به نام خدا
تعجب کردم با خودم گفت نارنجک که خوردنی نیست، حتما یک منظوری دارد تا این جور گفت؛ کم نیاوردم و گفتم: «چرا نمیخورم!؟»
«حاج بیوک آسایش جاوید» از دلاوران تبریزی برای رزمندگان لشکر 31 عاشورا نامی آشناست. حاج بیوک اولین بار در سال 59 به جبهه سوسنگرد رفت. توانایی های رزمی خویش را توام با نفس گرم و صدای حزینش به خدمت گرفت. «شهید علی آسایش جاوید» فرزند حاج بیوک در عملیات نصر 7 به شهادت رسید و فرزند دیگرش ابراهیم تا پایان جنگ در جبهه ماند. آنچه پیش روی شماست گزیده ای از خاطرات مداح لشکر 31 عاشورا حاج بیوک آسایش است که خواندن آن در ایام محرم و صفر دلچسب تر خواهد بود.
حسن نوجوان و شلوغ بود. بعد از شهادت برادرش- حسین- عضو سپاه تبریز شد و بلافاصله هم به جبهه آمد، حالا هم خبر شهادتش را میدادند. گفتیم خدا به مادرش صبر بدهد. خبرهای ناگوار یکی دو تا که نبود هر لحظه نام یکی را میگفتند که شهید شده، آن شب تا خود صبح خوابم نبرد؛ به اصغر قصاب، حسن شهری و … فکر میکردم.
حسن موقع رفتن به عملیات فرم سپاه به تن کرده بود و ژست خاصی داشت. با خوشحالی میگفت با این لباس شهید خواهم شد!
صبح محمد بالاپور آمد پیشام. توی چادر بودم. گفت: «حاجی مشتلق بده، اصغر قصاب و حسن شهری هر دو زندهاند؛ اما زخمی.»
خیلی خوشحال شدم، پرسیدم: «دیروز گفتی شهید شدهاند، امروز میگویی زندهاند، لابد فردا…»
گفت: ماجراش مفصل است. اما همین قدر بگویم دیشب، صادق آذری، من و پدر آقا سید رضا مظاهری با آمبولانس رفتیم جلو که جنازههای شهدا را از منطقه عملیاتی جمع کنیم بیاوریم. آن جا بود که پیکرهای زخمی اصغر و حسن را پیدا کردیم. منتقل شدند به پشت جبهه.
گذشت …
شب دوم یا سوم عملیات، سید مهدوی - مسئول تعاون تیپ - خودش را به من رساند و گفت: «جنازههای شهدا و زخمیها را کسی نیست برود از صحنه درگیری بیاورد. بچههای تعاون روحیه کار ندارند، به نظر شما چه کار کنیم؟
توی دلم گفتم: «یا ابا عبدالله خودت کمک کن.»
برگشتم به سید مهدوی گفتم: «برو برای امشب مراسم و دعای توسل ترتیب بده، همه نیروهای تعاون را جمع کن من هم میآیم.»
پیش از نماز مغرب و عشا رفتم در جمع نیروهای تعاون که در یک سوله بزرگی دور و بر سه راه حفاری جمع شده بودند. نماز که خوانده شد، همهی نگاهها به سمت من برگشت و من هم روی دل به سمت حضرت اباعبدالله (ع) گرفتم. میدانستم حل این مشکل فقط به دست خود آن حضرت میسر است. شروع کردم: «السلام علیک یا ابا عبدالله…»
شعله فانوسها را پایین کشیدند و نور کم جانی میتابید. حدود صد نفر نیروی تعاون کارشان آوردن زخمیها و شهدا از صحنه جنگ بود، باس از آن پیشروی نیروهای اسلامی میرفتند جنازههای شهدا و زخمیها را با خودشان میآوردند. هر چه میخواندم همان جا به ذهنام خطور میکرد.
شروع کردم: «السلام علیک یا ابا عبدالله…» شعله فانوسها را پایین کشیدند و نور کم جانی میتابید. حدود صد نفر نیروی تعاون کارشان وردن زخمیها و شهدا از صحنه جنگ بود، گفتم: «برادران! کاری که شما این جا میکنید، این وظیفه سنگین و با ارزش در روز عاشورا بر عهده خود حضرت اباعبدالله بود. روز عاشورا، ن حضرت پس از شهادت تک تک یارانش، به بالین نها میرفت و جنازههایشان را به خیمهها میورد. حالا این وظیفه در کربلای ایران بر عهده شما گذاشته شده، پس ارزش کار خود را بدانید.»
گفتم: «برادران! کاری که شما این جا میکنید، یعنی شهدا را از صحنه جنگ به عقب منتقل میکنید این وظیفه سنگین و با ارزش در روز عاشورا بر عهده خود حضرت اباعبدالله بود. روز عاشورا، آن حضرت پس از شهادت تک تک یارانش، به بالین آنها میرفت و جنازههایشان را به خیمهها میآورد. حالا این وظیفه در کربلای ایران بر عهده شما گذاشته شده، پس ارزش کار خود را بدانید.»
حس کردم مجلس آمادگی ادامه عزاداری را دارد. با عنایات خود آقا، ادامه دادم: «همه شهدا را امام حسین (ع) خودشان از صحنه جنگ به خیمهها آورد به جز جنازه علمدار کربلا حضرت ابوالفضل (ع)».
در آن جمع چشمی نبود که گریه نکند. عزا خانه ما آن شب واقعا تماشایی بود. یک روایت میگوید حضرت ابوالفضل (ع) خودش وصیت کرد مرا به خیمهها نبرید… خدا شاهد است اختیار روضه دست من نبود، بیاختیار میخواندم.
اما چرا چنین وصیتی کرد؛دو نقل قول است، اول این که حضرت ابوالفضل (ع) نمیخواست امام (ع) به زحمت بیفتد. بردن نعش برادر سخت است آن هم برادری مثل قمر بنیهاشم. نقل قول دیگر این است که حضرت ابوالفضل (ع) به امام علیهالسلام گفتند: سیدی، هنوز خیل عظیم لشکر یزید از پا افتادنم را نمیدانند، اگر بفهمند شهید شدهام، بر تو جریتر میشوند.
نیروهای تعاونهای گریه میکردند و بر سر و سینه میزدند. نوحهها روان میآمد و میخواندم. ادامه داد: «این روایتها وارد شده؛ اما روایت دیگری هم هست که دل سنگ را آتش میزند. نوشتهاند امام بر بالین حضرت ابوالفضل (ع) آمد و با برادرش گفتوگو کرد. بعد بلند شد که جنازه را بر روی ذوالجناح بگذارد؛ اما دیگر توان این کار را نداشت. افسار ذوالجناج را در دست گرفت و با قدمهای سنگین به سوی خیمهها رفت… یا اباعبدالله هیچ روزی مثل روز تو نمیشود.
حال و هوای مجلس چیز دیگری بود. در این جا یک بیت از نوحههای ساده و قدیمی یادم افتاد:
یامان اولار ایکی قارداش قوشا گئده سفره / بیری اوله؛ اما بیری اونون آتین گتیره
(سخت میشود دو برادر با هم سفر کنند. اما از آن سختتر این است که یکی بمیرد (شهید شود) دیگری اسب بیسوار او را بیاورد)
نوحه دیگری را از مرحوم ذهنیزاده خواندم.
امام ایسته دی قتلایه نعشینی آپارا / مزین ایلیه بوگل همان گلستانی
هزار حیف اوتک باغبان گلشن عشق / یغانمادی اوگل برگ برگ خندانی
(امام حسین (ع) خواست جنازه - حضرت ابوالفضل - را به خیمه ببرد تا همچون گل به گلستان شهدا زینت دهد. اما هزار حیف که باغبان گلشن عشق - امام حسین (ع) - نتوانست آن گل پر پر شده (پیکر قطعه قطعه شده) را جمع کنید)
حاج آقا نارنجک میخوری؟!
امام به سمت خیمهها میرفت اما دل جدا شدن از برادرش را نداشت. از هر چند قدم بر میگشت عباس را نگاه میکرد. یا ابا عبدالله! خودت یاری کن این روضه را تمام کن. این سوله امشب عزاخانه شده عنایت کنید. امام از هر چند قدم بر میگشت عباس را میدید. یا اباعبدا… یک دفعه برگشت دید، سر بریده عباس بر بالای نیزهها…
شبی چنان عاشورایی در عمرم ندیدهام. شاید هم قرابتی که وجود داشت بین وظیفه امام حسین (ع) در روز عاشورا و وظیفه برادران تعاون باعث شده بود مجلس آنقدر گرم و دلنشین باشد.
حالا این روضهها برایم خاطره شده، آن شب نمیدانستم روزی اینها را بازگو خواهم کرد. انگار عالم دیگری را روایت میکنم. سر پا و چشم بسته روضه میخواندم و خودم نیز منقلب شده بودم.
گه گاه که چشم باز میکردم، حس میکردم از تعداد عزاداران کم میشود. ابتدا زیاد توجه نکردم؛ اما دیدم انگار قضیه جدی است و برادران تعاون پشت سر هم از مجلس بیرون میروند. گفتم شاید مجلس طولانی شد و بچهها را خسته کردم. حدود ده پانزده نفر در داخل سوله مانده بودند که روضه را جمع و جور کردم و بدم المظلوم … در حال دعا بقیه هم یک به یک رفتند.
به خودم نهیب زدم که زیاد خواندی، خسته شدند و رفتند.
دعا که تمام شد یکی از نیروهای تعاون آمد پیشام و گفت: «حاج آقا نیروهای تعاون بیرون سوله منتظر شما هستند.»
از سوله زدم بیرون. سید مهدوی گفت: «روضه امام حسین (ع) کار خودش را کرد، اجر تو هم با امام حسین (ع) تویوتا پر نیرو آماده رفتن به منطقه عملیاتی هستند. میگویند هر طور شده امشب جنازههای شهدا را با خودمان میآوریم.»
دیدم حدسام اشتباه بوده، فکر میکردم خسته شده و رفتهاند داخل چادرهایشان بخوابند اما با عشق امام حسین (ع) میرفتند پیکرهای خونین یارانشان را از صحنه جنگ بیاورند. همهشان شعار میدادند: «حسن حسین شعار ماست، شهادت افتخار ماست.»
صدایشان در دشت میپیچید. روضه آن شب تاثیرش را در همه بچههای گذاشته بود. برگشتم چادر و مقداری استراحت کردم. موقع نماز صبح خبر رسید نیروهای تعاون با دست پر برگشتهاند. هر چه زخمی و شهید بوده آوردهاند. خبر خوشحال کنندهای بود و از برکت توسل به حضرت ابا عبدالله آن شب فراموش نمیشود.
مدتی گذشت…
دیگر عملیات از آن شدت و حدت افتاده بود که راهی تبریز شدم. صبح خودم را به محلهمان رساندم. هوای پاییزی تبریز تا حدودی سرد بود.
گه گاه که چشم باز میکردم، حس میکردم از تعداد عزاداران کم میشود. ابتدا زیاد توجه نکردم؛ اما دیدم انگار قضیه جدی است و برادران تعاون پشت سر هم از مجلس بیرون میروند. گفتم شاید مجلس طولانی شد و بچهها را خسته کردم. حدود ده پانزده نفر در داخل سوله مانده بودند که روضه را جمع و جور کردم و بدم المظلوم … در حال دعا بقیه هم یک به یک رفتند
روی دیوار مسجد میرآقا اعلامیه شهید چسبانده بودند؛ مجلس ترحیم شهید حمید دادفرمان. خدایا چقدر این اسم برای من آشناست. به مغزم فشار آوردم و یک لحظه یادم آمد؛ منطقه عملیاتی مسلم بن عقیل، سان واپا، هنگام بردن آب به خط مقدم برای رزمندگان، سعید فقیه گفت پیکر یک شهید اینجا مانده موقع برگشت با خود ببرید جنازه را پیچیده در پتو آوردند، گذاشتیم پشت تویوتا و راه عقبه را در پیش گرفتیم. نمیدانستیم چه ساعتی از شب است. از کنار سنگرهای عراقی که تازه تصرف شده بودند، میگذشتیم که نشانههای صبح پدیدار شد. رحیم داشت توضیح میداد که این سنگرها چه طور تصرف شده، گفتم: «وقت نماز صبح نگذرد، اینجا میتوانیم نماز بخوانیم؟»
ماشین را نگه داشت، از سنگرهای عراقی آب پیدا کردیم؛ وضو…. نماز … دیگر عجلهای برای برگشتن نداشتیم. هوا روشن شد و میخواستیم برگردیم. ناگهان حسی مرا به سمت جنازه شهیدی کشاند که پشت تویوتا آرمیده بود.
پتو را از صورتش کنار زدم. لباس بسیجی به تن داشت و سر و رویش خونی بود. از روی اتیکت نامش را خواندم. «حمید دادفرمان» اعزامی از تبریز. شاید اولین فاتحه را برای این شهید من خواندم.هوا روشن شده بود که راه افتادیم و بردیم جنازه را تحویل معراج شهدا دادیم. … پس من با این شهید هم محله بودم و نمیدانستم. حمید فرزند حاج ایوب آقا بوده… چرا آن جا نشناختمش؟
از حال و روز زخمیهای عملیات بیخبر بودم. پرس و جو کردم، گفتند حسن شهری هنوز گرفتار تخت بیمارستان است. رفتم بیمارستان توی راه بیمارستان به حسن و شوخیهایش فکر میکردم. در شوخیهایش از اصطلاحاتی استفاده میکرد که مخصوص خودش بود. یکبار در جبهه دور هم نشسته بودیم که گفت: «حاج آقا! نارنجک میخوری؟!»
از حال و روز زخمیهای عملیات بیخبر بودم. پرس و جو کردم، گفتند حسن شهری هنوز گرفتار تخت بیمارستان است. رفتم بیمارستان توی راه بیمارستان به حسن و شوخیهایش فکر میکردم. در شوخیهایش از اصطلاحاتی استفاده میکرد که مخصوص خودش بود. یکبار در جبهه دور هم نشسته بودیم که گفت: «حاج آقا! نارنجک میخوری؟!» …
تعجب کردم با خودم گفت نارنجک که خوردنی نیست، حتما یک منظوری دارد تا این جور گفت؛ کم نیاوردم و گفتم: «چرا نمیخوردم!»
رفت چند لحظه بعد چند تا انار آورد. خندهام گرفت، گفت: «جاجی مواظب ترکشهایش باش، اصابت نکند!»
در بیمارستان ایستادم کنار تختش خواستم یک جورایی غافلگیرش کنم مثل خودش چشمانش را باز کرد و احوالپرسی کردیم، گفتم: «حسن آقا، نارنجک میخوری؟» پقی خندید. از شدت خنده و درد زخمهایش پهلوهایش را با دست گرفت.
تبریز هنوز در ماتم شهدای عملیات مسلم بن عقیل عزادار بود.