فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

جمعه سیاه و برنامه روزانه اسارت

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

جمعه ها جمعه ها، روزها پرعذابی بود. نمی دانم. چرا؟ معمولاًسخت ترین شکنجه ها، کتکها وحتی بی غذاییها را روزجمعه پیاده می کردند. یکی ازشکنجه های چکمه پوشان بعث،زدن اسرابا کابل،میله آهنی، چوب یا… درزمستان بود. این زدنها وقتی خیلی خوب ترزیرداندن ظلمشان مزه می داد که اسرا لباس هایشان را در آورده باشند. راوی:صادق منصوری- خرم آباد جمعةکتک، جمعة سیاه
دادو فریاد و ضجه و نالة بچه های آسایشگاه روبه روی ما، همه را ازخواب پراند. کنار پنجره رفتیم و دیدیم که بچه ها را لخت کرده، با کابل و باتوم افتاده اند به جانشان. چند تا از عراقیها آمدند طرف ما و همان نسخه ای را که برای آنها پیچیده بودند، برای ما تجویز کردند.
بعد از اینکه در بیرون آسایشگاه به اندازه کافی، زبان کابلها، باتومها، شلاقها و… را فهمیدیم، چشممان خورد به کوچه ای که عراقیها از وسط محوطه تا درآسایشگاهها درست کرده بودند. گذشتن از آن کوچه که دیوار دو طرفش را انسانهایی تشکیل می دادند که جز با فرودآوردن کابل، باتوم،بر پیکر رهگذرهایش حرف دیگری نداشتند، روزگارمان را سیاه کرد.آن روز،جمعة بود و بعد فهمیدیم که آن همه کتک برای این بوده است که یکی از برادران سپاه قصد فرارداشته و موفق نشده است. بچه ها آن جمعه را، جمعه سیاه نامگذاری کردند.

راوی:رضا مروتی- کرج
*********
جمعة سیاه
فصل زمستان بود؛ هوا سردوسوزدار و زمین هم خیس آن روز، جمعه بود. فریادهای بلند وفحشهای سربازان عراقی همه را ازخواب پرانده بود. ازپشت پنجرة آسایشگاههای دیگررا دیدیم که لخت شده اندوبا فرمان آن نظامیان خشن روی زمین خیس می غلتند. کابل وبا توم، باران تند آن روز بود! ما هنوزنفهمیده بودیم که چراباید کتک بخورند، ولی این را می دانستیک که بعد ازآنها نوبت ما است.
با فریاد اخرجوا یکی از سربازان، از در آسایشگاه زدیم بیرون. درراهو، از دوستون کابل به دستی که رویه روی هم ایستاده بودند، گذشتیم و پس از خوردن چند ضربة جانانه، همه در یک مکان جمع شدیم. افسری آمد و در حالی که خطابش به سربازانش بود، گفت: کسی که می خواسته فرار کند، درآسایشگاه همین افرادبوده است.وبعدش سرش را به طرف ما برگرداند: حالا چنان درسی به شما بدهم که برای همه عبرت شود! جلو آسایشگاه ، همه را به خط کردند .ازهمان محل تا آسایشگاه، ستونی ازسربازان کابل به دست و باتوم به دست ایستاده بودند. انها با روبه روی هم ایستادن، یک راهرو درست کرده خیلی هم چشم انتظار ما بودند!
بافرمان فرمانده، شروع کردیم به دویدن تابه جلوآسایشگاه رسیدیم. ست کم ۶-۷ ضربه نصیب هر کس شد.این ضربه ها بیشتر به سر، صورت، گردن و پشت افراد می خورد. به اسایشگاه که رسیدیم، خیالمان راحت شد. اما با دیدن سه نفر که انگاردرانتظار گمشدة خود هستند، نفس به شماره افتاده مان، بند آمد. بله، آنها هم ما را از برکت شلاق بی نصیب نکردند!
نداند غذا، پس ازآن چوب وچوب کشی عادی بود. سوز نیش چوبها وشلاقها ازیک طرف و سوزی که ازگرسنگی افتاده بود به جانمان ازطرف دیگر، نه حالی برایمان گذاشته بودونه توانی.
آن روز چند نفراز بچه ها چشم خود را ازدست دادند و بقیه هم تا مدتها درملحفه ای، ازدرد به خود می پیچیدند. ما آن جمعه راجمعة سیاه نامگذاری کردیم.

راوی:مصطفی ابراهیم آبادی

********

برنامه روزانه
روزها را به طورمعمول با نماز شروع می کردیم؛ نماز صبح. صبحانة ما نان خشک و مانده ای بود که درظرف آب می انداختیم و بعداز خیس خوردن، می خوردیم.
ایستادن درحمام یا نوبت گرفتن برای شستن لباس، کاربعدی بود.اگرفرصتی دست میداد و چشم عراقیها را دورمی دیدیم، ورزش و نرمش کردن، رد خور نداشت.
ساعتهای فرغت را با مطالعه می گذراندیم؛ با خواندن قرآن و کتابهای مختلف.
*
فقط درهمان یکی- دوروزی که صلیب سرخ ازاردوگاه بازدید می کرد، ازسوزکابلها درامان بودیم. یک دست لباس زرد رنگ با آرم P.W ، دو پتو و یک کیسة انفرادی، تمام داروندارمابوددراسارت.
راوی:مصطفی طالبی پور- داراب
ت.ا.۲۱/۷/۶۷
ت.آ.۳۱/۵/۶۹
********
برنامة هرروز
برنامة هرروز شکنجه را می نوشتند ومی زدند به سینة دیوار:
۱-از ساعت ۱۲-۸، زیرآفتاب ۳۵ درجة بالای صفر.
۲- کلاغ پر رفتن.
۳- سینه خیز روی ریگهای داغ.
۴- اتوروی بدن گذاشتن.
تنها چیزی را که خیلی خوب عمل می کردند، همین زدن و شکنجه کردن بود. راوی:کولیوند- باختر

 نظر دهید »

اسارت ، دانشگاه بود

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

یکی ازهمین انسانهای مهربان ودلسوز نصیب اردوگاه ما شده بود. او شیعه بود و جون می توانست به زبان فارسی صحبت کند، خیلی زود دست شوق وزبان شیرینش با ما پیوند خورد. گوش کردن به برنامة رادیو ایران کار همیشگی او بود.من با دیدن همین حقایق، معتقدم که دنیای تنگ وتاریک و رنج های اسارت، یک دانشگاه بود. دانشگاهی که خود آزادگان آن را تأسیس کرده بودند.

اسارت ، دانشگاه بود
یکی ازهم آسایشگاهیهای ما، ازبرادران اهل تسنن بود. اومتأسفانه اطلاعات مذهبی زیادی نداشت و حتی نماز خواندن را هم بلد نبود. با همت وتلاش برادران آگاه ومتدین، شیعه شد واعمال مذهبی خود را درتمام طول اسارت انجام داد. اوتا آنجا پیش رفت که درکنارنماز های روزانه اش، نمازهای قضا شدة خودرانیزمی خواند.حلاوت گرایش به حقایق درروحش تأثیرکرد،
تا آنجا که گفت: با رسیدن به ایران، خانواده ام را نیز به همین مذهب راهنمایی می کنم.
به ندرت درمیان عراقیها، انسانهای پاک نهادوبا محبت پیدا می شدند. یکی ازهمین انسانهای مهربان ودلسوز نصیب اردوگاه ما شده بود. او شیعه بود و جون می توانست به زبان فارسی صحبت کند، خیلی زود دست شوق وزبان شیرینش با ما پیوند خورد. گوش کردن به برنامة رادیو ایران کار همیشگی او بود.من با دیدن همین حقایق، معتقدم که دنیای تنگ وتاریک و رنج های اسارت، یک دانشگاه بود. دانشگاهی که خود آزادگان آن را تأسیس کرده بودند.
راوی: ناصربیدنی

*********
اسارت بعد ازآتش بس
با خواندن تاریخ اسارت،متوجه شدیدکه من بعدازآتش بس اسیرشدم. وقتی یک ستون از نیروهای عراقی، ما را محاصره کردند، با قرارگاه خود تماس گرفتیم. قرارگاه تاکیدداشت که نباید آتش بس را زیر پا بگذاریم،و لی عراقی ها که از نرمش وحسن نظر ما سوء استفاده کرده بودند، ما را اسری کردند. آنها اول به ما گفتند شما را به قرارگاه لشکرمان می بریم وبعداز ۴۸ساعت آزادتان می کنیم، اما ۴۸ساعت، شد ۲۵ماه.
راوی: محمد رضا فلاح- ارومیه
ت.ا.۱/۶/۶۸
ت.آ.۱۵/۶/۶۹
**********
اسارت بعد ازپایان خدمت
خدمت سربازیم تمام شده بود. برای انجام دادن کارهای پایانی که مقدمه ای برای گرفتن کارت پایان خدمت بود، به منطقه رفتم. به محض ورود، چشمم به یکی از آشنایان افتاد. اوکه پنج روز بیشتربه اتمام خدمتش نمانده بود، ازمن خواست که بمانم تا با هم راهی شویم. پذیرفتم و درست در شب اولی که در منطقه بودم، به اسارت درآمدم.
حملة عراقیها خیلی گسترده بودودلیری بچه های ایرانی هم دیدنی بود. من درحین درگیری، در محاصرة سه عراقی افتادم.
به خاطر فرستادن یک صلوات، ۱۵ روز زندانی شدم.
راوی:خسرو قائدی رحمتی- خرم آباد
ت.ا. ۲۱/۴/۶۷

*********
حمام بعدازهشت ماه
هشت ماه بود که حمام نرفته بودیم وراه رفتن شپشها روی لباس و بدنمان عادی بود. بعد ازهشت ماه اجازة حمام رفتن صادر شد. ده دقیقه فرصت داشتیم که خود را بشوییم.راستی! سهمیة آب هر نفر فقط یک سطل بود.

راوی:احمد علی منصوری

ت .ا.۶/۵/ ۶۷
***********
حمام آب سرد
در زمستان با آب سرد حمام می کردیم.
*
در حدود چهارم اه آغاز اسارت برای خوردن غذای کمی که می دادند، قاشقی در کار نبود.
*
برای زدن لازم نمی دیدند بهانه ای بتراشند. ما کیسة بوکس آنها بودیم که هروقت، هوس آقایان می جنبید،حکایت(سنک مفت است. جگنجشک مفت) را عملی می کردند.

راوی:فرج الله همتی- مرند
********
حمام
با لباس به حمام می رفتیم. دستوراین بودکه صابون رابه لباس بمالیدتا هم لباس شسته شود وهم بدن.
*
به دست راستم تیرخورده بود.یک سال ونیم بعد-پس ازآنکه بارها وبارها به صلیب سرخ شکایت کردم- دستور جراحی صادر شد.
*
من وچهارنفرازعزیزان اسیر را بردند بیمارستان، برای کشیدن دندان.بگذریم ازاینکه دستها و چشمهایمان را بستندوخیلی هم محافظ همراهمان کردند.
وقتی برگشتیم وبه دیگران گفتیم که چه عذابی کشیدیم تا دندانهایمان را بیرون آوردند،بقیه حاضرشدندکه درد بکشند،ولی به دندانپژشک عراقی مراجعه نکنند.

راوی:حسین پرلم
ت.ا. ۱۹/۲/۶۵

 نظر دهید »

بعثی‌ها می‌گفتند به امام خمینی ناسزا بگویید آب خنک بخورید

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

زیر آفتاب شدید تابستان و ماه رمضان، بعثی‌ها مقابل اسرا آب یخ می‌خوردند تا شاید ما درخواست آب کنیم. می‌گفتند “به خمینی فحش بدهید تا آب یخ بدهیم"، اما داغ این درخواست به دلشان ماند!
دلیر مرد والفجر مقدماتی، وقت اسارت، پشت لباسش نوشت “پیش به‌سوی کربلا". برای همین جمله شکنجه زیادی شد. جانباز «مصطفی اسدی» از سال ۶۱ تا ۶۷ ساکن اردوگاه عنبر بوده ‌است.
در اسارت او را “عمران” صدای می‌زدند. برادر ۲ شهید است. «شهید امیرحسین» که در کنار برادرش شهید شد و سر در بدن نداشته است. اسدی می‌‌گفت “به شهید همت قول داده بودم با امیرحسین برمی‌گردم؛ نشد.”
«شهید منصور اسدی» هم که کوچکترین برادر است در فاو، منطقه ام‌القصر شهید شده و ۶ سال بعد از بازگشت عمران، بدنش به میهن بازمی‌‌گردد. روایت زندگی و مبارزات این رزمنده و جانباز دفاع مقدس به قلم مرتضی سرهنگیدر کتابی با عنوان “خواب‌های تلخ عمران” منتشر شده است.
در گفت‌وگویی که با آزاده “مصطفی اسدی” داشتیم درباره موضوعات مختلفی سخن به میان آمد؛ او ناراحت بود از فیلم‌ها و سریال‌هایی که با محرویت اسرا ساخته‌ شده ‌است. معتقد بود ندانسته فیلم می‌سازند. می‌گفت ما هفته‌ای یک روز برنج داشتیم، آن هم برنج خالی! اما در فیلم‌ها ناهار پلو و خورشت نشان می‌دهند! صحبت از اسارت و برادرانش بسیار آزارش می‌داد. مشروح این گفت‌وگو را در ادامه بخوانید:
*بعثی‌ها به همه تیر خلاص می‌زدند
گردان مقداد با فرماندهی «شهید کارور» در والفجر مقدماتی در محاصره تانک‌ها گرفتار شد. شهید کارور دستور عقب نشینی دادند. من زخمی شدم و نتوانستم برگردم. ۴۸ ساعت در سرمای بهمن‌ماه در منطقه افتادم.
بعثی‌ها که رسیدند، به زنده و شهید تیر خلاص می‌زدند. فرمانده گروهان کلت منور را به من داده‌بود که برای اطلاع‌رسانی و غیره با رنگ‌های مختلف استفاده می‌شد. فرمانده بعثی فکر می‌کرد من مسئول رده بالا هستم، و این کلت است. گفت این را نکشید. مرا به بیمارستان بردند.
مردم شهرهای مختلف در مسیر حرکت اسرا جمع شده‌ بودند و هلهله می‌کردند و حتی یادم هست پیرزنی نزدیک آمد و به صورتم تف انداخت. در بیمارستان به همه غذا می‌دادند. پرستار تا به من رسید، گفت “حرس خمینی؟” فکر می‌کردم می‌گوید طرفدار خمینی هستی؟ سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. گفت “به این غذا ندهید".
بعد از بیمارستان، مرا به وزارت دفاع بردند. بازجویی شروع شد. فارسی بلد بودند. از عملیات می‌پرسیدند. من از عقبه خبری نداشتم. یکی دو هفته مرا نگه داشتند و بعد به اردوگاه عنبر بردند. در اردوگاه برخی از بچه‌های فتح‌المبین را دیدم.
صبحانه آش بی‌رنگی داشتیم. برای ناهار آب را جوش می‌آوردند و داخل آن زردچوبه می‌ریختند به اسم آبگوشت با نان می‌خوردیم. گاهی در آش صابون می‌ریختند تا بچه‌ها مریض شوند. بعضی‌ها اسهال خونی می‌گرفتند و حتی در اردوگاه‌های دیگر بعضی‌ اسرا از این بیماری شهید شدند.
*به خمینی فحش بدهید آب خنک بگیرید
زیر آفتاب شدید تابستان و ماه مبارک رمضان، بعثی‌ها مقابل اسرا آب یخ می‌خوردند تا شاید ما درخواست آب کنیم. می‌گفتند “به خمینی فحش بدهید تا آب یخ بدهیم"، اما داغ این درخواست به دلشان ماند! اسرا واقعاً مرد بودند، جلوی همه چیز حتی نفس خود محکم می‌ایستادند.
در جبهه دچار موج گرفتگی شده بودم؛ در اسارت وقتی می‌آمد سرغم دچار غش می‌شدم. بچه‌ها نمی‌گذاشتند هیچ‌کاری انجام دهم. همه کارهای مرا خودشان انجام می‌دادند. خیلی همت داشتند. در اسارت با صابون رختشویی سرمان را می‌شستیم! صابون رختشویی، روشویی، سرشویی و هر چیز دیگری همه‌اش یکی بود! در زمستان آب حمام آنقدر سرد بود که احساس می‌کردی روی سرت تگرگ می‌بارد.
یک‌بار در آسایشگاه حالم بد شد. پزشک درمانگاه والیوم ۱۰ به من تزریق کرد. از صبح تا ساعت ۱۰ شب خوابیدم. تشخیص ندادند مشکلم چیست؛ فقط می‌خواستند از سر خودشان ما را کم کنند.
یک‌بار ساعت ۳ نیمه شب همز‌مان درهای آسایشگاه باز شد، و همه را به ردیف نشاندند. سربازان اردوگاه نبودند، نیرو مخصوص بودند. هر یک، شلاقی در دست داشتند. فرمانده برای کتک زدن هر اسیر، زمان می‌گرفت. سالم و بیمار فرق نداشت. بچه‌ها را به قصد کشت می‌زدند. بعد از مدتی رفتند اما قبل از صبح دوباره آمدند و همان برنامه را تکرار کردند. بعد از آن ۲۴ ساعت درها را قفل کردند و اجازه بیرون آمدن ندادند. بدن‌ها باد می‌کرد و بعد جایش می‌ترکید.
این وضعیت، عواقب برنامه چند هفته پیش بود. با دوربین‌های فیلم‌برداری به آسایشگاه آمده‌ بودند، بچه‌ها هم دوربین‌هایشان را شکستند. تیراندازی کردند که پشت ستون‌ها پناه گرفتیم. بعدها جای گلوله‌ها روی ستون را به صلیب‌سرخ نشان دادیم، نوشتند، اما هیچ‌کاری نکردند. آنها از خودشان بودند.
یکی از افراد که قصد پناهندگی داشت، اسیر شد. دایی‌اش با یک گونی شکر او را عوض کرده‌ بود. بعد از مدتی هم فرار کرد. آمار گرفتند و فهمیدند یک نفر کم است. بچه‌ها را حسابی تنبیه کردند. با شروع هر عملیات، بچه‌ها را حسابی شکنجه می‌کردند. یک‌بار تا پای بازگشت آمدیم. به ایران خبر داده‌ بودند. حتی قربانی آماده کردند. اما بی‌دلیل ما را به اردوگاه برگرداندند.
*در حرم حضرت عباس (ع) جرأت نداشتند ما را بزنند
ما را به زیارت امام حسین (ع) بردند. در حرم امام حسین (ع) ما را می‌‍زدند. نمی‌گذاشتند نماز بخوانیم. اما در حرم حضرت عباس (ع) جرأت نداشتند. از آقا خواستم ما را برگرداند. حدوداً یک هفته بعد دوباره اسم مرا اعلام کردند. برگشتیم تهران. مادر و خواهرم را نشناختم. بس که پیر و شکسته شده ‌بودند.
در اسارت بودم که خبر شهادت برادر دیگرم را آوردند. صلیب‌سرخ نامه را داد. گفتند: ناراحت شدی؟ گفتم: “نه! برای همین کار آمده‌ایم. ناراحتی ندارد". این برادر از ما کوچکتر بود. وقتی از اسارت برگشتم از من پرسیدند چرا جبهه رفتی؟ گفتم برای نظام اسلامی رفتم. به جمهوری اسلامی رأی داده‌بودم، می‌خواستم جمهوری اسلامی محکم بماند.
*ایثارکران را فراموش نکنید
اما مصطفی زمانی دغدغه داشت که: نگذارید شهدا، جانبازان و اسرا فراموش شوند.
یاد کلام حضرت روح الله افتادم که فرمود “نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم روزمره زندگی بفراموشی سپرده شوند"!

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 217
  • 218
  • 219
  • ...
  • 220
  • ...
  • 221
  • 222
  • 223
  • ...
  • 224
  • ...
  • 225
  • 226
  • 227
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • یَا مَلْجَأَ کُلِّ مَطْرُودٍ
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)

آمار

  • امروز: 29
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت نهایت آمال عارفان حقیقی است وچه کسی عارف تر از شهید (5.00)
  • سربازان امام زمان عج ( خاطره ای از شهید محمود کاوه ) (5.00)
  • فرازی از وصیت نامه شهید محمد حسن نظرنژاد (بابا نظر) (5.00)
  • یک خبر تلخ برای معاون گردان (5.00)
  • وصیتنامه روحانی شهید یوسف خانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس