فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

اسرای عاشورایی

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

حتی فرمانده هم نتوانست آرامشان کند. در که باز شد، ۵۰ سرباز ریختند داخل. یکی از آن کسانی که سینه اش سرخ شده بود، خودش را خیلی زود به کلید برق رساندو… آسایشگاه، غرق تاریکی شد.تاریک شدن آسایشگاه، چنان وحشتی را درقبلهای لرزانشان انداخت که همگی فرار کردند. برای بار دوم که جرآت داخل شدن را به خود دادند، کابلها حق خباثتشان را ادا کردند.

شب عاشورا
شروع که شد، خیلی آرام و آهسته بود. مجلس که شور و حالی گرفت، هیچ کس طاقت نیاورد که زیر لب زمزمه کند و برای مولایی چون حسین(ع)، دزدکی سینه بزند.فریادهای هماهنگ و پر طنین(حسین،حسین) دهان نگهبان را باز کرد. او که از بی اعتنایی بچه ها عصبانی شد، چند لحظه ای از جلو قاب پنجره دور شد ووقتی دوباره روبه رویش ایستاد، جلوتر از خودش، فرماندهش دیده شد.دادوفریاد فرمانده هم نتوانست راهی را درمیان امواج پر پشت عزاداری جان برکفان اسلام باز کند.آن شب تا وقتیکه دوست داشتیم، عزاداری کردیم.تازه مجلس راتمام کرده بودیم که سروکلة جناب فرمانده پیدا شد.اووسربازانش خصلت بعثی بودنشان را نشان دادند؛ همان طورکه ماخصلت حسینی بودنمان را نشان داده بودیم.
راوی:ناصرنورپور- آذربایجان شرقی
********
روز عاشورا
دور از چشم نامحرم سربازها، نه شب اول محرم را عزاداری کردیم .روز عاشورا که شد، دیگر هیچ کس طاقت نداشت که سینة زنی خود را با زمزمه های آهسته، همراه آن امام شهیدان کند.بالارفتن فریادها و صداهای پر طنین دستهایی که بر سینه ها میخورد یکی از سربازان را کشاند به طرف آسایشگاه. او با تعجب ازد یدن این منظره، همقطارانش راخواند. آنها که خود را عاجزتر از آن می دیدند که در برابر این موج برخاسته، دست ممانعتی دراز کنند، از ما خواستند که مراسم را طوری ادامه دهیم که سربازان بیرون اردوگاه متوجه نشوند.
*
نوحه های عزاداری ازکسانی جمع آوری می شد که توانسته بودند آنها را درذهن خود نگه دارند.
راوی علی نوروزی- آذربایجان شرقی
********
شب تاسوعا
حتی فرمانده هم نتوانست آرامشان کند. در که باز شد، ۵۰ سرباز ریختند داخل. یکی از آن کسانی که سینه اش سرخ شده بود، خودش را خیلی زود به کلید برق رساندو… آسایشگاه، غرق تاریکی شد.تاریک شدن آسایشگاه، چنان وحشتی را درقبلهای لرزانشان انداخت که همگی فرار کردند. برای بار دوم که جرآت داخل شدن را به خود دادند، کابلها حق خباثتشان را ادا کردند.
راستی! آن شب تاسوعا حسینی بود.
راوی: جمال احمدی- بوشهر
ت.ا.۲۱/۱/۶۱
*********
زیارت عاشورا ودعای ندبه
به نظرمن شیرین ترین خاطره ای که دراسارت بود، مربوط به خواندن زیارت عاشورا و دعای ندبه بود. مازیارت عاشوراودعای ندبه می خواندیم وآنها کتکمان می زدندوچقدرشیرین بودآن لحظه ها!
بعضی ازاسرا به درجه ای ازاخلاص رسیده بودندکه زمان شهادت خودرامی گفتند.یکی از دوستانمان که زیر شکنجه برگشته بود، به ما گفت که ساعت ۴ شهید خواهد شد. اودقیقاً درهمان ساعت سربربالین حضرت دوست گذاشت.
راوی:سیدعباس آقازاده -تبریز
*********
امام حسین(ع) عرب بود!
به عزاداری سیدالشهدا خیلی حساس بودند.جدای اینکه کتک، همة جواب ومنطق آنها بود، استدلالهای پوچی هم داشتند: – شما نباید برای امام حسین(ع) سینه بزنید. اما حسین(ع) عرب بود وما هم عربیم، شما چرا گریه می کنید؟
راوی:عبد الله خساره-بندرلنگه

 نظر دهید »

جایگاه حقوق بشر در اسارت کجا بود؟

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

یک شب، یکی از بچه ها خواب می بیند که نگهبان دارد می آید و با صدای بلند(به جای خود) می دهد. سایر بچه ها که خواب بودند، بر می خیزند و همه ، سرها را می گذارند زمین.وقتی مدت نسبتاً زیادی می گذرد و خبری از آزاد باش نمی شود، ارشد آهسته سرش را بلند می کند ووقتی می بیند نگهبانی در کار نیست، به بچه ها آزاد باش می دهد.

این حقوق بشراست
از خصلت عراقیها، زدن یک نفر مقابل جمع بود. یک روز، ۱۰٫۱۵ نفر ریختند به آسایشگاه و شورع کردند به زدن یکی از بچه ها. چیزی که برای ما جالب بود، اعتقاد کتک زنها بود. آنها وقتی آن برادر را می زدند، می گفتند:هذا حقوق بشر! (این حقوق بشر است.)
*
آذر ماه سال ۶۲ بود. عراقیها به همه گفتند اماده شوند تا پنج نفر،پنج نفرعکس بگیرند و به ایران بفرستند. مانده بودیم عکس بگیریم؟ نگیریم؟ شاید کاخس ای زیر نیم کاسه بود؟ نکند برای تبلیغ خودشان می خواهند؟
بالاخره آماده شدیم. عکاسها هم آمدند. درهمان لحظه که گروه اول، روبه روی عدسی دوربین قرارگرفت، یک برقکارعراقی هم داشت به سرووضع برق آسایشگاه می رسید. همه چیز امده بود که ناگهان یک نفر از میان جمعیت ازبچه ها خواست که صلوات بفرستند.همین که طنین صلوات بچه ها درفضا پیچید، آن برقکار انبردست راازدستش انداخت و دستهایش رابه حالت تسلیم بلند کرد.سربازان که برای چند لحظه مانده بودند که چه بکنند، با چوبدستی افتادند به جان بچه ها.
صحنة جالبی که همان روزدیدم، این بود که یکی ازسربازان که چوب در دست داشت، دنبال یکی ازاسرا کرد.آ ن اسیر- درهمان حال دویدن فریاد زد: الله اکبر…
صدا،چنان محکم، بجاوبابرکت بودکه چوب ازدست سربازافتادواوسرجایش میخکوب شد.

خمین

ت.آ. ۳۱/۵/۶۹

**********
افسرشهید
در درگیری با عراقیها به شدت مجروح شد. اسیر که شدیم، ان قدر با لگد به بدنش زدند تا شهید شد. او یک افسر بود و محمد حسین معرف نام داشت.

راوی:بهزاد مهدوی- میانه

ت.ا. ۲۱/۴/ ۶۷
******
اسرای شهید
روز دوم اسارت، با دستهای بسته سوار یک کامیون شدیم. در راه، عده ای از عزیزان که لبهای ترک برداشته و فریاد های (آب) انها نشان می داد که چه می کشند، شهید شدند. عراقیها با کمال خونسردی آنها را از کامیون انداختند پایین.
*
یکی ازشکنجه های روحی-ورانی، قطع برق وآب بود. قطع برق یعنی کارنکردن پنکه های سقفی زوار درفته ودم کردن هوا در فضای آسایشگاهی که روزنه های کوچکی داشت. آن ساعتها، آسایشگاه چیزی شبیه به یک کوره می شد.
*
زور عراقیها را در ضربه های سنگین کابلها دیده بودیم و نیز تزویر آنها را؛ همگامی که هیئت صلیب سرخ می خواست از ارودگاه دیدن کند.
در همان یکی- دو روز ، کابلهل گم می شد، باتومها پیدا نبود و اردوگاه سرو سامان می گرفت. بعد از رفتن صلیب سرخ، دوباره می شد همان آش و همان کاسه.
*
توفیق آستان بوسی بارگاه حضرت سید الشهدا، آفتاب سعادتی بود که از شرق آرزوهای دست نیافتنی آسمان رؤیاهایمان تابید.
درآن توفیق، همه حسرت و انده خود گریستیم.

راوی:جمشید صادقی-فارس
۲۱/۴/۶۷ –فکه
*********
خوابی که یک اسیرببیند
فکرمی کنید خوابی که یک اسیر باید ببیند، چیست؟ شاید باور نکنید که باتوم ظلم آنها چنان پر زور بود که حتی درخواب هم آزاده ها را راحت نمی گذاشت. عراقیها مجبورمان کرده بودند اولین نفری که نگهبان را دید،(به جای خود) بدهد. ما بایتد بعد ازآن فرمان، می نشستیم وسرخود را پایین می گرفتیم.
یک شب، یکی از بچه ها خواب می بیند که نگهبان دارد می آید و با صدای بلند(به جای خود) می دهد. سایر بچه ها که خواب بودند، بر می خیزند و همه ، سرها را می گذارند زمین.وقتی مدت نسبتاً زیادی می گذرد و خبری از آزاد باش نمی شود، ارشد آهسته سرش را بلند می کند ووقتی می بیند نگهبانی در کار نیست، به بچه ها آزاد باش می دهد.
*
یک روزکه زودترازوقت معین، برای نمازصبح بیدار شده، وضو می گرفتم، نگهبان مراد ید، همان دید، نسخة یک کتک را برایم پیچید. بعد ازرفتن ضاربها، دژبانی که نزدیک درایستاده بود، روبه من کردوگفت:اینجا نباید مخالفت بکنید. ما هم مثل شما مسلمان هستیم وبه خدا ایمان داریم، ولی رژیم اجازة عمل به شعائر دینی را به ما نمی دهد. هر چه دارید، دردل خود نگه دارید تابه دست این نامردها نیفتد.
*
دوست داشتند که سردرکار قمار، تخته نرد،و… داشته باشیم. بچه ها اهل این بازیها نبودند، آنها اهل خواندن دعای کمیل و… بودند.روزهای پنج شنبه پتوها راروی سرمان می کشیدیم وآهسته دعا می خواندیم. کشیدن پتو روی سر، برای به غلط انداختن نگهبان بود.اوفکرمی کرد زیرپتو بساط قمارپهن است.
ت.ا.؟ ۲۷/۲/۶۵-مهران
بهزادرضایی پور- تبریز
********
پیک خوشبال شهادت
یکی ازهمراهان، اسهال خونی وتب شدیدی داشت. درکورة درد می سوخت وازضعف رنج می برد. وقتی رفتیم برای اوداروبگیریم، سربازهای عراقی انکار کردند که مریض باشد. آنها می گفتند که اوخود را به دیوانگی زده، دروغ می گوید. هرچه آن برادراصرارکرد، فایده ای نداشت که هیچ، سربازان رابه این فکر انداخت که اورا بزنندتا شاید حرفش را پس بگیرد .او را با همان حال نزار بردند زیر شلاق که: یا بگو سالمم، یا همین است که می بینی! بعداز زدن هم روانه اش کردند به یک زندان انفرادی که مساحتش ۱*۱ بود. دوروز بعد، پیک خوشبال شهادت روحش را به آسمان فرستاد.

محمد حسین خسروی

 نظر دهید »

اسارت نوجوان به عشق خمینی

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

مجیدی که هرگز با گردش ماه و خورشید، در گذر زمان هیچ گونه تغییراتی در او پدیدار نگشت. و همچنان همان بسیجی آرمانی، ولائی اردوگاه ۱۲ تکریت است. مجید حتی در مطب اش نیز بسیجی است. تا تو یاد بگیری که بسیجی هر کجا که باشد، دلباخته ولایت است.

روایت اسیر ۱۳ ساله‌ای که به جرم ارادت به امام شهید شد

وقتی اسیر شدیم، همه اسرا را در یک سیلو جمع ‌کردند. حال همه بد بود. پاهایم سالم بود و می‌توانستم راه بروم و با غفلت نگهبانان، از دستشویی با آفتابه برای بچه‌ها آب می‌بردم.یک پسر بچه ۱۳ ساله به‌نام «حسین شهریاری» که ترک بود، دچار موج‌گرفتگی شده بود. هر از چندگاهی می‌گفت “خمینی ای امام، ما رهرو راه توییم، خمینی ای امام.. “. بعد از ساعتی، چند نفر قلچماق که بعدها فهمیدیم فرمانده‌اند، آمدند بالای سر تک تک بچه‌ها که اکثراً مجروح بودند.
به حسین که رسیدند، باز گفت “خمینی ای امام، خمینی ای امام… ” فرمانده بسیار عصبانی شد، گفت چه ‌می‌گوید؟ که باز حسین گفت: “مرگ بر صدام، مرگ بر صدام… ” فرمانده بعثی گفت او وانمود می‌کند بیمار است و دستور داد سرم‌هایش را بکشند. حسین بعد از ۳ روز به شهادت رسید.

************
اسیری که سنش باعث دردسر شد

عراقی ها به خاطر این که درجهان، نزد افکار عمومی اعلام کنند، جمهوری اسلامی ایران، مرد جنگی ندارد و بچه های کم سن و سال را به جنگ می فرستد، همیشه خدا سن بچه ها را کمتر از آنچه که بودند، توی لیست آمارشان ثبت می کردند.
دوست داشتند که خود بسیجی ها، سن و سال خودشان را کمتر بگویند، از طرفی هم بسیجی ها این ترفند دشمن بعثی را یک جوری دیگر، خنثی می کردند. بچه های که جثه قوی تری داشتند، حداقل سن و سال خود را، پنج شش سال بالاتر می گفتند.
خلاصه عراقی ها، از دست بسیجی ها حسابی کلافه و خسته شده بودند.

تابستان داغ تکریت، سال شصت و هفت، “اردوگاه تکریت ۱۲ ” یک نقیب جمال بود، افسر ارشد اردوگاه، همیشه خدا، یک تخته تنبیه توی دست اش.یک روزی، همه را به صف کردند. من چهارده سال داشتم، و از لحاظ جثه، بسیار کوچکتر نسبت به بقیه اسرا بودم، همیشه خدا هم به خاطر ریز نقش بودنم، لبه دونبش معرکه گیری بعثی ها قرار داشتم.نقیب جمال من را خواست، صدا زد، “تعل، ایرانی کوچوک ” دو قدم رفتم جلو، سینه به سینه اش، من مثل یک گنجشگک؛ او مثل یک گاومیش.فارسی را دست و پا شکسته بلد بود، از من خواست که باید سن ام را کوچک تر اعلام کنم، یک سرباز هم پشت یک میز، با خودکار و دفتر نشسته بود.

نقیب جمال پرسید، چند سال داری؟

گفتم: چهارده سال.

محکم کوبید توی سرم و گفت: دوازده سال.

من هر چی با نقیب جمال، کلنجار رفتم که چهارده سال دارم، چرا شما سن و سال ما را این قدر کم می کنید. حرف حق توی کله پوک اش فرو نمی رفت.

به سرباز گفت: بنویس، “۱۲ “

من با خنده گفتم: یک تخفیفی بدهیدو بنویس “۱۳ “.

نقیب جمال هم به سرباز گفت: بنویس “۱۳ “.

عراقی ها رسم الخط شان، با نوع نوشتن ما، روی اعداد فرق داشت.

“۲ و ۳ ” را یک جور دیگر می نوشتند.

“سه ” عراقی ها دو دندانه داشت. رقم “دو ” را هم بدون دندانه می نوشتند.

سرک کشیدم تو دفتر آمار سرباز و دیدم نوشت: “مجید زارع ۱۲ ساله “.
شروع کردم با سرباز، سروصدا که فرمانده تان میگه “سیزده ” باز تو داری می نویسی دوازده.
نقیب جمال و سرباز بهم نگاه کردند و انگار تازه مفهوم حرف من را فهمیده باشند، زدند زیر خنده و گفتند: چرا چونه می زنی؟ سیزده ما همینه…
این ماجرا گذشت.
دو سه سال بعد، روزهای آخری بود که من دیگه سن واقعی خودم را می گفتم. یک روز تو حیاط هوا خوری اردوگاه دوازده تکریت، توی حال خودمان بودیم که صوت آمار را زدند. همه به صف شدیم، نقیب جمال آمد و یکی یکی ما را بنام صدا زد. نوبت به من رسید.

صدا زدند: “مجید کوچوک “

رفتم پای میز آمارگیری، نگهبان عراقی زیر چشمی نگاهی بهم کرد و نقیب جمال گفت: چند سال داری؟

گفتم: شانزده سال دارم.

گفت: نه خیلی کمتری.

گفتم: نه من شانزده سالمه.

عصبانی شد و حسابی قاطی کرد و داد و هوارش بلند شد و گفت: اسمال. حمال. حیوان، مگه سه سال پیش، من آمار گرفتم، تو نگفتی من سیزده سالمه؟

توی آن اوج عصبانیت اش، زدم زیر خنده و گفتم: آخه سه سال پیش من سیزده سال داشتم، الان میشه شانزده سال دیگه. سه سال به عمر من اضافه شده. شدم شانزده ساله، درسته؟

بعد ناگهان اردوگاه مثل بمب ترکید، اسرا زدند زیر خنده و بعد خود عراقی ها هم فهمیدند که فرمانده شان خنگ و خره، زدند زیر خنده، نقیب جمال که دید سوتی داده، از خریت خودش خنده اش گرفت و دیگه نمی توانست بنویسه، یک نگاهی به سربازهای خودشان کرد، و نگاهی به من کرد و من بهش گفتم: حالا سن واقعی ام را نمی نویسید، چرا سن ام را این قدر کم می نویسید.

نقیب جمال گفت: مگر برای تو فرق داره، مگه پوله که کم زیاد بشه؟

گفتم: آره واسه من مهمه، فرق داره.

نقیب جمال، مثل گام میشی که توی باطلاق مانده باشد، دهانش تا بناگوش جر رفت و شروع کرد به دادو هوار و کتک کاری، فهمید بسیجی هر کجا باشه حواسش به همه جا و همه چیز هست.

آری؛ مجید زارع، سیزده سال داشت که راهی جبهه شد، چهارده ساله بود که اسیر شد، و سالها پس از اسارت وقتی بازگشت، جسم نحیفش کم کم قوی شد و روح اش قوی تر…

و امروز مجید کوچک قصه ما، دکتر دندان پزشکی است در شهرستان آمل. با همان روحیه استکبار ستیزی اش، اهل وفا و انس مهر…
مجیدی که هرگز با گردش ماه و خورشید، در گذر زمان هیچ گونه تغییراتی در او پدیدار نگشت. و همچنان همان بسیجی آرمانی، ولائی اردوگاه ۱۲ تکریت است. مجید حتی در مطب اش نیز بسیجی است. تا تو یاد بگیری که بسیجی هر کجا که باشد، دلباخته ولایت است.

*نویسنده: غلامعلی نسائی

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 215
  • 216
  • 217
  • ...
  • 218
  • ...
  • 219
  • 220
  • 221
  • ...
  • 222
  • ...
  • 223
  • 224
  • 225
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 220
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • مروری برزندگی شهید علی بیگی (5.00)
  • گوشه ای از خاطرات شهداء (5.00)
  • هر وقت که راه کربلا باز شود(از خاطرات شهید علیرضا کریمی ) (5.00)
  • امر به معروف ( از خاطرات شهید حاج رضا فرزانه ) (5.00)
  • حج وتولدی دوباره ( ازخاطرات شهید آوینی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس