فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

مناجات با خدا از شهید چمران

05 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

خدایا عذر میخواهم از این که بخود اجازه میدهم که با تو راز و نیاز کنم عذر میخواهم که ادعا های زیاد دارم در مقابل تو اظهار وجود میکنم در حالی که خوب میدانم وجود من ضائیده ی اراده من نیست و بدون خواسته ی تو هیچ و پوچم , عجیب آنکه از خود میگویم منم میزنم خواهش دارم و آرزو میکنم

خدایا…

تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم
تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم
تو مرا آه کردی که از سینه ی بیوه زنان و دردمندان به آسمان صعود کنم
تو مرا فریاد کردی که کلمه ی حق را هر چه رسا تر برابره جباران اعلام نمایم
تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتی
تو مرا به آتش عشق سوختی
تو مرا در توفان حوادث پرداختی , در کوره ی غم و درد گداختی
تو مرا در دریای مصیبتو بلا غرق کردی
و در کویره فقر و هرمان و تنهائی سوزاندی.

خدایا …

تو به من
پوچی لذات زود گذر را نمودی
ناپایداری روزگار را نشان دادی
لذت مبارزه را چشاندی
ارزش شهادت را آموختی

خدایا

تو را شکر میکنم
که از پوچی ها و ناپایداریها و خوشیها و قید و بندها آزادم نمودی
و مرا در توفانهای خطرناک حوادث رها کردی و در غوغای حیات در مبارزه ی با ظلم و کفر غرقم
نمودی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی.
فهمیدم : سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست
بلکه در درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم
و بالاخره شهادت است.

 نظر دهید »

اسیری که سنش باعث دردسر شد

05 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

عراقی ها به خاطر این که درجهان، نزد افکار عمومی اعلام کنند، جمهوری اسلامی ایران، مرد جنگی ندارد و بچه های کم سن و سال را به جنگ می فرستد، همیشه خدا سن بچه ها را کمتر از آنچه که بودند، توی لیست آمارشان ثبت می کردند. دوست داشتند که خود بسیجی ها، سن و سال خودشان را کمتر بگویند، از طرفی هم بسیجی ها این ترفند دشمن بعثی را یک جوری دیگر، خنثی می کردند. بچه های که جثه قوی تری داشتند، حداقل سن و سال خود را، پنج شش سال بالاتر می گفتند.

خلاصه عراقی ها، از دست بسیجی ها حسابی کلافه و خسته شده بودند.

تابستان داغ تکریت، سال شصت و هفت، “اردوگاه تکریت ۱۲ ” یک نقیب جمال بود، افسر ارشد اردوگاه، همیشه خدا، یک تخته تنبیه توی دست اش.
یک روزی، همه را به صف کردند. من چهارده سال داشتم، و از لحاظ جثه، بسیار کوچکتر نسبت به بقیه اسرا بودم، همیشه خدا هم به خاطر ریز نقش بودنم، لبه دونبش معرکه گیری بعثی ها قرار داشتم.
نقیب جمال من را خواست، صدا زد، “تعل، ایرانی کوچوک ” دو قدم رفتم جلو، سینه به سینه اش، من مثل یک گنجشگک؛ او مثل یک گاومیش.
فارسی را دست و پا شکسته بلد بود، از من خواست که باید سن ام را کوچک تر اعلام کنم، یک سرباز هم پشت یک میز، با خودکار و دفتر نشسته بود.

نقیب جمال پرسید، چند سال داری؟
گفتم: چهارده سال.
محکم کوبید توی سرم و گفت: دوازده سال.

من هر چی با نقیب جمال، کلنجار رفتم که چهارده سال دارم، چرا شما سن و سال ما را این قدر کم می کنید. حرف حق توی کله پوک اش فرو نمی رفت.
به سرباز گفت: بنویس، “۱۲ “
من با خنده گفتم: یک تخفیفی بدهیدو بنویس “۱۳ “.
نقیب جمال هم به سرباز گفت: بنویس “۱۳ “.

عراقی ها رسم الخط شان، با نوع نوشتن ما، روی اعداد فرق داشت.
“۲ و ۳ ” را یک جور دیگر می نوشتند.
“سه ” عراقی ها دو دندانه داشت. رقم “دو ” را هم بدون دندانه می نوشتند.

سرک کشیدم تو دفتر آمار سرباز و دیدم نوشت: “مجید زارع ۱۲ ساله “.
شروع کردم با سرباز، سروصدا که فرمانده تان میگه “سیزده ” باز تو داری می نویسی دوازده.

نقیب جمال و سرباز بهم نگاه کردند و انگار تازه مفهوم حرف من را فهمیده باشند، زدند زیر خنده و گفتند: چرا چونه می زنی؟ سیزده ما همینه…
این ماجرا گذشت.

دو سه سال بعد، روزهای آخری بود که من دیگه سن واقعی خودم را می گفتم. یک روز تو حیاط هوا خوری اردوگاه دوازده تکریت، توی حال خودمان بودیم که صوت آمار را زدند. همه به صف شدیم، نقیب جمال آمد و یکی یکی ما را بنام صدا زد. نوبت به من رسید.

صدا زدند: “مجید کوچوک “
رفتم پای میز آمارگیری، نگهبان عراقی زیر چشمی نگاهی بهم کرد و نقیب جمال گفت: چند سال داری؟
گفتم: شانزده سال دارم.
گفت: نه خیلی کمتری.
گفتم: نه من شانزده سالمه.

عصبانی شد و حسابی قاطی کرد و داد و هوارش بلند شد و گفت: اسمال. حمال. حیوان، مگه سه سال پیش، من آمار گرفتم، تو نگفتی من سیزده سالمه؟

توی آن اوج عصبانیت اش، زدم زیر خنده و گفتم: آخه سه سال پیش من سیزده سال داشتم، الان میشه شانزده سال دیگه. سه سال به عمر من اضافه شده. شدم شانزده ساله، درسته؟
بعد ناگهان اردوگاه مثل بمب ترکید، اسرا زدند زیر خنده و بعد خود عراقی ها هم فهمیدند که فرمانده شان خنگ و خره، زدند زیر خنده، نقیب جمال که دید سوتی داده، از خریت خودش خنده اش گرفت و دیگه نمی توانست بنویسه، یک نگاهی به سربازهای خودشان کرد، و نگاهی به من کرد و من بهش گفتم: حالا سن واقعی ام را نمی نویسید، چرا سن ام را این قدر کم می نویسید.

نقیب جمال گفت: مگر برای تو فرق داره، مگه پوله که کم زیاد بشه؟
گفتم: آره واسه من مهمه، فرق داره.

نقیب جمال، مثل گام میشی که توی باطلاق مانده باشد، دهانش تا بناگوش جر رفت و شروع کرد به دادو هوار و کتک کاری، فهمید بسیجی هر کجا باشه حواسش به همه جا و همه چیز هست.

آری؛ مجید زارع، سیزده سال داشت که راهی جبهه شد، چهارده ساله بود که اسیر شد، و سالها پس از اسارت وقتی بازگشت، جسم نحیفش کم کم قوی شد و روح اش قوی تر…

و امروز مجید کوچک قصه ما، دکتر دندان پزشکی است در شهرستان آمل. با همان روحیه استکبار ستیزی اش، اهل وفا و انس مهر…
مجیدی که هرگز با گردش ماه و خورشید، در گذر زمان هیچ گونه تغییراتی در او پدیدار نگشت. و همچنان همان بسیجی آرمانی، ولائی اردوگاه ۱۲ تکریت است. مجید حتی در مطب اش نیز بسیجی است. تا تو یاد بگیری که بسیجی هر کجا که باشد، دلباخته ولایت است.

 نظر دهید »

وصیت نامه «ممد»ی که ندید شهر آزاد گشته

05 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم. «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین». بارپرودگارا، ای رب العالمین، ای غیاث المستغیثین و ای حبیب قلبو الصالحین. تو را شکر می گیوم که شربت شهادت این گونه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده ی فقیر و حقیر و گناهکار خود ارزانی داشتی.

من برای کسی وصیتی ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه ی کاغذ می خواهم همچون تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس نکرده اند و بر سر اموال این دنیا ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی می کشانند، فرو آورم.

خداوندا! تو خود شاهدی که من تعهد این آزادی را با گذراندن تمام وقت و هستی خویش ارج نهادم. با تمام دردها و رنج هایی که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شکیبایی کردم ولی این را می دانم که این سران تازه به دوران رسیده، نعمت آزادی را درک نکرده اند چون دربند نبوده اند یا در گوشه های تریاهای پاریس، لندن و هامبورگ بوده اند و یا در …

و تو ای امامم! ای که به اندازه ی تمام قرنها سختی ها و رنج ها کشیدی از دست این نابخردان خرد همه چیزدان! لحظه لحظه ای این زندگی بر تو همچن نوح، موسی و عیسی و محمد (ص) گذشت. ولی تو ای امام و ای عصاره ی تاریخ بدان که با حرکتت، حرکت اسلام را در تاریخ جدید شروع کردی و آزادی مستضعفان جهان را تضمین کردی. ولی ای امام کیست که این همه رنجها و دردهای تو را درک کند؟! کیست که دریابد لحظه ای کوتاهی از این حرکت به هر عنوان، خیانتی به تاریخ انسانیت و کلیه انسان های حاغضر و آینده تاریخ می باشد؟

ای امام! درد تو را، رنج تو را می دانم چه کسانی با جان می خرند، جوان با ایمان، که هستی و زندگی تازه ی خویش را در راه هدف رسیدن حکومت عدل اسلامی فدا می کند. بله ای امام! درد تو را جوانان درک می کنند، اینان که از مال دنیا فقط و فقط رهبری تو را دارند و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا می کنند.

ای امام تا لحظه ای که خون در رگ های ما جوانان پاک اسلام وجود دارد لحظه ای نمی گذاریم که خط پیامبر گونه تو که به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف کشیده شود.

ای امام! من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیده ام سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمی خیزد و آن، این است؛ ای امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد من یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم هر روز که حمله ی دشمن بر برادران سخت می شد و فریاد آنها بی سیم را از کار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می رفتم، گریه را آغاز می کردم و فریاد می زدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 174
  • 175
  • 176
  • ...
  • 177
  • ...
  • 178
  • 179
  • 180
  • ...
  • 181
  • ...
  • 182
  • 183
  • 184
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زفاک

آمار

  • امروز: 2140
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت‌نامه شهید شهید حمید احدی (5.00)
  • اولین شهید دهه هفتادی ایران ( از خاطرات شهید حامد جوانی ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید محمد حسین یاوری (5.00)
  • شهید اقتداری که با اصرار جواز شهادت گرفت (5.00)
  • بعثی ها با دست های بسته پاهای ما را به پنکه سقفی می بستند (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس