فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روایت یک راوی از کاروان راهیان نور

05 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

آن‌جا بچه‌ها به مصداق ورود در وادی مقدس طوی پاها را برهنه کردند و در معبر تنگ و رملی پا نهادند و گاهی نیز مطاف عشق گستردند تا از سید شهیدان اهل قلم مرتضی آوینی، مشق در خون غلطیدن کنند. آه فکه چه غروب وداع دلگیری داشتی کاش حاجیانی که مکه را دیدند یک بار هم فکه را زیارت می‌کردند

راوی : حجه الاسلام مهدی دیانی

هفته بسیج دوستان قدیمی‌ام در مدرسه اباصالح قم به من گفتند: آیا به ما هم وقتی می‌دهی تا یادواره شهدایی در مدرسه داشته باشیم. تلاش کردم درس‌ها و وعده‌های هفته بسیج را جابجا کنم و بیایم و بالاخره آمدم. چه جمع قشنگ و غریبی، از شهداء برای طلبه‌ها گفتم که روزی خودم هم مثل آن‌ها در همان مدرسه عشق به شهادت شوری به سرم آورده بود که در حلقه چشمانم هویدا بود عاشقی!!!

این جلسه پر سوز و معرفت مقدمه اردوی راهیان نور سال 89 بچه‌های مدرسه شد. روزی دکتر مدیحی از بچه‌های قدیمی مدرسه تماس گرفت که می‌دانم در راهیان نور چقدر وقت شما تنگ است اما می‌خواهم یا خودت بیایی یا یک راوی خوب برایمان بفرستی. چشم!!! دنبال کردم آقای شاکری که آزاده و جانباز است نشد. رسول‌پور فرزند شهید و شاگردان قدیم مدرسه قبول کرد ولی دلهره داشت و می‌گفت: من سال‌های قبل رفتم امسال تو برو. امسال باید قوی‌تر باشیم. مسائل حاشیه‌ای و بدگویی برخی دوستان متفاوت‌السلیقه هم مانعمان نشود. گفتم من مسئول اعزام و مدیریت 400 راوی روحانی هستم تو که می‌دانی. گفت:… در نماز جمعه آقای صادقی راوی رزمنده و خوبمان را دیدم دستش را گذاشتم در دست دکتر مدیحی اما او هم پدر خانمش در راه کربلا تصادف کرد و… ؛

اکبری راوی جوان اما با استعداد هم که هماهنگ شد 4 روز قبل از 27 بهمن آمد و گفت این‌ها یک اتوبوس هستند و اگر شما می‌روی من با کاروان دیگری بروم… بالاخره قرعه به نام من بیچاره زدند. دوشنبه با وجود کلاس و جلسه هیأت علمی ـ تخصصی تبلیغ در جلسه هماهنگی و مدیریت اردو در مدرسه شرکت کردم. برنامه‌ریزی مسیرها و فرهنگی را کمک کردم و روز چهارشنبه از صبح تمام کارهای عقب‌افتاده یک ماهم را انجام دادم و سفارش‌ها را در گروه تفحص سیره شهداء به بچه‌ها کردم و آمدم سر فلکه ارتش و ساعت 14 به سمت دوکوهه حرکت کردیم. 15/15 دقیقه به اراک رسیدیم و تجدید وضویی و روحیه‌ای با یک چایی دبش.

حالا آن قدر بچه‌ها عاشقانه و عارفانه کنار این قتلگاه شهدای تیپ المهدی هر کدام در گوشه‌ای مشغول نماز بودند که آدم دلش نمی‌آمد از این حالت زیبای بچه‌های نسل سوم انقلاب دل بکند اما وقت تنگ بود و باید به سمت سوسنگرد حرکت می‌کردیم

در مسیر بچه‌ها سؤال می‌کردند که چگونه می‌توان طلبه‌هایی که خودشان انقلابی بودند و همچنین خانواده‌هایشان ولی بعداً تحت تأثیر یک هم‌مباحثه‌ای دیگر انقلاب و شهداء را باور ندارند را در راه آورد یا این‌که چرا فرزندان بعضی شهدا آن‌طرفی و… و برخی هم درباره شهید ضابط سؤال می‌کردند که وعده داده‌ایم بعد از صرف چای صحبت کنیم. صحبت اولیه‌مان با همین مباحث شروع شد. وقتی حرف از شهید ضابط شد، روضه حضرت زهرا پیش آمد و شروع اردو با روضه زیبای حضرت زهرا و صوت شعر زیبای:

یا فاطمه من عقده دل وا نکردم گشتم ولی قبر تو را پیدا نکردم

که توسط آقای مدیحی خوانده شد، گره خورد و بعد از آن بچه‌ها با نوای لعن بر قاتلین حضرت و غاصبین ولایت امیرالمؤمنین کار را ادامه دادند و اصرار بر خاطره‌گویی کردند.
کاروان راهیان نور

سی کیلومتری خرم‌آباد اول وقت نماز مغرب و عشاء را اقامه کردیم و بعد از نماز مسئول اردوهای دانش‌آموزی استان مرکزی را که در حال بازگشت از منطقه بود دیدم و با هم قرار کاری برای 3 اسفند در قم گذاشتیم. ساعت 19 شام را که الوویه لذیذی بود در اتوبوس سرو کردیم و ساعت 30/19 دقیقه از کنار خرم‌آباد گذشتیم. حالا وقت آن بود که سخن از دوکوهه را شروع کنیم که یکی از بچه‌ها برای مشورتی آمد. حالا چه کنیم؟ از بحث عیدالزهرا شروع شد و به بحث سن مناسب برای زندگی مشترک و مشاوره و چه مقدار به کارهای فرهنگی و بسیج کنار درس پرداختن ادامه یافت تا بالاخره بچه‌ها را آماده شنیدن یافتیم و باقی بحث را وعده به بعد دادیم و سخن درباره اردوگاه و آمادگی جهت رزم و نبرد و چگونگی مقابله دشمن در ابتدای انقلاب با توطئه‌های ضد انقلاب و ترورها و گروهک‌ها و تلاش برای تجزیه ایران جنگ با کموله و دموکرات و خنثی کردن کمک‌های بنی‌صدر به آن‌ها و تلاش حاج احمد متوسلیان گفتیم و جمع شدنشان با حاج ابراهیم همت و شهید محمود شهبازی و شهید وزوایی و شهید رنجبران در تشکیل تیپ 27 محمدرسول‌الله در دوکوهه ادامه دادیم و این‌که در اردوگاه‌ها آن‌چه مهم‌تر از آمادگی نظامی اتفاق می‌افتاد آمادگی معنوی و روحی بود. همه این حرف‌ها در تونل جاده جدید خرم‌زال گفته شد وقتی از تونل و بزرگراه خارج شدیم، 60 کیلومتر به اندیمشک مانده بود که ساعت 30/22 دقیقه به دوکوهه رسیدیم. بعد از استقرار بچه‌ها در ساختمان گردان مقداد، همه برای تجدید وضو جلوی حسینیه حاج ابراهیم همت آمدند و بعد از نثار فاتحه برای شهدای گمنام جلوی حسینیه، به سمت گردان تخریب حرکت کردیم. تا همه بیایند تو خط کمی طول کشید. دیدیم این‌جوری صبح هم نمی‌رسیم. بچه‌ها را به صف کردیم و زیر نور کم‌رنگ مهتاب به خاطر هوای ابر به ستون یک با برخی آموز‌ش‌های نیم‌بند ستون‌کشی در شب به گردان تخریب رساندیم. آن‌جا حرف‌های دل درباره بچه‌های بااخلاص گردان تخریب گفته شد و توسلی به یاد شهدای تخریب و دو رکعت نماز حالی به بچه‌ها داد بعد به سرعت این سه کیلومتر را برگشتیم که بچه‌ها برای نماز شب خواب نمانند اما با این همه که ما خسته‌شان کرده بودیم تازه شروع کردند از سر و کله تانک و نفربرها بالا رفتن.

با آن‌که قرار بود صبح زود برای دعای ندبه گلزار شهدای آبادان باشم اما… اما بچه‌هایی که شب قبل تا ساعت یک به هر دلیل نخوابیدند و گفتند و خندیدند توان معنوی‌اش را نداشتند. برای همین کمی معطل شدیم. بنده دنبال نان و خامه برای صبحانه و برادر مدیحی مشغول پخت نهار بود. بالاخره ساعت 30/7 از اردوگاه میثاق بیرون زدیم و در مسیر برای بچه‌ها از آبادان که عبادان بود و حالا به خاطر حمله فرهنگی استعمار انگلستان تبدیل به شهر مد و تریپ شده و شجاعت‌های مردمش در زمان جنگ گفتیم

صبح گروه اخلاص اندکی برای نافله شب در حسینیه حاج ابراهیم همت بی‌سیم دلشان را روشن کرده بودند و همراز با شهداء مناجات حضرت امیر(ع) را می‌خواندند. اذان شد و هنوز عده‌ای از بچه‌های کاروان و باقی کاروان‌ها آماده برای نماز نبودند. پیشنهاد شد مداح گردان آقای فرزانه زیارت عاشورا را بخواند تا بچه‌ها جمع شوند. جمع و تفریق شدند و اذان و نماز صبح؛ بعد از نماز صبح فرزانه شروع به دعای عهد خواندن با بلندگو کرد که با آن بلندگوی قوی حسینیه هم‌صدایش به زور شنیده می‌شد به حالی رفته بودیم که بغض آسمان از فراغ شهدایی که نماز شبشان ترک نمی‌شد، ترکید. چنان غرشی که همه برق‌ها رفت و انگار همه اشک‌هایش را یک‌جا روی حسینیه خالی کرد. دیگر صدای فرزانه به گوش نمی‌رسید. با هر زحمتی کمکش کردیم دعا را تمام کند. حالا دکتر و مسئول بسیج تلاش می‌کردند بلندگو را راه بیاندازند که دیدم دیگر وقت تأمل نیست. بلند شدم شروع کردم از نیت الهی که چگونه بدن‌های ضعیف را قوت داد طبق حدیث علوی با چند خاطره از شهید محسن آقازیارتی گره زدم و همه چون می‌ترسیدند که مثل بسیجی آبکشیده شوند تو تاریکی و ظلمات بیرون نرفتند و به حرف‌های من خوب گوش کردند. بعد از صحبت، دعا به امام زمان و نائب بر حقش امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی) کردیم و بچه‌ها رفتند تا زیر باران وسائلشان را جمع کنند و سوار اتوبوس شوند. با بچه‌های مقر دوکوهه صحبت‌های کاری انجام شد و بعد از کمی معطلی 30/7 دقیقه از دوکوهه در این صبح زیبای پنج‌شنبه بیرون زدیم. نیم‌ساعتی هم در اندیمشک به جهت تهیه چای دبشی که بچه‌ها را سر حال بیاورد معطل شدیم. بالاخره به طرف شوش حرکت کردیم و در راه صبحانه را نوش جان کردیم. عجب کره و مربایی با چای ان‌شاءالله نوش جانمان باشد، گوشت شود به بدنمان و سرباز خوبی برای امام زمان(عج) و نائبش سید علی الحسینی الخامنه‌ای شویم. إن‌شاءالله؛
کاروان راهیان نور

بعد صبحانه شروع کردیم به تشریح منطقه خوزستان؛ از لحاظ جغرافیایی و ترکیب جمعیتی و این‌که قرارداد 1975 الجزایر چگونه بعد از سه مرتبه تصرف خرمشهر توسط همسایه غربی و بازگشت ذلت‌بارش و چگونگی کودتای صدام و همچنین تحرکات قبل از جنگ و توزیع شب‌نامه و سلاح بین عشایر و همچنین تصرف یک‌ساله دشمن در مناطق عرب‌نشین و بعد عملیات ثامن و طریق‌القدس و این‌که مقدمات عملیات فتح‌المبین آغاز شد و تدارک حمله و طراحی دور زدن توپخانه دشمن و توسل شهید محسن وزوایی را و فتح بزرگ با تفعل به قرآن و سوره فتح آمدن را گفتیم.

ساعت 40/9 در یادمان فتح‌المبین پیاده شدیم. بعد از تجدید وضو بچه‌ها را به ستون دو در کانال تا سنگرهای کمین با نوای کجائید ای شهیدان خدایی بردیم و بعد توضیح درباره شیار، سنگرهای کمین و قتلگاه نیروهای تیپ المهدی و دوباره به ستون یک با نوای یاد امام و شهداء حرکت به سوی قتلگاه نمودیم. آن‌جا سینه‌زنی مختصری و توجیه عملیات بزرگ فتح‌المبین و نقش تفکر خلاق (حسن باقری) اخلاصش و توانایی در فرماندهی و بعد ذکر یاد و خاطره شهید شیرعلی سلطانی و اشاره به قتلگاه شهداء شد و توسل خوبی توسط دکتر مدیحی شد.

حالا آن قدر بچه‌ها عاشقانه و عارفانه کنار این قتلگاه شهدای تیپ المهدی هر کدام در گوشه‌ای مشغول نماز بودند که آدم دلش نمی‌آمد از این حالت زیبای بچه‌های نسل سوم انقلاب دل بکند اما وقت تنگ بود و باید به سمت سوسنگرد حرکت می‌کردیم.

ساعت 10/11 دقیقه حرکت کردیم به سمت اهواز که از آن‌جا به سوسنگرد برویم. در اتوبوس طلبه‌ها با اجازه مسئول اردو یارکشی کردند برای این‌که شب مسابقه ورزشی برگزار کنند و تا اهواز بچه‌ها بحث‌های قشنگی درباره بصیرت و یقین که نام اردویمان بود داشتند.

از جمله برنامه‌های زیبای اردو پخش فیلم مستند دفاع مقدس در اتوبوس بود و حالا سؤال‌های جدید برای بچه‌ها پیش می‌آمد.

ساعت 5 بعدازظهر عصر جمعه وارد غروب غمگین شلمچه شدیم. بچه‌ها منظم به ستون یک با نوای حاج منصور ارضی که از بلندگو پخش می‌شد در صحرای شلمچه گرد هم نشستند و شلمچه‌‌شناسی‌شان تبدیل به معرفت امام زمان شد

نماز ظهر را در مسجد رحمان سه راه اهواز ـ خرمشهر خواندیم و به سمت دهلاویه حرکت کردیم که در مسیر شروع به صحبت درباره چگونگی تصرف و محاصره سوسنگرد و رشادت و شجاعت مردم سوسنگرد نمودیم و بالاخره شهادت چریک عارف چمران قهرمان در دهلاویه تمام شد. تا غذا گرم شود در نمایشگاه شهید چمران، عرفان، دانش، حماسه و عشق به شهید نواب صفوی و امام موسی صدر و خمینی1 و ابوترابی‌اش را گفتیم و بعد از تکمیل توضیحات توسط آقای عبیاوی و پخش فیلم لحظه شهادت شهید چمران، مائده مرغ را خوردیم کنار اتوبوس که در فضای باز بسیار عالی بود و حرکت به سوی شهر هویزه را ساعت 5 عصر آغاز نمودیم که قبل از نماز مغرب آن‌جا بودیم. سید حمید علم‌الهدی برادر شهید علم‌الهدی به همراه عده‌ای از خانواده سید علی و سید کاظم که چهل روز قبل به رحمت خدا رفته بودند و برای چهلم ایشان برای قرائت دعای کمیل آمده بودند بعد از دعای کمیل توضیحی سر قبر شهید علم‌الهدی و روضه عصر عاشورایی یادگار بسیار خوبی شد. ساعت 30/7 شب به طرف خرمشهر حرکت کرده و در آبادان پادگان میثاق وارد شدیم و بچه‌ها بعد از صرف شام به خواب رفتند.

صبح جمع 29/11/89
کاروان راهیان نور

با آن‌که قرار بود صبح زود برای دعای ندبه گلزار شهدای آبادان باشم اما… اما بچه‌هایی که شب قبل تا ساعت یک به هر دلیل نخوابیدند و گفتند و خندیدند توان معنوی‌اش را نداشتند. برای همین کمی معطل شدیم. بنده دنبال نان و خامه برای صبحانه و برادر مدیحی مشغول پخت نهار بود. بالاخره ساعت 30/7 از اردوگاه میثاق بیرون زدیم و در مسیر برای بچه‌ها از آبادان که عبادان بود و حالا به خاطر حمله فرهنگی استعمار انگلستان تبدیل به شهر مد و تریپ شده و شجاعت‌های مردمش در زمان جنگ گفتیم و بالاخره صبحانه را نزدیکی اروندکنار نوش جان کردیم و وارد یادمان شده بچه‌ها به ستون یک تا کناره اروند آمدند و بعد دَم:

امشب حرم آل علی آب ندارند طفلان همه از تشنه‌لبی تاب ندارند

گرفتیم و بچه‌ها سینه باحالی زدند و صحبت درباره تفکر خلاق و شکست هیمنه دشمن با عبور از اروند شد و توسل به امام زمان. ای کاش آن صبح جمعه آقا این سربازانش را از اروند طلب کرده بود.

بچه‌ها سر موقع آمدند و به سرعت آمدیم خرمشهر و به نماز جمعه رسیدیم و بعد در راهپیمایی محکومیت فتنه‌گران رسوا شده شرکت کردیم که بچه‌ها زیباترین نماد حزب‌الله شدند و امام جمعه دعوت نمود برویم دفترش که در راه یکی از رزمنده‌های خرمشهری از خاطرات شهید جهان‌آرا گفت که سید محمدعلی به ما گفت من بیعتم را از شما برداشتم و اگر می‌خواهید بروید و در دفتر امام جمعه سخنان زیبایش را درباره درآمیختن گوهر علم با عمل یادگاری خوبی برایمان شد.

نهار را در ستاد شهید ضابط از لب به معده نرسانده بچه‌ها را راه انداختیم به سمت گلزار شهدای خرمشهر و یاد مظلومیت آن‌ها را با فاتحه‌ای زنده کردیم و به سمت شلمچه راه افتادیم. ساعت 5 بعدازظهر عصر جمعه وارد غروب غمگین شلمچه شدیم. بچه‌ها منظم به ستون یک با نوای حاج منصور ارضی که از بلندگو پخش می‌شد در صحرای شلمچه گرد هم نشستند و شلمچه‌‌شناسی‌شان تبدیل به معرفت امام زمان شد و نماز مغرب و عشاء را آن‌جا خواندیم و بعد احوال‌پرسی با فرمانده سپاه خرمشهر شب آمدیم ستاد شهید ضابط که بوی شهدای راوی و شهدای مقاومت خرمشهر را می‌داد شب را بیتوته کردیم و صبح به طرف طلائیه به راه افتادیم. در راه طلائیه از مظلومیت شهدای گرمدشت، ایستگاه حسینیه و جاده اهواز خرمشهر در عملیات بیت‌المقدس حرف به میان آمد و این‌که با وجود این همه شهادت‌ها در این جاده کسی در این راه شهداء به فکر آرمان شهدا نیست حالا به سه راهی جفیر رسیدیم و از جاده جدیدالاحداث شرکت نفت به سوی طلائیه رفتیم. 9 صبح در طلائیه به ستون یک به طرف سه راهی انتخاب خدا از بین دنیا، آخرت و خدا حرکت کردیم تا روش شهداء را یاد گیریم.

اگر بار گران بودیم رفــتیم اگر نــامهربان بودیم رفـــتیم

شما با خانمان خود بمانیـد که ما بی‌خانمان بودیم و رفتیم

حرف از ایستادگی برای به کرسی نشستن حرف امام بود که به عبدالله میثمی فرمود: حفظ جزایر مجنون حفظ اسلام است و برای عملی شدن خواسته امام ابراهیم همت از سرش گذشت و حسین خرازی و مهدی باکری از بازویشان. آری! حسین بازوی خیبرشکنش را داد و مهدی برادر را که همچون بازوی انسان است. به برکت یاد شهید برونسی چه روضه سه ساله‌ای نصیبمان شد که از آن جرعه‌نوش شدیم نماز ظهر را بر سر مزار شهدای هویزه اقامه نموده و طی مسیر کردیم به سمت چزابه در راه بچه‌ها گرسنه بودند که با یاد تقسیم آذوقه‌های کوله‌پشتی شهدا با هم هر کسی چیزی مثل شکلات و نان برنجی و… بین بچه‌ها تقسیم می‌کرد. به راستی چه درس زیبایی شهداء به ما دادند. لذت و طعم این تنقلات که از روی اخلاص بچه‌ها به یکدیگر می‌دادند، شیرین‌تر از هر نوع غذای لذیذی بود. بالاخره به چزابه رسیدیم و تا ناهار گرم شود. بر سر قبر شهدای گمنام تنگه چزابه از مقاومت 16 روزه شهیدان درویش، حسین خرازی و مصطفی ردانی‌پور و الگوگیری 33 روز مقاومت حزب‌الله در روستای مارون‌الرأس با هم خاطره نوشتیم و بعد از صرف ناهار به سوی فکه قتلگاه عاشقان خمینی سرازیر گشتیم. آن‌جا بچه‌ها به مصداق ورود در وادی مقدس طوی پاها را برهنه کردند و در معبر تنگ و رملی پا نهادند و گاهی نیز مطاف عشق گستردند تا از سید شهیدان اهل قلم مرتضی آوینی، مشق در خون غلطیدن کنند. آه فکه چه غروب وداع دلگیری داشتی کاش حاجیانی که مکه را دیدند یک بار هم فکه را زیارت می‌کردند. ای کاش قتلگاه یکصد و بیست شهید فکه ما را هم مثل شهداء به بهشت رهنمون می‌شد. وعده نزدیک است «ومنهم من ینتظر وما بدلوا تبدیلاً»؛ 23 / احزاب؛

چقدر این قتلگاه شبیه قتلگاه حسین بود. گویا هنوز صدای شهدای فکه که به عنوان آخرین تقاضا از فرماندهشان پشت بی‌سیم می‌خواهند که برای آن‌ها روضه حسین بخواند به گوش می‌رسید.
کاروان راهیان نور

بعد از ذکر توسل به ساحت حسین(ع) و اقامه نماز مغرب و عشاء به سمت مقبره مردی در شوش به راه افتادیم که وقتی در سنه 16 هـ.ق سپاه اسلام شوش را فتح کرده بود. پیکر او را بعد از 400 سال سالم یافت و مولای جاودانگی علی (ع) دستور داده بود که دانیال نبی را کفن کرده و به خاک بسپارند و فرمود: «من زار اخی دانیال کمن زارنی»؛ و او در زمانه ظهور مهدی رجعت می‌کند و در رکاب مهدی شهید می‌شود.

شب را در دوکوهه بیتوته نمودیم تا دوباره فرصتی برای نماز شب مناجات در حسینیه حاج همت پیدا کنیم و بعد از نماز صبح و ورزش صبحگاهی به سوی شرهانی 40 کیلومتری بین عین خوش و دهلران راه افتادیم. در شرهانی پای صحبت‌های شیر تفحص حاج اسد نشستیم و او برایمان از حکمت دیر پیدا شدن شهدا گفت و چگونگی عنایت خود آن‌ها در عملیات تفحص و راه افتادیم و نماز ظهر را اول وقت در جوار امامزاده عباس (دشت عباس) اقامه کرده همزمان ناهار گرم شد و در ماشین آخرین ناهار اردو را تن ماهی نوش جان کردیم. ای گوشت شود به تنمان و استخوان نداشته‌اش هم در چشم آن‌ها رود که چشم دیدن بسیجی و چفیه را ندارند. ای کاش این همسفری تمام نمی‌شد ولی برای این‌که بچه‌ها ناراحت نشوند جلوی احساسات خودم را گرفتم و کنار پمپ بنزین اندیمشک با شوخی و خنده از بچه‌ها خداحافظی کردم و آن‌ها به سوی قم و من به سوی کاروانی دیگر به خرمشهر رفتم. یاران؛

اگر بار گران بودیم رفــتیم اگر نــامهربان بودیم رفـــتیم

شما با خانمان خود بمانیـد که ما بی‌خانمان بودیم و رفتیم

خادم‌الشهداء

طلبه اسبق مدرسه شریفه اباصالح

محمدمهدی دیانی

 نظر دهید »

میرزا بنویس در جبهه

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

و من این‌جا هستم؛ تنها در شلوغی. مهماتم را جاسازی کرده‌ام توی اسلحه و منتظر فرمان حرکت هستم. دادوفریادهای بچه‌ها و صدای رادیو گوشم را هدف گرفته‌اند. چند ساعتی می‌شود اعلام آماده‌باش کرده‌اند، اما هنوز که هنوز است، خبری نیست. هرکس به‌سمتی می‌رود پی کاری و من هنوز این‌جا هستم؛ تنهای تنها.

داشتم این‌ها را می‌نوشتم که سروصدای بچه‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شد و کم‌کم همه‌شان آوار شدند روی سرم و بنا کردند به اخلال در کار کتابت.

- بَه! میرزابنویس ما را باش.

- اسم من را هم تو دفترت بنویس.

اصغر با لهجه خمینی‌شهری‌اش گفت: برادر! این دَم آخری هم دست از نوشتن برنمی‌داری؟

گفتم: فعلاً که تو دست از کله کچل ما برنمی‌داری.

محمدمهدی با دست زد به کمر علی و گفت: بنویس، علی کمپوت گیلاس خیلی دوست دارد، اصلاً واسه کمپوت آمده جبهه، نه واسه خدا.

جدی‌جدی می‌خواستم این را بنویسم. گفتم: باشد!

و شروع کردم به نوشتن که یک‌هو دیدم غیبشان زده. خدا خدا می‌کردم ولم کنند تا به خاطرات خودم برسم، اما دست‌بردار نبودند. صادق بیست تومان دراز کرده بود طرفم و می‌گفت: بنویس، رزمنده شهید، صادق خیراتی در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود.

من که از گذشته صادق خبر داشتم، خنده‌ام گرفت. نمی‌توانستم خودم را نگه‌دارم. خندان گفتم: بسه بابا! به پیر بسه! به پیغمبر بسه!

و از سنگر بیرون زدم. شب را دیدم و هلال ماه را. دو نفر گوشه‌ا‌ی باهم قرآن می‌خواندند. باد ملایمی که می‌وزید، حالم را جاآورد. زیر لب گفتم: خدا! می‌شه منم امشب با شهدا قاطی بشم؟ به فاطمه‌ات قسم برات کاری نداره. درسته گنهکارم، اما مگه ما بدا دل نداریم؟

و تا جای خلوتی بیابم که کمی نور برای نوشتن داشته باشد، حسابی سنگ‌هایم را با خدا واکندم. جا که پیدا کردم، نشستم به کتابت: ساعت هشت شب است و حالا از دست همه بچه‌ها راحت شده‌ام. باورکردنی نیست. انگار یک جنگ تمام‌عیار بود.

شام امشب مرغ بود. همیشه شب‌های حمله غذای درست و درمان می‌دهند که مبادا رزمندگان اسلام گشنه از دنیا بروند. نمی‌دانم چرا امشب مدام تصویر نفیسه می‌آید پیش چشمم.

طاقت نیاوردم. دست بردم و عکس نفیسه را از توی جیبم درآوردم و تماشا کردم. لبخند ملیحش دلم را برد. اشک توی چشم‌هام جمع شد و سرازیر شد روی گونه‌ام. ادامه دادم: من نمی‌خواستم غم دوری‌ام تو را آزار بدهد. من نمی‌خواستم نفیسه! هر چیزی بهایی دارد و بهای جهاد در راه خدا، دوری از زن و فرزند است. من را ببخش! می‌دانم سخت است اما باید تحمل کرد.

باز دستی شانه‌ام را لمس کرد. گفتم: به خدا خسته شدم از دستتان. ولم…

تا سر بالا کردم، کلمات در دهانم خشکیدند. جلال بود، با آن چشم‌های بی‌گناه و معصومش. انگار چیزی ازم می‌خواست. گفت: می‌شه وصیتنامه‌ام رو تو دفتر خاطراتت بنویسی؟

مبهوت نگاهش کردم و با تردید گفتم: بده!

- باید برات بخونم.

- می‌خوای خودت بنویسی؟

لبخند شیرینی زد و گفت: من که سوات ندارم.

- هرجور دوست داری آقای بی‌سوات.

صدایش گوشم را نوازش می‌داد. نوشتم: خدایا! من جلال محمدی، به جبهه آمدم تا غرورم خورد شود. آمدم تا بیش‌تر تو را بشناسم و به تو نزدیک‌تر شوم، تا شاید لیاقت شهید شدن نصیبم شود. به جبهه آمدم تا دین تو را یاری کنم و با خون خودم، حسین زمان را یاری کنم. وصیت من به همه مردم و به همه کسانی که پیرو علی(ع) هستند، این است که دست از راه امام امت برندارند.

همه ما مسافری هستیم که چند روزی بیش در این دنیا نیستیم و مقصد و هدف ما دنیای جاویدان است؛ پس چه بهتر که مرگی را قبول کنیم که مورد قبول پروردگار جهان باشد. از همه تقاضا دارم که به این دنیای فانی دل نبندند…

ساکت که شد، اشک راه خودش را توی صورت‌هامان پیدا کرده بود. گفتم: ما را هم شفاعت کن.

جلال پا شد و رفت.

بعد از عملیات، وقتی بچه‌ها جسد سوخته‌‌اش را شناسایی کردند، وصیتنامه را دادم به ستاد که برسانند دست همسرش.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

مناجات با خدا از شهید چمران

04 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خدایا عذر میخواهم از این که بخود اجازه میدهم که با تو راز و نیاز کنم عذر میخواهم که ادعا های زیاد دارم در مقابل تو اظهار وجود میکنم در حالی که خوب میدانم وجود من ضائیده ی اراده من نیست و بدون خواسته ی تو هیچ و پوچم , عجیب آنکه از خود میگویم منم میزنم خواهش دارم و آرزو میکنم

خدایا…

تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم
تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم
تو مرا آه کردی که از سینه ی بیوه زنان و دردمندان به آسمان صعود کنم
تو مرا فریاد کردی که کلمه ی حق را هر چه رسا تر برابره جباران اعلام نمایم
تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتی
تو مرا به آتش عشق سوختی
تو مرا در توفان حوادث پرداختی , در کوره ی غم و درد گداختی
تو مرا در دریای مصیبتو بلا غرق کردی
و در کویره فقر و هرمان و تنهائی سوزاندی.

خدایا …

تو به من
پوچی لذات زود گذر را نمودی
ناپایداری روزگار را نشان دادی
لذت مبارزه را چشاند
ارزش شهادت را آموختی

خدایا

تو را شکر میکنم
که از پوچی ها و ناپایداریها و خوشیها و قید و بندها آزادم نمودی
و مرا در توفانهای خطرناک حوادث رها کردی و در غوغای حیات در مبارزه ی با ظلم و کفر غرقم
نمودی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی.
فهمیدم : سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست
بلکه در درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم
و بالاخره شهادت است.

منبع:سایت فاتحان

.

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 183
  • 184
  • 185
  • ...
  • 186
  • ...
  • 187
  • 188
  • 189
  • ...
  • 190
  • ...
  • 191
  • 192
  • 193
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک
  • نورفشان

آمار

  • امروز: 2187
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس