافتند.

شهید محمد زاده یکی از سرداران بزرگ استان خراسان است و در عملیات هایی هم چون عملیات های کربلای 1، 4 و 5 و امثال آن در لشکر 5 نصر یکی از فرماندهان بسیار شجاع، خط شکن و بسیار دارای استقامت بود. وقتی کاری به وی محول می شد، سعی می کرد با تمام وجود آن کار را به نحو احسن انجام دهد و همین طور بود که توانست در لشکر پیروز 5 نصر که متعلق به استان خراسان است، عملکرد واقعا درخشانی از خود به یادگار بگذارد.داشتن چنین شخصیتی با چنین خصوصیاتی باعث شد که وی به عنوان فرمانده تیپ در این لشکر معرفی شود و بعد باز هم به خاطر همین توان مندی های خوبی که داشت و به خاطر اخلاص و داشتن قدرت فرماندهی، به فرماندهی سپاه استان سیستان و بلوچستان منصوب شد و به حق در دورانی که مسئولیت آن جا را بر عهده داشت، خدمات بسیار ارزنده ای را انجام داد.از این نظر، او واقعا دست راست سردار سرلشکر شهید حاج نورعلی شوشتری بود. این دو شهید با هم در جبهه بودند، با هم رزم کردند و با هم جهاد کردند و در کنار هم به خون غلتیدند.

روحشان شاد و یادشان گرامی

 نظر دهید »

شهادت در قنوت نماز

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در میان گرد و خاك روستا خط اتوی لباس و واكس كفش‌‌‌هایش چشمگیر بود. ماه رمضان كه می‌‌‌شد مسجد پاتوق بسیار خوبی بود. از هر محله چند تا جوان بودند. بعد از نماز ظهر و عصر از مسجد بیرون نمی‌‌‌رفتند. همه دور كریم حلقه می‌‌‌زدند. آنقدر دل‌‌‌نشین برای بچه‌‌‌ها حرف می‌‌‌زد كه بسیاری از وقت‌‌‌ها نماز ظهر و عصر بچه‌ها به نماز مغرب و عشا وصل می‌‌‌شد.

در میان گرد و خاك روستا خط اتوی لباس و واكس كفش‌‌‌هایش چشمگیر بود. ماه رمضان كه می‌‌‌شد مسجد پاتوق بسیار خوبی بود. از هر محله چند تا جوان بودند. بعد از نماز ظهر و عصر از مسجد بیرون نمی‌‌‌رفتند. همه دور كریم حلقه می‌‌‌زدند. آنقدر دل‌‌‌نشین برای بچه‌‌‌ها حرف می‌‌‌زد كه بسیاری از وقت‌‌‌ها نماز ظهر و عصر بچه‌ها به نماز مغرب و عشا وصل می‌‌‌شد.

اگر داخل مسجد هم نمی‌‌‌ماند در حیاط مسجد و در كنار مزار دوستان شهیدش، بچه‌ها دور او حلقه می‌‌‌زدند. امكان نداشت هوای زیارت به قم یا مشهد داشته باشد و دوستان همراهی‌‌‌اش نكنند. وقتی به قم می‌‌‌آمد در منزل یكی از دوستان طلبه ساكن می‌‌‌شد و به عنوان یك زائر واقعی تمام وقت را در حرم حضرت معصومه(س) می‌‌‌گذراند.

****

اگر اراده می‌كرد برای تحصیل و یا كار به خارج از كشور اعزام شود مشكلی سر راهش نبود، اما هیچ‌‌‌گاه به امكانات مادی كه می‌‌‌توانست خیلی از مشكلات او را حل كند، فكر نمی‌‌‌كرد و ترجیح می‌داد، چون بچه‌های دیگر زندگی كند و به جای مال و دارایی، توكل و توسل، كار خودش را بكند.

****

با كاروان سپاهیان محمد(ص) عازم جنوب شد. جمعشان جمع بود و همه دوستانش در این راه همراهش بودند. گردان امام رضا(ع) و با حضور اكثر بچه‌‌‌های گردان كه از قدیمی‌‌‌های جنگ بودند. همین به او نیرویی دیگر می‌بخشید.

هیچ‌‌‌كس فكرش را نمی‌‌‌كرد بسیاری از جمعی كه او در میانش بود به شهادت برسند. تقدیر، شهدا را انتخاب كرده بود. عبدالحسین یعقوبی، حسین مرانلو، مهدی محمدرضایی، حشمت‌‌‌الله محمدی، اقتدار تاری‌‌‌وردی و احمد علیرضایی، از شهدای گردان و از دوستان كریم بودند.

****

خیلی از بچه‌ها ردای شهادت به تن كرده بودند. كادر گردان یازهرا(س) پس از كربلای چهار، گردان امام رضا(ع) را تحویل گرفتند و گردان با نام یازهرا(س) در عملیات شركت كرد. چند روز قبل از عملیات، نیروهای گردان امام رضا(ع) به خط شدند. عكاس لشگر هشت نجف اشرف باید عكس همه اعضای گردان، از فرمانده تا تك‌‌‌تیرانداز را می‌‌‌گرفت تا سندی برای نسل‌های آینده باقی بماند.

بچه‌‌‌ها یكی‌یكی عكس می‌‌‌انداختند و بعضی‌‌‌ها با دوستانشان عكس دسته‌‌‌جمعی می‌‌‌گرفتند. نوبت به او رسید. به كریم اصغری و اقتدار تاری‌‌‌وردی كه هر كدام یك عكس تكی انداختند و بعد هر دوتایشان كنار هم ایستادند تا عكاس به خود بیاید، آماده بودند؛ چهره‌‌‌هاشان روبه‌‌‌روی هم و نگاه‌‌‌ها پر معنی. این آخرین عكس این دو باهم بود. عكسی كه می‌رفت زینت‌بخش خانه‌‌‌ها و كوچه‌‌‌ها روی طاقچه‌‌‌ها و روی دیوارها باشد و تا پایان جنگ جزء عكس‌‌‌های ماندگار تبلیغات لشگر هشت نجف در پادگان خاتم‌‌‌الانبیا باقی بماند.

در چهره‌‌‌اش شهادت را می‌‌‌دیدم، آنانی كه در جبهه بودند، می‌فهمند كه من چه می‌گویم. دوست داشتم باهم هم‌صحبت شویم، اما از طرفی دیگر نمی‌خواستم خلوت عاشقانه و عارفانه‌اش را بر هم بزنم.

برادر رحیمی مقدم از لحظات آخر زندگی شهید كریم اصغری چنین می‌‌‌گوید:

ـ شب اول عملیات كربلای پنج، وقتی گردان به ستون یك به سمت شلمچه حركت می‌‌‌كرد، همراه كریم بودم. عملیات كه شروع شد، بچه‌‌‌ها با بیل، شروع به ساختن خاكریز و درست كردن سنگر شدند تا جان‌‌‌پناهی داشته باشند. كمی جلوتر خاكریز نیمه‌‌‌كاره‌‌‌ای احداث شده بود كه به دستور فرمانده گردان، رزمنده‌‌‌ها در آنجا پناه گرفتند. همزمان با این تلاش بچه‌ها، آتش متقابل ما و دشمن ادامه داشت و درگیری تا صبح ادامه داشت. پس از اذان صبح بچه‌‌‌ها یكی یكی وارد سنگری كه مخصوص نماز خواندن بود، می‌‌‌شدند و به نوبت جای خود را به دیگری می‌‌‌دادند.

كریم اصغری در كنار من در داخل سنگر نشسته بود. مابین من و او یك نخل نیم‌‌‌سوخته بود. كریم پاهایش را در بغل گرفته و رو به قبله نشسته بود. غرق در تفكر بود. حال و هوای عجیبی داشت. به شوخی گفتم: دلت برای خونه تنگ شده؟ خندید.

در چهره‌‌‌اش شهادت را می‌‌‌دیدم، آنانی كه در جبهه بودند، می‌فهمند كه من چه می‌گویم. دوست داشتم باهم هم‌صحبت شویم، اما از طرفی دیگر نمی‌خواستم خلوت عاشقانه و عارفانه‌اش را بر هم بزنم.
شهادت در قنوت نماز

صفر تاری‌‌‌وردی مشغول ادای نماز صبح بود. وقتی نمازش تمام شد و می‌‌‌خواست جانمازش را جمع كند، كریم گفت: بذار باشه، می‌‌‌خوام نماز بخونم. این در حالی بود كه خمپاره مثل باران، از آسمان می‌‌‌بارید و هر لحظه یكی از رزمنده‌‌‌ها را در خونشان رنگین می‌كرد.

كریم وارد سنگر نماز شد. نمی‌دانم چه چیزی باعث شد كه حواسم جمع كریم باشد و در تماشای او پلك‌هایم را به هم نزنم. الله‌‌‌اكبر را گفت و نماز را به صورت ایستاده اقامه كرد. به قنوت رسید، دست‌‌‌هایش را بالا گرفت كه خمپاره شصت از راه رسید. بچه‌‌‌ها همه نیم‌‌‌خیز شدند و خود را به زمین رساندند. صدای انفجار با صدای كریم درهم آمیخت. سه بار كریم فریاد زد «یا زهرا(س)، یا زهرا(س)، یا زهرا(س)». خمپاره درست در میان دو دستش فرود آمده بود.

****

اقتدار را از كودكی می‌‌‌شناختم. پدرش كشاورز بود. او نیز همراه و همگام پدر بود. با اینكه تفاوت سنی ما زیاد بود، اما با آن چهره مهربانش همیشه مثل یك دوست با ما برخورد می‌‌‌كرد.

موتور تریل 125 زرد رنگش را هر روز غروب در كوچه ـ پس‌كوچه‌‌‌های روستا به حركت درمی‌‌‌آورد. ما نیز در گردش روزانه‌‌‌اش شریك بودیم و گاز موتور در روستا و هیاهوی بچه‌ها و شیطنت‌‌‌های زیاد ما آسایش را از مردم گرفته بود. برادرم حسن، شریك همیشگی خراب‌‌‌كاری‌‌‌هایم بود.

پدر برای اینكه آن روز گرم و طاقت‌فرسای تابستان را بتواند كمی از مزاحمت‌‌‌های ما در امان باشد، گفت: اگر امروز بعدازظهر آرام باشید و استراحت كنید، فردا شما را به مسافرت خواهم برد.

الله‌‌‌اكبر را گفت و نماز را به صورت ایستاده اقامه كرد. به قنوت رسید، دست‌‌‌هایش را بالا گرفت كه خمپاره شصت از راه رسید. بچه‌‌‌ها همه نیم‌‌‌خیز شدند و خود را به زمین رساندند. صدای انفجار با صدای كریم درهم آمیخت. سه بار كریم فریاد زد «یا زهرا(س)، یا زهرا(س)، یا زهرا(س)». خمپاره درست در میان دو دستش فرود آمده بود.

مزد آرامش آن روز ما مسافرت كرج بود و ما پس از گردش چند ساعته در شهر كرج به خانه بازگشتیم و شیطنت‌های ما ادامه داشت. طبق معمول تنبیه در كار نبود، اما نگاه چشم‌‌‌های آبی كار خود را می‌‌‌كرد. ما از پدر جا ماندیم، اما مثل همیشه تریل 125 اقتدار به فریاد ما رسید.

****

آن‌روز در روستا اقتدار مرا همراه خود برد و نگذاشت در جاده جا بمانم، اما كربلای پنج مرا و دیگر دوستان را جا گذاشت و تنها با كسی رفت كه با او عكس گرفته بود؛ كریم.

هر دو در كربلای پنج جاودانه شدند و در گلزار شهدای شهر آرام گرفتند و من در جاده زندگی به پیش می‌روم تا شاید شبی در رؤیا مرا سوار موتور خود كند و به نزد كریم ببرد تا راز رسیدن به حقیقت نماز عاشورایی را به من بیاموزد.

خاطره از: حسین محمدرضایی

 نظر دهید »

66روز زندگی مشترک ما!

29 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

وقتی این حادثه رخ داد، من در جبهه بودم. چند روز بعد مادرم پیغام داده بود که می‌خواهد من را ببیند. پیغام مادرم که به دستم رسید، فوری به شهر آمدم و به همراه برادر کوچکم مهدی، به دیدن او رفتم. پایم را که درون اتاق بیمارستان گذاشتم، مادرم زد زیر گریه و گفت: محمد بیا، بیا تا صورتت رو ببوسم، صورتم را جلو بردم و او صورتم را بوسید و من دستش را. مادرم با گریه گفت: چقدر دوست داشتی یکی از ما شهید شود …

«محمد عیدی مراد» از فرماندهان لشکر 7 ولیعصر (عج) است که پس از سال‌ها دوری از جنگ، در وبلاگ شخصی اش به نام «یاد همرهان»،‌ شروع به نوشتن خاطرات روزهای تلخ و شیرین دفاع مقدس کرده و چه سخت است، وقتی رزمنده‌ای در جبهه رو در روی دشمن بجنگد و خانواده‌اش در اثر بمباران به شهادت برسند.

وی در وبلاگ خود چنین می نویسد:

هنگامی که مادرم (فاطمه صدف ساز) در تاریخ 19 /9/ 60 در دزفول در روی پل قدیم شهر، در یک راهپیمایی به طرف «بهشت علی» شرکت کرده بود ـ به همراه همسرم (عصمت پور انوری) و زن برادرم (مرضیه بلوایه) ـ موشکی به زیر پل اصابت کرده بود و به دنبال آن، جاهای گوناگونی از بدنش ترکش خورده بود.

همسرم عصمت و همسر برادرم در جا شهید شده بودند. من و برادرم به فاصله یک روز ازدواج کرده بودیم و موقعی که همسرانمان شهید شدند، از زمان ازدواج برادرم 67 و از زمان ازدواج من 66 روز گذشته بود.

هنگامی که این حادثه رخ داد، من در جبهه بودم. چند روز بعد، مادرم پیغام داده بود که می‌خواهد من را ببیند. پیغام مادرم که به دستم رسید، فوری به شهر آمدم و به همراه برادر کوچکم مهدی، به دیدن او رفتم. پایم را که درون اتاق بیمارستان گذاشتم، مادرم زد زیر گریه و گفت: محمد بیا، بیا تا صورتت رو ببوسم.

بغض گلویم را می‌فشرد، صورتم را عقب کشیدم، ولی دیدم حریف مادر نمی‌شوم، صورتم را جلو بردم و او صورتم را بوسید و من دستش را.

من و برادرم به فاصله یک روز ازدواج کرده بودیم و موقعی که همسرانمان شهید شدند، از زمان ازدواج برادرم 67 و از زمان ازدواج من 66 روز گذشته بود.

مادرم با گریه گفت: چقدر دوست داشتی یکی از ما شهید شود …

یاد روزی افتادم که از یک طرف عراق به دزفول موشک می‌زد و از طرف دیگر، من و دو برادرم غلامرضا و مهدی در جبهه بودیم، احتمال شهادت در بین خانواده را می‌دادم و برای اینکه مادرم را برای پذیرش شهادت در خانواده آماده کنم، قدری با او صحبت کرده بودم.

مادرم ادامه داد: کاش من هم شهید شده بودم. چقدر ناراحتم از اینکه قبل از عروسی با انتخاب همسرت مخالفت می‌کردم (عصمت (همسرم) دوست داشت شهید شود،) چقدر بعد از عروسی‌تان، به ما احترام می‌گذاشت و ما هم به او احترام می‌گذاشتم و دوستش داشتم، نمی‌دانم چرا آنها رفتند و مرا تنها گذاشتند.

زمانی که برای خواستگاری رفته بودم، پس از اینکه همسرم را دیدم و اعلام آمادگی برای ازدواج با او گرفتم، خانواده‌ام مخالفت کردند و من هم به جبهه رفتم و آنقدر به مرخصی نیامدم تا به ازدواجمان راضی شدند. پس از ازدواج اخلاق همسرم چنان بود که نظر همه خانواده را به خود جلب کرده بود.

در همان لحظه پرستاری وارد شد و گفت: مادر گریه نکن!
66روز زندگی مشترک ما!

مادرم گفت: این پسر من است و همسرش شهید شده…، این را که گفت، بغضی به گلویم چنگ انداخت. دلم می‌خواست از اتاق بیرون بروم و گریه کنم، اما نمی شد. اشک دور چشمانم حلقه زده بود و یک قطره از چشم چپم سرازیر شد. در همان حال مادرم می‌خواست اشکش را پاک کند، من هم از فرصت استفاده کرده و با دستم آن یک قطره اشکم را پاک کردم، ولی آنقدر بغض گلویم را می‌فشرد که قادر به گفتن کوچکترین سخنی نبودم، حتی در این حد که به مادر بگویم: گریه نکن.

پس از شهادت برادرم مهدی، که آن موقع در اتاق بیمارستان در کنارم بود، دفاتر خاطراتش را می‌خواندم، این دیدار را نیز در دفترش نوشته بود و گفته بود محمد در جلو مادر گریه کرد.

مادرم پس از پاک کردن اشکش ادامه داد:

از خانه که خارج شدیم، چند دسته از مردم بودند که پرچم به دست داشتند. من به دو عروسم گفتم: صبر کنید با اینها برویم!

عصمت گفت: نه دیر می‌شود.

ما هم برای گرفتن تاکسی و رفتن به «شهید آباد» آهسته از کنار خیابان راه افتادیم ولی هیچ تاکسی ما را سوار نکرد، تا اینکه مجبور شدیم به طرف قبرستان «بهشت علی» حرکت کنیم، اول پل قدیم که رسیدیم من ایستادم، عصمت گفت: چرا نمی آیی؟

گفتم: صبر کن این پرچم راهپیمایی جلو برود و ما بعد از آقایان حرکت کنیم.

عصمت باز هم گفت: نه! دیر می شود، بیا برویم.

مادرم پس از نزدیک به چهل روز بستری شدن در بیمارستان، به شهادت رسید و در کنار مزار همسر شهیدم و همسر شهید برادرم به خاک سپرده شد.

با هم به راه افتادیم. وسط‌های پل که رسیدیم یکباره به پشت به زمین خوردم، چشم‌هایم را باز کردم دیدم غرق خون هستم و عصمت پیچیده در خودش و مرضیه (همسر برادرم) هم نصف سرش رفته. گفتم: خدایا چرا آنها را بردی و مرا گذاشتی…، حرف مادر به اینجا که رسید سیل اشک از چشمانش جاری شد.

پس از مدتی که پیش مادر ماندم، با بغضی که گلویم را می فشرد، آهسته از او خداحافظی کردم و بیرون آمدم.

مادرم پس از نزدیک به چهل روز بستری شدن در بیمارستان، به شهادت رسید و در کنار مزار همسر شهیدم و همسر شهید برادرم به خاک سپرده شد.

چند سال پیش در سفری به مشهد به منزل حجت‌الاسلام علی راجی رفتم. همسرم پیش از شهادت، شاگرد کلاس قرآن حاج آقا راجی بود.

آن روز ایشان می‌گفت: همسرتان می‌دانست که شهید می‌شود، چون به همکلاسی‌هایش سپرده بود که اگر شهید شدم، علی راجی نماز میتم را بخواند. در حالی که هیچ کدام از همکلاسی‌ها امید به شهادت نداشتند.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 248
  • 249
  • 250
  • ...
  • 251
  • ...
  • 252
  • 253
  • 254
  • ...
  • 255
  • ...
  • 256
  • 257
  • 258
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • فاطمه مقيمي
  • رهگذر
  • فاطمه حیدرپور

آمار

  • امروز: 765
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس