فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روزی که مجتبی 13 ساله به جبهه رفت

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته


روزی که مجتبی 13 ساله به جبهه رفت
مادر شهید میرمجتبی اکبری می گوید: میرمجتبی، متولد سال «1347» ،مهر ماه سال شصت می شد، «سیزده ساله» کلاس اول راهنمائی درس می خواند. وقتی گفت: می خواهم به جبهه بروم، دلم لرزید، خیلی کم سن و سال بود

شهید شمالی لشکر 25 کربلا
میرمجتبی اکبری»

مادر شهید میرمجتبی اکبری می گوید: میرمجتبی، متولد سال «1347» ،مهر ماه سال شصت می شد، «سیزده ساله» کلاس اول راهنمائی درس می خواند.

وقتی گفت: می خواهم به جبهه بروم، دلم لرزید، خیلی کم سن و سال بود.

گفتم: این چه وَضعشه؟ صبح میری مدرسه، شب هم که تا بانگ خروس، مسجد را ول نمی کنی؟ بخدا از دست میری، میرمجتبی!

بیا مادر، از مدرسه که میای، یک تُک پا برو قنادی، وَر دست پدرت، کمک حالش باش. ناسلامتی تو پسرش هستی، مگه من مادرت نیستم، چرا حرف من را گوش نمی کنی؟ یک شب که پدرش از قنادی برگشت، گفت: مادر میرمجتبی، من اصلا راضی نیستم که، مجتبی برود به جبهه، جنگ شوخی بردار نیست. میرمجتبی، سرش را انداخت پائین، آهسته گفت: اگر نزارید برم جبهه، از فردا دست به اعتصاب غذا می زنم، وقتی این حرف را زد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم.

گفتم: حالا این اعتصاب غذا چی هست؟

میرمجتبی گفت: اعتصاب غذا یک نوع مبارزه ایدولوژیک است. برای رسیدن انسان به هدف بلندی که دارد.

پدرش خیلی ناراحت شد. گفت: این حرف ها را از کجا یاد گرفتی. تو کتاب تان نوشته!؟

من سرش را دست کشیدم، بوئیدمش، بوسیدمش.

میرمجتبی زانو زد و پیشانی من را بوسید. بعد رفت پدرش را بوسید. تا از دلش در بیاورد که ناراحت نشود.

بدون هیچ حرفی رفت خوابید.

صبح بدون صبحانه رفت مدرسه، پدرش گفت: گرسنه اش بشود، غذا می خوره، ناراحت نباش، حالا یک حرفی زد. مجتبی ظهر که از مدرسه آمد، غذا نخورد. یک راست رفت خوابید. غروب بیدار شد، نمازش را خواند، باز هم غذا نخورد. رفت خوابید.

نصفه های شب، با ناراحتی و گریه من بیدار شد.

گفتم: اگه غذا نخوری، من هم مثل خودت اعتصاب غذا می کنم.

بخاطر این که دل من را نشکند، خندید و رفت یک لقمه غذا خورد و خوابید.

یک ماه آزگار شبانه روز گرسنه می خوابید و بیدار می شد.

نه این که هیج غذائی نخورد، خیلی کم، دیدم اوضاع اش خیلی نا به سامان شده، دارد همینطور لاغر می شود، جسم و جان هم که نداشت، بخاطر این که از دست نرود، به پدرش گفتم: من طاقت ندارم میرمجتبی مریض بشود، باید کاری کنیم، بدون این که خودش بداند چه کردیم، از رفتن به جبهه منصرف بشود.

رفتم بسیج، مسئول شان را دیدم، قصه میرمجتبی را عنوان کردم.

وقتی فهمیدند که سیزده سالش هست.

گفتند: شما بهش رضایت نامه بدهید، چون خیلی کم سن و سال است و هنوز پانزده سالش هم نشده، قانونی نمی تواند به جبهه برود.
گفت: اگر نزارید برم جبهه، از فردا دست به اعتصاب غذا می زنم، وقتی این حرف را زد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم. گفتم: حالا این اعتصاب غذا چی هست؟ میرمجتبی گفت: اعتصاب غذا یک نوع مبارزه ایدولوژیک است. برای رسیدن انسان به هدف بلندی که دارد.

خوشحال شدم، آمدم به پدرش گفتم: چون کم سن و ساله، رضایت نامه هم که بهش بدهیم، بسیج نمی گذارد که به جبهه برود.

باید وانمود کنیم که ما برای رفتنش به جبهه راضی هستیم.

وقتی به میرمجتبی گفتم: مثل پروانه پرید، فوری رضایت نامه را آورد، از هردوی ما امضاء گرفت.

گفتم: مگر نگفتی پدر یا مادر، هرکدام رضایت بدهند، تمامه. پدرت که امضاء کرد.

گفت: مادر، رضایت نامه من باید دو قبضه باشه که باز بسیج گیر دو پیچ نده…

آن شب حسابی غذا خورد، از خوشحالی تا صبح خوابش نبرد.

دیگر مدرسه هم نمی رفت، دنبال کارای جبهه رفتن بود، شب و روز دعا می کرد که یک وقت دوباره پشیمیان نشویم، ما هم خیال مان راحت، مسئول بسیج، بهمان قول داده بود.

چند روزی که گذشت، موقع اعزام شد، کیف اش را بست، به خاطر این که شک نکند، همراهش رفتیم بسیج، بچه ها همه آمده بودن، داخل محوطه سپاه گرگان جمع شده بودند. باخانواده هاشون خداحافظی می کردند و یکی یکی، به نوبت می رفتند داخل اتوبوس، نوبت میرمجتبی که شد، مسئول اعزام گفت: شما فعلا نمی توانید بروید، سن تان قانونی نیست. مجتبی زد زیر گریه، زار زار گریه و التماس می کرد، هر چه گریه کرد، قبول نکردند. آنقدر گریه و التماس کرد که من داشتم پشیمان می شدم. آخر من چرا این کار را کردم. بگذار برود.

اما دلم نمی گذاشت…
میرمجتبی اکبری»

یک مرتبه، توی جمعیت میرمجتبی غیب اش زد، هر چه بین مردم نگاه کردم، نبود، ناگهان دیدم سرو صدای مردم بلند شد، نگاه کردم، سرم سیاهی رفت، دلم هوری فرو ریخت.

میرمجتبی، نمی دانم از کجا رفته بود، روی دیوار چهارمتری بین سپاه گرگان و زندان شهربانی، ولوله ائی بر پا شد. من گریه افتادم….

میرمجبتی از بالای آن دیوار بلند، شروع کرد به فریاد کشیدن…

فریاد کشید: آهای مردم! چه کسی می تواند در مقابل دشمن بایستد.!؟

اگر سپاه امروز نگذارد من بروم به جبهه، خودم را از همین بالا، پرت می کنم پائین.

مردم که انگشت به دهن، مجسمه شده بودن، متحیر نگاه می کردن، مسئول بسیج، هاج و واج مانده بود چه بکند، رفت در گوشی، انگار به مسئول اعزام گفت: بفرستش جبهه.

مسئول اعزام که آرزوی رفتن به جبهه توی دلش مانده بود، توی آن هوای سرد، خیس عرق، سرخ و کبود، به میرمجتبی حسودی اش شد انگار، یا خجالت کشید…

داد زد: آهای پسر، بیا مرد، بیا…

مجتبی داد زد: مرد باش، سر حرفت بمان، من را می فرستی جبهه…

مسئول اعزام گفت: آره پسر بیا، مردانه قول میدم، همین الان برو جبهه. تو که رضایت نامه دادی، چرا نروی جبهه، بیا برو جبهه… اصلا تو سنت هم قانونی است. بیا…

خیلی از کسانی که آن روز، سن شان به جبهه قد می داد و عقل ودل شان، قد نمی داد، سرشان را از شرم، انداختند پائین، تا توی چشم های میرمجتبی نیفتد….

خیلی از کسانی که آن روز، سن شان به جبهه قد می داد و عقل ودل شان، قد نمی داد، سرشان را از شرم، انداختند پائین، تا توی چشم های میرمجتبی نیفتد….

حتی مسئول اعزام….

حتی…

میرمجتبی توی حیرت حاضرین، من را بوسید و پرید توی اتوبوس….

رفت و دل من را با خودش برد….

در سی ام، آذرماه سال شصت، «میرمجتبی اکبری» در سن سیزده سالگی، حوالی جبهه خونین شهر شهید شد…

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

عکس‌العمل یک شهید به نام ابوالفضل

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

والفجر 8 مجروح شده بود برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز. حافظه اش را از دست داده بود. کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود. پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه عکس العمل نشان بده. به اسم ابوالفضل که می رسیدند…

والفجر 8 مجروح شده بود برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز. حافظه اش را از دست داده بود. کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود. پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه عکس العمل نشان بده. به اسم ابوالفضل که می رسیدند شروع می کرد به سینه زدن خیال می کردند اسمش ابوالفضل است. رفته بودم یکی از بیمارستان های شیراز. گفتند: « این جا مجروحی بستری است که حافظه اش را از دست داده. فقط می دانند اسمش ابوالفضله» رفتم دیدنش تا دیدم شناختمش . عباس بود. عباس مجازی.

بهشون گفتم :« این مجروح اسمش عباس است نه ابوالفضل» گفتند:« ما هر اسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد اما وقتی گفتیم ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن. فکر کردیم اسمش ابوالفضل است»

عباس میون دار هیئت بود. توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال می رفت. بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود ملکه ذهنش همه چیز رو فراموش کرده بود الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل….

عباس میون دار هیئت بود. توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال می رفت. بس که با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود ملکه ذهنش همه چیز رو فراموش کرده بود الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل….

شهید عباس مجازی(عضو اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا)

شهادت 17/12/1365- بعد از عملیات والفجر 8 در بیمارستان-

مزار شهید: گلزار شهدای شایستگان امیرکلا بابل

منبع:فاتحان

 نظر دهید »

حکایت مبارزات زنان راه خدا

03 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

یکبار که در منزل آقای بحر العلوم سخنرانی داشتم، مسائلی پیش آمد که گفتم: خانم ها از چه می‌ترسید از چهار ضربه شلاق، می خواهید همین گردنم را نشان تان بدهم، پشتم، ستون فقراتم را بعد خانم‌ها شروع کردن به گریه. گفتم: من با ترسوها حرف نمی زنم. همین قدر می گویم که روحانیت شما را یکی یکی بر دار می کنند. اگر این ها(شاه) پیروز بشوند وای بحالتان است

خانم زکیه لسانی از جمله مبارزینی است که وقتی پای خاطراتش می نشینی، نه تنها خسته نمی شوی بلکه انرژی مضاعف می گیری. تبعیدها، شکنجه ها، مناظره با توده ای ها، منافقین و …، دیدار با حضرت امام(ره)، شاگردی آیت ا… میلانی، شهید مطهری، شهید با هنر، شهید مفتح و … از ایشان نمونه یک زن انقلاب اسلامی ساخته است. در این گفت و گو قسمتی از خاطره‌های ایشان را با هم مرور می کنیم.
سطل آشغال را بگذارید بیرون

در آن زمان آقای هاشمی نژاد در مسجد صاحب الزمان جلسه پرسش و پاسخ برای جوانان داشتند و من هم هفته ای یک جلسه سخنرانی داشتم.من در سخنرانی ام گفته بودم که کسی که پشه صورت و دستش را می زند، چرا دقت نمی کند و مرتب پشه را می کشد. سطل آشغال را بگذارد بیرون تا این حیوان مرموز از اطرافش برود. یک دانشجو بلند شد و گفت: خانم من سال چهارم شیمی هستم و سؤالی دارم. شما این همه می گویید حیوانات مرموز را دفع کنید و سطل آشغال را بیرون بگذارید منظورتان دولت و شاهنشاه است. (یواشکی این را می گفت). گفتم: بله، بله ، بله. خواهر شهید هاشمی نژاد پهلوی من نشسته بودند، از بغل من یک نیشگون گرفت و گفت: یک نگاهی هم به پشت سرتان بکنید (از پنجره). گفتم: چه خبراست، عیبی ندارد، دیر نمی شود جواب ایشان را هم می دهم و او هی اصرار داشت که پشت سرم را نگاه کنم، نگاه کردم، دیدم که نیروهای رژیم آماده هستند برای دستگیری من. من جواب این دختر خانم را دادم و گفتم: همه انبیاء و اولیا آمده اند برای اینکه شر مستکبر را از سر ما کم کنند ولی الان چه می گذرد در کشور ما. جمعی از علما را به برق وصل کردند و برخی راهم کشتند. سر آیت ا… سعیدی را با اره زدند. آیت ا… غفاری را در روغن گذاشتند. جمعی از طلبه ها را در کیسه ها کردند و با هلیکوپتر توی دریای نمک پرت کردند، آیا ظلمی فجیع تر از این در هیچ عصر و زمانی دیدید… وقتی جواب آن دانشجوی شیمی را دادم. دیدم خواهر شهید هاشمی نژاد بلند شد و گریه شان گرفت، بعد خانم ها را دیدم که گریه می کنند. گفتم خب حالا بگو کجا را نگاه کنم؟ گفت: پشت سرتان. از پنجره نگاه کردم دیدم دو تا تانک ایستاده، مثل مور و ملخ هم نیرو ایستادند. بلند شدم و میکروفون را دستم گرفتم و گفتم خانم ها ببخشید، شب عاشورا امام حسین(ع) با همه حجت را تمام کردند و فرمودند: این ها مرا می خواهند، شماها در این تاریکی شب بروید. حالا هم من دارم می گویم اینجا دو در دارد از آن در همه تان بروید. این ها مرا می خواهند، گریه نکنید ترسوها، افرادی که می ترسند نمی دانند دین چقدر قیمت دارد، بروید جمعی رفتند و جمعی هم ماندند. ما از مسجد بیرون آمدیم و دیدیم که افراد شعار می دهندگفتم: من که گفتم شما بروید، کسی به شما کار ندارد شما عرضه دفاع ندارید که خیلی ها باز گریه کردند. من عبا و پوشیه داشتم. از روی عبا دست های مرا بستند، بلند گفتم: خواهران، همه حاضران به غائبان بگویند که دست های خانم لسانی را مثل نواب صفوی بستند و بردند. آمدند با ماشین مرا ببرند گفتم نه پیاده خوب است، با خودم گفتم یک مانوری بدهیم تا افراد خبرها را ببرند. هی گفتم پیاده خوب است، آمدیم تا اولین چهارراه بعد از میدان صاحب الزمان(ع).

یکبار مرا به سقف زندان ویزان کردند که جای رساله های امام را بگویم. در حال اعتراف گیری بودند و به همدیگر می گفتند خودتان را ناراحت نکنید الان می گوید که ب جوش ریختند روی گردنم. هنوز هم جای بعضی از لکه هایش هست. من نجا یاد تش گرفتن خیمه های اباعبدا…(ع) در عصر عاشورا افتادم و در همان حالت ویزان گریه کردم. در روایت داریم کسی که در حال حیاتش برای اهل بیت بسوزد اگر مشرک هم باشد در قیامت ،نمی سوزد. بعد از ده دقیقه دست و پا زدن که خیلی سخت بود طناب را باز کردند. من در ن حالت شش ماهه باردار بودم
شکنجه در زندان ساواک

یکی از خاطراتی که تا حالا جایی نگفتم این است که یکبار مرا به سقف زندان آویزان کردند که جای رساله های امام را بگویم. در حال اعتراف گیری بودند و به همدیگر می گفتند خودتان را ناراحت نکنید الان جای رساله ها را می گوید، آب جوش ریختند روی گردنم. که هنوز هم جای بعضی از لکه هایش هست. من آنجا یاد آتش گرفتن خیمه های اباعبدا…(ع) در عصر عاشورا افتادم و در همان حالت آویزان گریه کردم. برای آن حالت و آن روز خیلی ارزش قائلم. در روایت داریم کسی که در حال حیاتش برای اهل بیت بسوزد اگر مشرک هم باشد در قیامت ،نمی سوزد. بعد از ده دقیقه دست و پا زدن که خیلی سخت بود طناب را باز کردند. من در آن حالت شش ماهه باردار بودم و آنقدر فشار به من آورده بودند که مریضی قلبی برایم پیش آمد. آیت ا… شهید بهشتی و دکتر صادق بعد از انقلاب مرا بردند پیش پروفسور صادقی. بعد از معاینه گفتند سریعا ایشان را باید ببریم آلمان. من گفتم نه الان کشور تازه انقلاب شده و هزینه ها بالاست. گفتم: هزینه سفر و عمل چقدر می شود؟ گفتند: پانزده میلیون تومان گفتم من هرگز نمی روم با این پول می شود پانزده جوان را مزدوج کرد و من در همین جا استراحت می کنم و عمل نمی خواهد. الان حرم تنهایی نمی توانم بروم و برخی اوقات خیلی اذیت می شوم. بعد از شکنجه ها من را بردند بیمارستان ارتش و تقریبا بعد از یک ماه و نیم تاول ها کمی خوب شد و پوست جدید و تازه و نازک در آمده بود. یک سئوال از من کردند و دوباره مرا به لگد گرفتند ولی نمی دانم چکمه شان به گردنم خورده بود یا نه، گردنم خونی شده بود و دو مرتبه پانسمان کردند و به قول خودشان مرا دوباره انداختند توی هلوفدونی.
حکایت مبارزات زنان راه خدا
کاری‌کنیدکه از زندان‌آزاد شود

خدا رحمت کند سردار شهید یوسف کلاهدوز را! او سال 60 در زمان جنگ و به همراه سرداران بزرگی مثل جهان آرا، فکوری، فلاحی و… در یک سانحه هوایی به شهادت رسید. خدابیامرز کلاهدوز ارتشی بود اما ارتشی مومن و انقلابی! او مرا می شناخت به همین دلیل وقتی به شهرشان قوچان می رود و خبر دستگیری مرا می شنود تصمیم می گیرد هر طوری شده به مشهد بیاید و مرا ببیند. ایشان با لباس مبدل روستایی و ریش تراشیده برای ملاقات من به زندان مشهد می آیند.

شهید کلاهدوز ریش هایش را از ته می تراشد و با یک لباس دهاتی و یک گیوه می آید مشهد. خاله اش می گفت: وقتی که یوسف این هیبت را پیدا کرده بود ما همه به او می خندیدیم و میگفتیم: ماشاء ا… داماد دهاتی، خودش هم می خندید و می گفت: دعا کنید با خنده هم برگردم و نروم خانم لسانی را ببینم که چه بلایی سرش آمده. وقتی شهید کلاهدوز وارد زندان شد، با لهجه غلیظ مشهدی گفته بود: مو یک همشیره اندر دارم، یک وقتی می شناختمش. حالا گفتن زندانه، مو هم آمدم ببینمش. الکی غوغا کرد تا بتواند زندان بیاید، کلاهدوز سرباز امام بود اما در لباس ارتشی های شاه.

او در کلاس های من شرکت می کرد یک دور تفسیر قرآن به او داده بودم. چهار خطبه از صحیفه سجادیه حفظ بود، نصف نهج البلاغه را حفظ داشت، ده جزء قرآن را حفظ بود و دو بار البته نافرجام در کشتن شاه نقش داشت که البته لو نرفت و کسی او را نشناخت یک چریک به تمام معنا بود. وقتی کلاهدوز مرا در زندان دید به او گفتم: وضعیت مرا جایی تعریف نکن. ایشان هم همان روز رفته بود پیش آیت ا… میرزا جواد آقای تهرانی و همه مسایل و شکنجه ها را گفته بود. دختر میرزا جواد آقا بعدا برایم تعریف کرد که بعد از شنیدن خبر شکنجه های ساواک، میرزا محکم بر روی پیشانی شان زده بودند و گفته بودند: خدایا کمکم کن. که بلافاصله آقای فکور از در وارد می شوند. و به ایشان دستور می دهند کاری کنید که خانم لسانی از زندان آزاد شود.
یاوران مهدی(عج)درصحنه، زبون ها درخانه

یکبار که در منزل آقای بحر العلوم سخنرانی داشتم، یکی از خواهران گفته بود که: خانم لسانی امروز داغ کرد همه را شست و رفت و گذاشت کنار.

من آنجا گفته بودم: خانم ها از چه می‌ترسید از چهار ضربه شلاق، می خواهید همین گردنم را نشان تان بدهم، پشتم، ستون فقراتم را بعد خانم‌ها شروع کردن به گریه. گفتم: من با ترسوها حرف نمی زنم. همین قدر می گویم که روحانیت شما را یکی یکی بر دار می کنند. اگر این ها پیروز بشوند وای بحالتان است.

گفتند: خانم فلانی (که رییس یکی از حوزه های علمیه بود) گفته اگر فردا شاه پیروز شود اولین قورمه سبزی که شاه دستور بدهد درست کنند، با کله خانم لسانی درست می کنند. سریع گفتم: چند نفر جرأت دارید، گفتند هر چی شما بخواهید. گفتم: یا ا… ده نفر برویم خانه ایشان. خانه او رفتیم به او گفتم شما گفته اید اولین کله ای که قورمه سبزی کنند کله خانم لسانی است پس شما اصلا امید به پیروزی انقلاب ندارید، اصلا نمی دانید که خدای تبارک و تعالی وعده داده است که این شخصیت پیروز می شود و در حرکت این مرد پیروزی است.(امام خمینی) گفت: ننه جان شما جوانید حالا نمی فهمید صبر کن تا به تو بگویم. شما جوانید و نمی فهمید. گفتم پس برای همان است شما راهپیمایی نمی آیید در حالی که رییس حوزه علمیه اید.

از چهار راه خسروی دو نفر خانم پیدا شدند که من یقین داشتم که انجمن حجتیه ای اند. گفتند: خانم فلانی، شما هم شدید جزو دار و دسته خانم لسانی.گفت: خوب دیگر همه مان برگردیم انشاء ا… خدا اسلام را پیروز کند، دیگر اجازه بدهید من برگردم

گفت: مادر! من پایم لنگ است، شما خوشحال می شوید من با این پایم بیایم. گفتم: بله، اگر شما با پای لنگ بیایید، زنانی که مردهای شان عضو انجمن حجتیه اند به من نمی گویند مردان مان به ما می گویند حفظ عفت تان از راهپیمایی واجب تر است.

او از جا بلند شد و گفت حالا به خاطر تو می گویم که خانم ها بخاطر احیای شریعت، بخاطر همراهی با یک فقیه جامع شرایط، بخاطر احیا کردن اسلام راهپیمایی بیایند. بعد گفت: شما یقین دارید اسلام احیا می شود، اگر آنها(شاه) پیروز شدند چه؟ گفتم: خوب کمی گریه کنید تا این ها به حال شما رحم شان بیاید. سه چهار روز بعد راهپیمایی ها شروع شد، به خانم ها گفتم آماده شوید می رویم خانم فلانی را بیاوریم. از زیر بغل شان می گیریم و می آوریم. تا چهار راه خسروی با هزار قلمبه ای(کنایه ای) که به ما گفتند ما ایشان را آوردیم. از چهار راه خسروی دو نفر خانم پیدا شدند که من یقین داشتم که انجمن حجتیه ای اند. گفتند: خانم فلانی، شما هم شدید جزو دار و دسته خانم لسانی.

گفت: خوب دیگر همه مان برگردیم انشاء ا… خدا اسلام را پیروز کند، دیگر اجازه بدهید من برگردم. من گفتم چند تا از خانم ها ایشان را برگردانند. من را اگر دانشجویان و … توی راهپیمایی نبینند بد است و جلوی جمعیت شروع کردم به حرکت کردن. آن جا می گفتم: یاوران مهدی(عج) همیشه در صحنه اند زبون ها در خانه هاشان نشسته اند ترسوها عقب نشینی می کنند و… نزدیک چهار راه کلانتر پشت سر آقایان می رفتیم. دو تا سرباز ایستاده بودند. گفتم: خوب بزن، چرا می ترسی، بزن. آقای عبد الهی چادر مرا کشیدند که بروم عقب تر. گفتم: من عقب نمی روم می خواهند شما را بکشند، مرا بکشند. اینها می دانند چه کسی را بکشند، کسانی که فاتحه همه شان را خواندند. بعد به من گفتند: خانم بروید کنار، مگه اینها حیا دارند، ترس دارند از خدا. همان جا بود که شهید حنایی شهید شد.
منبع : فاتحان

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 201
  • 202
  • 203
  • ...
  • 204
  • ...
  • 205
  • 206
  • 207
  • ...
  • 208
  • ...
  • 209
  • 210
  • 211
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زفاک

آمار

  • امروز: 1449
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید مدافع حرم, علیرضا مرادی (5.00)
  • وصیت نامه شهید فلك ژاپنی (5.00)
  • وصیت‌نامه شهید محمدحسین ذوالفقاری (5.00)
  • عرفه برشما مبارک (5.00)
  • مجروحانی که حرمت روزه‌داری را حفظ می‌کردند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس