فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

در نماز جماعت به آرزویش رسید

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در منطقه عملیاتی «کربلای 5» در شلمچه، علی هنگام رکوع رکعت اول، به نماز رسید؛ تکبیر گویان وارد سنگر شد و به نماز ایستاد و در هنگام رکوع رکعت دوم، یک گلوله توپ فرانسوی در نزدیکی سنگر به زمین نشست و تنها علی را به ملکوت فرستاد.

شب جمعه بود؛ سیزده ساله بودم؛ درس‌هایم را مرور کردم؛ دیر وقت بود که علی به خانه آمد وضو گرفت و بدون خوردن شام به اتاقش رفت؛ با ناراحتی به پدر و مادرم گفتم «شما همیشه به من می‌گویید نماز سر وقت بخوانم، اگر جرأت دارید به علی بگویید، چرا حالا ساعت 11 شب نماز می‌خواند؟» پدر و مادرم با لبخندی همیشگی اعتراضم را جواب دادند و گفتند «تو هنوز نمی‌دونی، این وضوی نماز واجب نیست».

مدام چشم به چراغ اتاق او داشتم، چراغی که تا نیمه شب روشن بود، تنها مونس علی من بودم، تنها کسی که راه به اتاق او داشت، من بودم و تنها کسی که به داستان‌های او گوش می‌کرد، من بودم و تنها کسی که از عظمت روح او خبر نداشت هم من بودم! من هیچگاه شکوه نمازهای نیمه شب او را درک نکردم.

هفته قبل از جبهه بازگشته بود؛ همراه خود سوغات جبهه آورده بود. ترکش، موج انفجار، روماتیسم و … بعد از شهادتش ما داروهای جورواجور را در اتاقش دیدیم؛ آن شب گذشت؛ صبح آماده رفتن به مدرسه بودم، آخرین لقمه‌های صبحانه را می‌خوردم که اطلاعیه مهم رادیو توجه مرا جلب کرد. در آن اطلاعیه مرکز اعزام نیروی بسیج از نیروهای گردان ثارالله خواسته بود تا ساعت 10 صبح خودشان را به مرکز اعزام نیرو معرفی کنند؛ خبر را به خواهرم دادم و به او گفتم که به علی خبر دهد.

ساعت 10 صبح علی برای خداحافظی به خانه آمد و 10 روز بعد او را بار دیگر با لبخند همیشگی‌اش در سردخانه خلدبرین یزد ملاقات کردیم.

زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت»

روز شنبه سیزدهم رجب، روز میلاد مولای متقیان حضرت علی(ع) بود، بعد از نماز صبح از اتاق بیرون آمدم، مادر را دیدم که مدام نماز می‌خواند و دعا می‌کرد؛ پدر را که سماور بزرگ روضه خوانی را آماده می‌کرد، نمی‌دانستم چه خبر است، دنیا دور سرم می‌چرخید. ساعتی بعد زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت».

آن روز تا شب گریه کردم و به سکوت پدر و گریه‌های مادر توجهی نداشتم، لباس‌های عیدمان به سیاهی گرایید و روز تشییع جنازه بود که فهمیدم برادرم چگونه شهید شده است.

در منطقه عملیاتی «کربلای 5» در شلمچه، علی پس از خواندن نماز مغرب برای تجدید وضو از سنگر بیرون رفت و در هنگام رکوع رکعت اول به نماز رسید؛ تکبیر گویان وارد سنگر شد و به نماز ایستاد و در هنگام رکوع رکعت دوم، یک گلوله توپ فرانسوی در نزدیکی سنگر به زمین نشست و تنها علی را به ملکوت فرستاد.

 نظر دهید »

تلخ ترین خاطرات جبهه

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

چیزی كه برایم خیلی عجیب بود، این بود كه چندتا بچه كوچك را دیدم كه هیچ اثری از خون و زخم در بدن نداشتند و سالم، مرده بودند. نگران شدم. هرچه دیگران گفتند بیایید این‌ها را هم دفن بكنیم، من مخالفت كردم و گفتم: تا قبرها را آماده می‌كنند، نگه‌شان دارید. بگذارید من بروم پادگان ابوذر، یك دكتر بیارم تا مرگ این‌ها را تأیید كند. چون واقعاً سالم بودند و حتی رنگشان هم برنگشته بود…
پای خاطرات «غلا‌م‌حسین نازپرور»، از رزمندگان غیور استان كرمانشاه

میدان آزمایش هواپیما‌های عراقی

تا سال 63 چیزی به نام بنیاد شهید در منطقه ما نبود. آن سال، حكم ریاست بنیاد شهید سرپل‌ذهاب را به من دادند. توی شهر هم فقط رزمنده‌ها بودند و شهر، خالی از سكنه بود. فرمانداری، جهاد سازندگی، ژاندامری و یك واحد شهری از سپاه! فعال بودند و بقیه اداره‌ها به كرمانشاه منتقل شده بودند. آموزش‌وپرورش هم در روستاهایی كه مشكل نداشتند، كارش را انجام می‌داد. من در جهاد سازندگی بودم كه به بنیاد شهید منتقل شدم. توی شهر نمی‌شد كار را راه انداخت؛ چراكه حجم آتش توپخانه زیاد بود. هواپیماها هم طوری‌ بمب‌باران می‌كردند كه مردم می‌گفتند، این‌جا میدان آزمایش خلبان‌‌های تازه‌كار عراقی است! سرانجام در یكی از روستاها به نام پاتاق، دفتر بنیاد شهید را در یك خانه‌ی روستایی كه اجاره كرده بودیم، راه‌اندازی كردیم. پرونده‌‌های بنیاد شهید كِرِند و اسلام‌آباد را هم گرفتیم و نامه‌ای به سراسر كشور زدیم كه این‌جا راه افتاده و اگر كسی هست كه متعلق به این‌جاست، اعلام كند تا از خدمات ما بهره‌مند شود. در همان روزها بود كه بمب‌بارانی فجیع در پادگان «ابوذر» و اطراف آن اتفاق افتاد.

بمب‌بارانی با ده‌ها شهید

اتفاقاً همان روزی كه بمب‌باران شد، تعداد زیادی نیرو وارد پادگان شده بودند. نمی‌دانم، شاید برای عملیات آمده بودند. متأسفانه به هر دلیلی؛ چه خیانت، چه كوتاهی، نیروها را پوشش نداده بودند و اصول امنیتی مراعات نشده بود! فكر می‌كنم بیش از 24 هواپیما در چندین نوبت آمدند و بمب‌باران كردند. اول پادگان را زدند. مردمی كه به كوه‌های اطراف پناه برده بودند را هم زدند. بعد رفتند سراغ خود روستاها و از منطقه قلعه‌شاهین تا حوالی پادگان؛ یعنی روستاهای دوازده امام و بتوی، همه را زدند. البته بیش‌تر مردم روستاها به كوه‌ها پناه برده بودند. تا بعدازظهر، 42 شهید از بچه كوچك تا آدم مسن، روی دستمان ماند. در پادگان تلفات خیلی بیش‌تر و صحنه، دردآورتر بود.

روستاها خالی شده بودند و مردم روی كوه‌ها بودند. بچه‌های بنیاد و برخی نیروهای حزب‌اللهی داوطلب را جمع كردیم و به كمك شتافتیم. از جهاد، لودر و بیل مكانیكی گرفتیم. شهدا را جمع كردیم. دیدیم فرصت غسل كردن همه شهدا نیست. در همان اطراف پادگان ابوذر، شهدای روستایی را دفن كردیم كه الآن یك گلزار شهدای خوب است. هوا كه داشت تاریك می‌شد، كم‌كم مردم برگشتند و ناله و فریادها بلند شد.

در حدود ده متری پل، ده‌ها زن و بچه با یك گلوله به شهادت رسیده بودند. این بچه‌ها در اثر موج انفجار یا خفگی ناشی از این‌كه مادرها خودشان را روی آن‌ها انداخته بودند، بدون این‌كه كوچك‌ترین زخمی بردارند، كشته شده بودند كه البته احتمال بیش‌تر، همان موج انفجار است. این صحنه تلخ هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود

شهدای كاملاً سالم

یك چیزی كه برایم خیلی عجیب بود، این بود كه چندتا بچه كوچك را دیدم كه هیچ اثری از خون و زخم در بدن نداشتند و سالم، مرده بودند. نگران شدم. هرچه اهالی و دوستان گفتند بیایید این‌ها را هم دفن بكنیم، من مخالفت كردم و گفتم: تا بیل‌های مكانیكی این قبرها را آماده می‌كنند، نگه‌شان دارید. بگذارید من بروم پادگان ابوذر، یك دكتری، پرستاری بیارم تا مرگ این‌ها را تأیید كند.

چون واقعاً سالم بودند و حتی رنگشان هم برنگشته بود. به پادگان رفتم و از چند دكتر و پرستار خواهش كردم كه بیایند و آن‌ها را ببینند. همه سرشان شلوغ بود و قبول نمی‌كردند. گفتم: همین نزدیكی‌هاست و خودم می‌برم و می‌آورمتان.

ولی كسی نیامد. عصبی شده بودم. مچ دست پرستار مرد را كه داشت رد می‌شد، گرفتم. ترسید. گفتم: من نیم ساعت با شما كار دارم. باید بیایی. گفت: كار دارم. گفتم: محال است رهایت كنم. بنده خدا آمد و آن وضع را كه دید، خیلی تأسف خورد؛ ولی مرگ آن‌ها را تأیید كرد.
دفاع مقدس در کرمانشاه

خلبان نامرد و ده‌ها شهید

ماجرا از این قرار بود كه چند خانواده در حال فرار به‌سمت پلی بودند تا زیرش جا بگیرند. یكی از خلبان‌های خبیث عراقی كه با دوربین‌ دقیقش آن‌ها را دیده بود، گلوله را دقیقاً به نبش پل زده بود. چون پل محكم بود، همه تركش‌ها برگشته و در اطراف پخش شده بودند و در حدود ده متری پل، ده‌ها زن و بچه با یك گلوله به شهادت رسیده بودند. این بچه‌ها هم در اثر موج انفجار یا خفگی ناشی از این‌كه مادرها خودشان را روی آن‌ها انداخته بودند، بدون این‌كه كوچك‌ترین زخمی بردارند، كشته شده بودند كه البته احتمال بیش‌تر، همان موج انفجار است. این صحنه تلخ هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود.

به اسم دفاع از قانون اساسی

از شش ماه مانده به انقلاب، درگیری‌های ما شروع شد. به اسم دفاع از قانون اساسی، جریانی را راه انداختند و برخی از فرقه‌ای به نام «اهل حق» را كه در این منطقه زندگی می‌كنند، تحریك كردند و كار را به درگیری مسلحانه كشاندند. مسأله، چیزی بود كه خود حكومت در كل كشور راه انداخته بود. این عده اسم شاه را هم نمی‌بردند تا حركتشان موجه جلوه كند و به این بهانه جلوی انقلابیون می‌ایستادند. گاهی تا دو ساعت با سنگ مراقب بودیم تا این‌ها نتوانند از پل رد بشوند. ژاندارمری و ارتش هم از آن‌ها حمایت می‌كردند. در همان بحبوحه ما تعدادی شهید دادیم كه روزنامه‌ها هم بازتاب دادند. تا خود 31 شهریور 59 كه جنگ رسماً شروع شد، ما با این عده درگیری داشتیم. ازسمت عراق هم افرادی می‌آمدند و این‌ها را تأمین می‌كردند. سازمان استخبارات عراق به این عده پول می‌داد. می‌آمدند، چند عملیات می‌كردند و می‌رفتند؛ مشابه جریان‌های كردستان، ولی این‌ها مثل كومله‌ها منسجم نبودند. جنگ برای ما از ابتدای انقلاب با این گروه كه به «مهاجمین» معروف شده بودند، شروع شده بود.

پادگانی كه خالی شد

من در همه روزهای جنگ در منطقه سرپل ذهاب بودم. برادرم كه همان ابتدای جنگ شهید شد، فرمانده عملیات سپاه منطقه بود. یك پاسگاه مرزی هم در اختیارش بود كه حدود صد الی دویست نیرو داشت. كارهای اطلاعاتی گسترده‌ای نیز در منطقه انجام می‌داد. برخی از نیروهای ایشان افرادی بودند كه قبلاً جزو مهاجمین بودند، ولی توبه كرده و پشیمان‌نامه نوشته بودند.

گاهی تا دو ساعت با سنگ مراقب بودیم تا این‌ها نتوانند از پل رد بشوند. ژاندارمری و ارتش هم از آن‌ها حمایت می‌كردند. در همان بحبوحه ما تعدادی شهید دادیم كه روزنامه‌ها هم بازتاب دادند. تا خود 31 شهریور 59 كه جنگ رسماً شروع شد، ما با این عده درگیری داشتیم. ازسمت عراق هم افرادی می‌آمدند و این‌ها را تأمین می‌كردند

لشكر 81 زرهی در این منطقه مستقر بود. تعدادی نیروی سپاه و بسیج و ژاندارمری هم بودند. بلافاصله پس از شروع حمله عراقی‌ها، ورود دشمن به خاك كشور و كوبیدن فرودگاه‌ها، متأسفانه پادگان ابوذر از هم پاشید و خالی از نیرو شد. ماندند همین نیروهای پراكنده و داوطلب و البته تعداد اندكی از ارتشی‌های انقلابی كه مردانه ایستادند.

خیانتی از «بنی‌صدر»

هم‌زمان با ورود ارتش عراق به خاك ما، یك گروه از واحدهای تانك ما هم به فرماندهی افسری جوان پاتك كرد و وارد خاك عراق شد. عراقی‌ها همه فرار كرده بودند. افسر جوان درخواست كمك و پشتیبانی كرده بود، ولی به او گفته بودند، به دستور فرمانده كل قوا، «بنی‌صدر»، باید عقب‌نشینی كنید.

این كار برای او مساوی مرگ بود. افسر اصرار كرده بود، ولی جواب همان بود؛ به‌خاطر همین پشت بی‌سیم، بنی‌صدر را به باد فحش گرفته بود. ولی بالاخره با بدبختی به عقب برگشتند.

در هنگام تخلیه پادگان، مسئولان خواسته بودند طبق قوانین نظامی، مهمات پادگان را منهدم كنند كه شهید «شیرودی» وارد عمل شده بود و جلو‌شان را گرفته بود. ایشان مسئول هلی‌كوپتری پادگان ابوذر بود و ما باهم رفاقت خوبی داشتیم. ایشان گفته بود اگر بخواهید منهدم كنید، من بلند می‌شوم و شما را می‌زنم. آخرش هم راضی‌شان كرده بود كه ما می‌مانیم و اگر دیدیم نمی‌توانیم مقاومت كنیم، خودمان این‌ها را منهدم می‌كنیم. متأسفانه فقط تعداد اندكی نیرو ماندند.

دفاع مقدس در کرمانشاه

دشمن متوقف شد

در یكی، دو روز اول جنگ برای دفاع، در گروه‌های چند نفره سوار شش، هفت ماشین آهو و سیمرغ كه بهترین ماشین‌هایمان بودند، شدیم. جایی را انتخاب می‌كردیم، دو، سه ساعت درگیر می‌شدیم و وقتی مهماتمان تمام می‌شد، برمی‌گشتیم. عراقی‌ها هم كه هنوز اطلاعات كافی از منطقه نداشتند، از همین مقاومت‌های پراكنده، ولی شجاعانه می‌ترسیدند و پیش‌روی نمی‌كردند. حمله‌های هلی‌كوپتری شهید شیرودی هم بسیار مؤثر بودند. این گروه‌ها مستقل بودند و هركس هركاری از دستش برمی‌آمد، می‌كرد؛ چون حتی بی‌سیم هم نداشتیم. مهمات را از سپاه شهری كه در انتهای شهر بود، برمی‌داشتیم. یك باغ بزرگی در منطقه سرپل ذهاب بود. آخرین خبری كه به ما رسید، این بود كه تانك‌های عراقی آن‌جا هستند. این به معنای محاصره ما بود و باید كاری می‌كردیم. ناگهان صدای هلی‌كوپتر آمد. شهید شیرودی و دو، سه تا از دوستانش بودند كه به‌سمت تانك‌های عراقی رفتند و چندتاشان را زدند و به عقب راندنشان.

تانك‌های عراقی داخل شهر

دوتا تانك عراقی وارد شهر سرپل ذهاب شده بودند. این مسأله پیش از تشكیل آن گروه‌های كوچك رخ داد. ماشین استیشن یكی از دوستان دست من بود كه آن را از قصرشیرین آورده بود تا در امان باشد. آن روز مسلح بودم. نارنجك و نارنجك‌انداز ژ3 هم داشتم. همه را توی ماشین گذاشتم و به سمت سپاه رفتم تا با آقای «جمشیدی» كه سرپرست سپاه بود، صحبت كنم. ایشان توی سنگر جلوی در سپاه بود. پرسیدم، آن نیروها در فلان منطقه مال كیست؟ گفت: خبر ندارم.

گفتم: از بچه‌های پادگان ابوذر سؤال كنید. گفت: تلفن قطع شده است و بی‌سیم هم نداریم.

هم‌زمان با ورود ارتش عراق به خاك ما، یك گروه از واحدهای تانك ما هم به فرماندهی افسری جوان پاتك كرد و وارد خاك عراق شد. عراقی‌ها همه فرار كرده بودند. افسر جوان درخواست كمك و پشتیبانی كرده بود، ولی به او گفته بودند، به دستور فرمانده كل قوا، «بنی‌صدر»، باید عقب‌نشینی كنید. این كار برای او مساوی مرگ بود. افسر اصرار كرده بود، ولی جواب همان بود؛ به‌خاطر همین پشت بی‌سیم، بنی‌صدر را به باد فحش گرفته بود. ولی بالاخره با بدبختی به عقب برگشتن

ساختمان سپاه بلند بود و یك ضدهوایی روی آن گذاشته بودند. گفتم: به‌نظرت از بالا می‌توانم آن‌جا را ببینم؟ گفت: امتحان كن.

رفتم بالا. دیدم چیزی معلوم نیست. به پایین برگشتم. دیدم جمشیدی نیست. اسلحه دستم بود و داشتم به‌سمت ماشین می‌رفتم كه دیدم دوتا تانك دارند می‌آیند. گفتم خب چه بهتر! از همین‌ها می‌پرسم.

به چهار، پنج متری سنگر رسیده بودم كه دیدم تیربار روی تانك برگشت سمت من. یك‌لحظه رنگ تانك را دیدم و فهمیدم عراقی است. شیرجه زدم توی سنگر و خوابیدم كف آن. تانك، سنگر را حسابی گلوله‌باران كرد. تكان نخوردم و خدا كمك كرد كه زخمی نشدم. كالیبرش را بالا برد و ساختمان سپاه و ضدهوایی را كوبید. بعد هم به عقب رفت. حسرت می‌خوردم كه چرا نارنجك تفنگی‌ها را توی ماشین گذاشته‌ام. یكی از تانك‌ها به سمت كرمانشاه رفت و دومی همان‌جا ایستاد و به ساختمان سپاه شلیك كرد. فكر می‌كرد من مرده‌ام. گلوله‌ی اول نخورد، ولی دومی به طبقه دوم خورد.

موتورسوار جاسوس قلابی

یك موتورسوار هم آن‌جا بود كه لباس محلی داشت و صورتش را پوشانده بود. برایم سؤال بود كه او چه نسبتی با تانك‌ها دارد. بعداً فهمیدم كه او مخبر بوده و آن‌ها را هدایت می‌كرده است. تانك دوم هم به‌سمت كرمانشاه رفت. دویدم سمت ماشین و گلوله‌هایم را برداشتم كه دیدم تانك‌ها برگشتند. نمی‌دانم چه شد كه برگشتند سمت عراق.

این ماجرا گذشت. سال 64 بود. پدر یكی از شهیدانی كه پیش ما پرونده داشت و از ما امكانات می‌‌گرفت، هربار كه به بنیاد شهید می‌آمد، به همه ما تا مسئولان بالای نظام فحش می‌داد. معاونم گفت: تابه‌حال فحش‌هایش را به خاطر پدر شهید بودن تحمل كرده‌ایم، اما این‌كه ضدنظام حرف می‌زند، قابل تحمل نیست.
دفاع مقدس در کرمانشاه

پدر شهید وارد اتاقم شد و اولین فحش‌اش را به امام داد. رفتم و یقه‌اش را گرفتم و گفتم: مردك! می‌دانی امام كیه؟! مشكلی داری بیا بگو، برطرف كنیم. چرا فحش می‌دهی؟

دوباره قالتاق‌بازی درآورد و من هم بیرونش كردم. به بچه‌ها گفتم كه دقیق رویش تحقیق كنند. معلوم شد شهید ازطرف ژاندارمری معرفی شده است و به‌جای یك تأییدیه‌ی شهادت، سه تا تأییدیه با تاریخ‌های مختلف توی پرونده‌اش است. شك كردم. یكی از كارمندها را كه جزو فرقه‌ی اهل‌حق بود1 و در اثر رفت‌وآمد با ما نمازخوان شده بود، خواستم و گفتم: این پرونده، این ماشین مزدا و این هم حكم مأموریت. تا تكلیف این پرونده معلوم نشده، برنگرد. هرجا لازم هست، برو.

روز بعد برگشت. گفتم: چه زود آمدی.

گفت: می‌شود درِ اتاق را ببندم؟

گفتم: ببند.

آمد توی اتاق و گفت: اگر ایل ما بفهمند كه من این كار را كرده‌ام، خانواده‌ام را اذیت می‌كنند. حقیقت این است كه این مرد، اعدامی است نه شهید. این شخص همان موتورسواری است كه اول جنگ، عراقی‌ها را هدایت می‌كرد.

عراقی‌ها هم كه هنوز اطلاعات كافی از منطقه نداشتند، از همین مقاومت‌های پراكنده، ولی شجاعانه می‌ترسیدند و پیش‌روی نمی‌كردند. حمله‌های هلی‌كوپتری شهید شیرودی هم بسیار مؤثر بودند. این گروه‌ها مستقل بودند و هركس هركاری از دستش برمی‌آمد، می‌كرد؛ چون حتی بی‌سیم هم نداشتیم

زدم روی پایم و گفتم: من او را دیده بودم.

مسأله را به تهران اعلام كردم و آن‌ها گفتند: پرونده بسته شود و هرچه بهشان داده شده است، پس گرفته شود.

پی‌نوشت

(1) این فرقه مشكلی با نظام ندارد و یكی از رهبرانشان به‌نام «سیدنصرالدین حیدری» با امام دیدار داشت. رهبر معظم انقلاب هم در سفرشان به كرمانشاه از دفاع این مردم از مرزها، به‌نیكی یاد كردند.

 1 نظر

8خاطره از لحظه شهادت کربلاییان

02 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

… لحظه‌های آخر که قمقمه رو آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود: «مگه مولایمان امام حسین(علیه السلام) در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم»شهید که شد، هم تشنه بود هم بی دست…

حضرت سیدالشهدا حسین بن علی‌(ع) شب پیش از هجرت به سوی کربلا در پایان خطبه‌ای بلند فرمودند: «آگاه باشید، هر آن که می‌خواهد خونش را در راه ما اهل بیت، که راه حق است، نثار کند و خود در بهشت لقاءالله منزل گیرد، با ما راهی کربلا شود. من فردا صبح ان‌شاءالله به راه می‌افتم.»

و هنوز بانگ الرحیل برخاسته است و همان فریاد در آسمان بلند تاریخ طنین‌انداز. صحرای کربلا به وسعت تاریخ است و کار به یک ( یا لیتنی کنت معکم ) ختم نمی شود . اگر مرد میدان صداقتی ، نیک در خود بنگر که تو را نیز با مرگ انسی اینگونه است یا خیر … آنان که از مرگ می ترسند از کربلا می رانند … و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریده اند تا د رمقبل کربلای عشق آسان تر بریده شوند ؟ و مگر نه آنکه پسر آدم عهدی ازلی ستانده اند که حسین را از سرخویش بیشتر دوست داشته باشند؟ هر کس می خواهد ما را بشناسد داستان کربلا بخواند ، اگر چه خواندن داستان سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد . از باب استعاره نیست . اگر عاشورا را قلب تاریخ گفته اند زمان هر سال در محرم تجدید می شود و حیات انسان هر بار در سید الشهدا علیه السلام .حب حسین (ع) سر لاسرار شهداست . فاین تذهبون ؟

و حکایت می کنیم از راهیان کربلا، این راحلان قافله‌ی عشق که لبیک گویان به سوی حسین شتافتند تا جواب “هل من ناصر ینصرونی” او را از پس هزارو چهارصد سال گویند.

و اینک ما مرور می کنیم جوان مردی و ایثارشان را و فریاد می آوریم : “ای شقایق های آتش گرفته، دل خون ما شقایقی است که داغ شهادت شمارا بر خود دارد . آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟” (شهید سید مرتضی آوینی)

و این هم 8 خاطره از لحظه کربلایی شدن پرستوها، باشد که سر سفره اربابشان ما را نیز یاد کنند .

ای شقایق های آتش گرفته، دل خون ما شقایقی است که داغ شهادت شمارا بر خود دارد . آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟
شهید که شد، هم تشنه بود هم بی دست…

شهید شاپور برزگر گلمغانی، فرمانده محور عملیاتی لشکر 31 عاشورا

شهادت: 13/8/1362

یه دستش قطع شده بود، اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: «با یه دست که نمی‌تونی بجنگی، برو عقب.» می‌گفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟ مگه نفرمود: والله ان قطعتموا یمینی، انی احامی ابداً عن دینی»

عملیات والفجر 4 مسئول محور بود. حمید باکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محاصره دشمن نجات بده. با عده‌ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت.

… لحظه‌های آخر که قمقمه رو آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود: «مگه مولایمان امام حسین(علیه السلام) در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم»

شهید که شد، هم تشنه بود هم بی دست…
8خاطره از لحظه شهادت کربلاییان
خواسته های یک شهید

طلبه شهید مصطفی آقاجانی در جاده خمپاره خورد و سرش قطع شد. دیدند سر بریده لبهایش تکان می خورد و «یا حسین» می گوید. بعد از شهادت کوله پشتی اش را باز کردند ، در برگه ای نوشته بود:

1- خدایا ! امام حسین علیه السلام با لب تشنه شهید شد ، من هم می خواهم تشنه شهید شوم. ( وقتی او شهید شد ، تانکرهای آب خالی بوده و فرمانده برای رزمنده ها تقاضای آب کرده بود )

2- اربابم با سر بریده شهید شده و سرش را از پشت بریده اند ، من هم می خواهم از پشت سرم بریده شود ( نقل کردند که خمپاره از پشت سر به شهید خورده است )

3 -سر بریده ی مولایم امام حسین علیه السلام بالای نی قرآن می خواند ، من سرّش را نمی دانم ، ولی می خواهم با سر بریده « یا حسین » بگویم.
مثل امام حسین

گفت : چون اسم تیپ ما امام حسین است ، دوست دارم مثل امام حسین شهید شوم . بعد از کمی مکث ادامه داد: من که شهید شدم باید مرا از روی پاهایم بشناسید.

روزی که رفتم تعاون برای شناسایی جسد ، روی تابوت را که کنار زدم جای سر ، پاهایش بود. (راوی : همسر شهید یونس زنگی آبادی)
شهیدی که شرمنده امام حسین نشد

سردار شهید حاج احمد کریمی فرمانده گردان لشگر 17 علی بن ابیطالب علیه السلام

کنار قبر آماده ای نشسته وعجیب به فکر فرو رفته بود . بنده خدایی روی شانه اش زد وگفت : حاج احمد این قبر برای تو خیلی کوچک است . تو بااین قد بلند توی این قبر جا نمی گیری . به فکر یک قبردیگر باش . حاج احمد کریمی درجواب گفت : من به شما قول می دهم که این قبر برای من بزرگ هم باشد .همیشه می گفت : شهادت با یک تیرو ترکش که نفع شهادت نیست . آدم باید مثل امام حسین علیه السلام شهید شود تا شرمنده آقا نشود . من دوست دارم روز قیامت اگر قرار شد مرا به امام حسین علیه السلام معرفی کنند قطعات بدنم را روی پارچه ای قراردهند وبگویند این احمد کریمی است .گذشت تا اینکه در کربلای 5 گلوله توپ به او اصابت کرد وقطعات بدنش را در کیسه کوچکی جمع کردند ودر همان قبر دفنش کردند . احمد به آرزویش رسید وشرمنده امام حسین علیه السلام نشد .

خیره شده بود به آسمون. حسابی رفته بود توی لاک خودش. بهش گفتم: «چی شده محمد؟» انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدیم (اِرباً اِربا) یعنی چی؟ می‌گن آدم مثل گوشت کوبیده می‌شه! یا باید بعد از عملیات کربلای 5 برم کتاب بخونم یا همین‌جا توی خط بهش برسم…»

توی بهشت زهرا(سلام الله علیه) می‌خواستند دفنش کنند، دیدم جواب سؤالش رو گرفته.با گلوله توپی که خورده بود روی سنگرش…
اِرباً اِربا یعنی چی؟

شهید سید محمد شکری پزشکیار گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم)

شهادت: 12/12/1365 - کربلای 5، شلمچه

خیره شده بود به آسمون. حسابی رفته بود توی لاک خودش. بهش گفتم: «چی شده محمد؟» انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدیم (اِرباً اِربا) یعنی چی؟ می‌گن آدم مثل گوشت کوبیده می‌شه! یا باید بعد از عملیات کربلای 5 برم کتاب بخونم یا همین‌جا توی خط بهش برسم…»

توی بهشت زهرا(سلام الله علیه) می‌خواستند دفنش کنند، دیدم جواب سؤالش رو گرفته.با گلوله توپی که خورده بود روی سنگرش…
اعزامی از قم به کربلا

شهید حاج حسن الله دادی مسئول طرح و برنامه ریزی لشکر 17 علی بن ابیطالب(علیه السلام)

شهادت: 25/10/1365 - کربلای 5 - شلمچه

خیلی دوست داشت بره زیارت کربلا. روی کوله پشتیش نوشته بود:«اعزامی از قم به کربلا». خط قشنگی داشت. یه شب قبل از آخرین اعزامش به جبهه بود که رفتم پیشش. داشت این دو بیت رو روی پارچه سفیدی می نوشت:

من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم

بر مشامم چون زدند یک قطره از عطر حسینی سبقت از عود و گلاب و نافه و عنبر گرفتم

این شعر زیبا همیشه ورد لبش بود؛ حتی شب قبل از شهادتش.
دعا خواندن در جبهه
چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می‌خوانی

شهید محمد باقر مؤمنی راد لشکر 32 انصارالحسین(علیه السلام)

شهادت: 9/2/1365 - والفجر 8 - فاو

قبل از اذان صبح بود. با حالت عجیبی از خواب پرید. گفت: «حاجی! خواب دیدم. قاصد امام حسین(علیه السلام) بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:

«به زودی به دیدارت خواهم آمد» یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود: «چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می‌خوانی؟»»

همین جور که داشت حرف می‌زد گریه می‌کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگه تو حال خودش نبود.

چند شب بعد شهید شد. امام حسین(علیه السلام) به عهدش وفا کرد…
درخواست شهید علمدار

شهید سید مجتبی علمدار از رزمندگان لشکر 25 کربلا

شهادت: 11/10/175 - بیمارستان ساری

مداح اهل بیت بود و از گریه کنای امام حسین(علیه السلام). وصیت نامه‌اش هم بوی امام حسین(علیه السلام) می داد. توی وصیت نامه‌اش نوشته:

وصیت می کنم مرا در گلزار شهدای ساری دفن کنند و تنها امید من همان دستمال سبزی است که همیشه در مجالس مذهبی همراه من بوده و به اشک چشم دوستانم متبرک شده است را روی صورتم بگذارند. قبل از آنکه مرا در قبر بگذارند، مداحی داخل قبر برود و مصیبت جده غریبم حضرت زهرا(سلام الله علیه) و جد غریبم امام حسین(علیه السلام) را بخواند.

به شب اول قبرم نکنم وحشت و ترس چون در آن لحظه حسین است که مهمان من است».

«حاجی! خواب دیدم. قاصد امام حسین(علیه السلام) بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:«به زودی به دیدارت خواهم آمد» یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود: «چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می‌خوانی؟»»

در وصیت نامه شهدایی که خوانده ام یک نکته نظرم را هر لحظه به خود جلب می کند و آن اینکه در تمامی وصیت نامه ها از امام حسین(ع) و یارانش یادی شده و به نحوی ما را به مسئله ولایت فقیه توصیه و سفارش کرده اند. و این سفارشات نیست مگر به خاطر اهمیت فرهنگ عاشورا و ایثار، و حمایت از ولایت فقیه. و این ما هستیم که باید این راه را ادامه دهیم. (هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله)

و با حرف کاری از پیش نمی رود. آیا اهل عمل هستیم؟؟؟؟

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 212
  • 213
  • 214
  • ...
  • 215
  • ...
  • 216
  • 217
  • 218
  • ...
  • 219
  • ...
  • 220
  • 221
  • 222
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 205
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 973
  • 1 ماه قبل: 7289
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس