فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

دیروز شلمچه بودیم!

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

هر جا که نگاه می کردم پسران یا دخترانی نشسته بودند، چادر یا چفیه ای به سرشان کشیده بودند و مثل این که میخکوب زمین شده بودند. نمی دانستم غروب شلمچه آنها را به کجا برده بود. حاج احمد نوروزی می گفت: «غروب های شلمچه غمناک ترین هستند.»

وقتی پدرت، برادرت، عموی دختر همسایه، دایی همكلاسی ات از جبهه برگشت، یادت هست آن حدیث را خوانده بود كه جنگ تمام شد اما جهاد اكبر همچنان باقی است؟ یادت هست آن روز كه كوچه كوچك ما را در سال 62، سال 65 یا سال 67، عطر حضور پیكر شهیدان پر كرد، با اینكه خیلی كوچك بودی با خودت عهد كردی كه برای تو هم جهاد تمام نشده باشد؟ حالا تو هر سال درست همان زمان كه اندازه روز و شب یكی می شود و زمان به اعتدال می رسد و بهار بوی سبزینه های حیات را به مشام می رساند، پا می شوی و می روی همانجا كه مردان دیروز و نام آوران همیشه، كه پدر و برادران من و تو هستند، و آنجا به جنگ و مبارزه با دشمن درون و بیرون سر كردند.

مردانی كه نگذاشتند حرف نایب امام زمانشان بر زمین بماند. حالا تو كه قدرشناس آن مجاهدانی و پیام آور پیام خونشان، می آیی تا با آنها تجدید عهد كنی. حالا دلت را تكانده ای در حالی كه به گوش دل می شنوی:

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

كه زیارتگه رندان جهان خواهد شد
گزارش یکی از زائران کاروان راهیان نور :

اینجا چشم ها ابری، دل ها شوریده، پاها برهنه و سرها پوشیده است.

ساعت 10 صبح روز جمعه 19 اسفند ماه است و من در مقر تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) هستم، چند کیلومتری اهواز . ساختمانها و تأسیسات تیپ را تپه ماهورهای سبز در آغوش گرفته است و درخت و درختچه های گوناگونی محیط را چشم نواز کرده اند.

کثرت ماشین های پارک شده تعجب برانگیز است. همه با خانواده شان آمده اند. بزرگ و کوچک زن ، مرد ، پیر و جوان . دو بلندگو اشعار و تصانیف دوران دفاع مقدس را پخش می کنند.

هرجا که چشم می چرخانم می بینم برادرانی که اکثراً نشانی از آن دوران را به یادگار دارند، در آغوش هم گم می شوند. مثل این که همان زمان است.

از مادری سخن گفت که هر سال با عکس پسر مفقودالاثرش به شلمچه آمده و با نشان دادن آن از دیگران سراغ یوسفش را می گیرد. این بیان دل مادر شهدا را به آتش کشید

عکس ها و پوسترهای شهدا و رزمندگان آن زمان که در جای جای این مکان بزرگ به چشم می خورد ، عطر فضای یاد شهدا را در فضا می پراکند.

قبل از شروع برنامه سالن نمازخانه تیپ پر شده است . به تپه های اطراف که نگاه می کنم پر از آدم است. مادرها دست بچه هایشان را گرفته اند و قدم زنان بالا می روند. در سایه درخت ها و ساختمانها و هر جایی که محلی برای نشستن است، تعدادی نشسته اند و به بلندگوها گوش می دهند یا به فکر فرو رفته اند.

اطراف میزهای پذیرایی خلوت است. تعدادی پیاله ای ماست برداشته و تکه ای نان تا ضعف دلی بگیرند. تک و توک هم لیوانی چایی برای خودشان می ریزند.

لحظه به لحظه بر کثرت جمعیت افزوده می شود. آقای رضایی که دوران جنگ فرمانده کل سپاه پاسداران بود نیز وارد مقر شد و وارد سالن می شود.

نمی دانم چرا دوست ندارم وارد سالن شوم. فرشی گیر آورده ام و نشسته ام. به هیچ چیز فکر نمی کنم. گاهی نشریه «ستاره های سحر» که به همین مناسبت تهیه شده و در بدو ورود هدیه داده اند را ورق می زنم. این نشریه 155 برگی با کاغذی مرغوب و عکس های رنگی تهیه شده است. به همت تهیه کنندگان آن آفرین می گویم. صفحه ای در آن نیست که به عکس های یادگاری آن زمان زینت نشده باشد. سرود با «نوای کاروان» آهنگران نوشتن را متوقف کرد و نَمی بر چشمانم نشاند. چیزی که فراوان دیده می شود. مثلاً دیروز وقتی در خرمشهر می خواستم عکس حاج داود اسماعیل زاده را بگیریم سرش را پایین انداخت. ترسید اشکهایش ریا شود . و یا …

در غروب غمگینانه شلمچه دهها کاروان در گوشه و کنار آن دشت وسیع راه می رفتند و نوحه می خواندند. می نشستند و روضه گوش می دادند. تعدادی هم مثل من راه می رفتند و راه می رفتند. نه حرف می زدند و نه به چیزی گوش می دادند

دیروز شلمچه بودیم. چند هزار نفر آنجا بودند. بیشترشان جوان و نوجوان بیشتر هم پابرهنه و به هم ریخته. هیچکس به کسی توجه نداشت. آن حجم پسر و دختر جوان نیازی به هیچ نوع مراقبت و کنترلی نداشتند. هر جا که نگاه می کردم پسران یا دخترانی نشسته بودند، چادر یا چفیه ای به سرشان کشیده بودند و مثل این که میخکوب زمین شده بودند. نمی دانستم غروب شلمچه آنها را به کجا برده بود. حاج احمد نوروزی می گفت: «غروب های شلمچه غمناک ترین هستند.»

بین دو نماز که چند هزار نمازگزار داشت، پیش نماز از شهیدی گفت که به خاطر دعای کمیل مسلمان و شیعه شده بود و پس از آن هم از فرانسه آمده بود تا طلبه شود. پس از یکی، دو سال طلبگی هم به جبهه رفته و شهید شده بود. همین طور از مادری سخن گفت که هر سال با عکس پسر مفقودالاثرش به شلمچه آمده و با نشان دادن آن از دیگران سراغ یوسفش را می گیرد. این بیان دل مادر شهدا را به آتش کشید.

در غروب غمگینانه شلمچه دهها کاروان در گوشه و کنار آن دشت وسیع راه می رفتند و نوحه می خواندند. می نشستند و روضه گوش می دادند. تعدادی هم مثل من راه می رفتند و راه می رفتند. نه حرف می زدند و نه به چیزی گوش می دادند.

ما اول به پاسگاه خَیّن رفتیم. این نام عملیات کربلای 4 را برایم تداعی کرد. دنبال جاده شش گشتم که گردان قمر (ع) شهرم، دامغان در آن عملیات کرده بودند. فرمانده اش حاج رجب از لحظه لحظه آن عملیات برایم گفته بود که شرحش را در کتاب «سنگرهای برفی» آورده ام.
دیروز شلمچه بودیم!

بیست و چهار نفر از بچه های گردانش روی مین رفته بودند و تعداد زیادی هم شهید داده بودند. اسم و خاطرات شهدای گردان قمر در ذهنم رژه می رفت. هر چه توضیح دادند هیچ نشنیدم. دوست داشتم اگر بشود با شهیدان شلمچه باشم.

قبل از شلمچه ما را به موزه دفاع مقدس خرمشهر برده بودند. جای جای دیوارهای قسمت سردر و بعضی از قسمت های آن پر از داغ تیر و ترکش های زمان جنگ بود. آثاری از وسایل مردم و شهدا به نمایش گذاشته شده بود که دل را به آتش می کشید. وسایل زیادی برای دیدن و عکس گرفتن بود.

صبح امروز هم در نمازخانه محل استراحت شبمان جلسه معارفه ای برگزار شد. یکی یکی خودشان را معرفی کردند و می گفتند که در جنگ چه کرده اند. هفتاد نفری بودیم. یا رزمندگان تیپ امام حسن(ع) در آن سالها بودند یا فرزندان آنها. نوبت به من که رسید گفتم: «به قول آن پیر سفر کرده که گفته بود” من ورزشکار نیستم ولی ورزشکارها را دوست دارم.” من نیز گفتم: «رزمنده نیستم ولی رزمندگان را دوست دارم.»

کتاب خاطرات یکی از آنها، آقای فرامرزی «آخرین شلیک » را خوانده ام. با حساب سرانگشتی او با موشک تاو بیش از صد تانک دشمن را روی هوا فرستاده است. شوخی نیست صدتا تانک، این جماعت همه شان از این جنس اند. کارشان با 106، تاو، مالیوتکا و چیزهایی از این قماش بوده و کلی کشته اند و کشته داده اند. اینها هم هر کدامشان که سالم به نظر می رسند نیز یا گوششان خوب نمی شنود یا موج انفجار خیلی از سیستم های بدنشان را به هم ریخته است.

راستی روز اول در ایستگاه قطار تهران موقع نماز چشمم به فردی افتاد که از راه رفتن و دیگر مشخصاتش معلوم می شد که جانباز است. حدس زدم همسفریم که درست بود. «ترتیفی زاده» را می گویم. جانباز است و بازنشسته سپاه . با همت عالی خودش سایت «سبکبالان عرش » را راه انداخته که هر روز چند هزار نفر از آن بازدید دارند.

وقتی خودشان را معرفی کردند فهمیدیم که اکثر آنها غیر پاسدارند و در جاهای متفاوت کار می کنند و وجه مشترک آنها سابقه شان در تیپ امام حسن(ع) و ثابت قدم بودنشان در آن راه است.

انگار نه انگار که این همه سال را یک جا دراز کشیده است. روحیه اش خوب و چهره اش خندان است. به ذهنم می گذرد اگر تو به جای او بودی اصلاً شهامتش را داشتی که پا در دل معرکه بگذاری.» حالا به فرض اگر شهامتش را داشتی، مردش بودی که بیش از دو دهه در یک جا بنشینی و همچنان شکرگوی حضرت حق باشی!؟

دیشب هم ساعت 5/10 می شد که جمع شدیم تا آقای بنادری از روزهای اول جنگ در آبادان برایمان بگوید. قبلاً خاطراتش را در کتاب «سرباز سالهای ابری» خوانده بودم. او گرم و پرشور از حماسه هایی که مردم با دستانی خالی در برابر ارتش تا بیخ دندان مسلح عراق کرده بودند سخن گفت: یک ساعت حرف زد، حرف هایی که از سر شوق و اشتیاق است نام هم رزمانش بغض در گلویش می انداخت. وقتی هم که به « حسن باقری رسید گفت: حسن باقری همه چیز ما بود؛» و این چنین اوج احترامش را به او نشان داد. بنادری اکنون همچنان کارمند شرکت نفت است ولی تعهدش به دفاع مقدس مثل همان روزهایی است که از موثرترین افراد این قبیله بوده است.

در همین یکی دو روز شروع به نوشتن خاطرات آقای ترتیفی زاده کرده ام که فکر کنم بیش از بیست صفحه اش را نوشتم و قرار گذاشتیم تا با پایه گذاری یک روش جدید و ابتکاری اینترنتی با هم پرسش و پاسخ داشته باشیم. همین طور از آقای رضوانی هم قول گرفته ام که هر وقت تهران می آید خبر کند تا خدمتشان برسیم و خاطراتشان را ثبت و ضبط کنم.

این دهمین سالی است که بچه های تیپ، همت گذاشته اند و چنین برنامه بزرگی را تدارک دیده اند. حسّ و حال آن را می پسندم و به دیگرانی هم که چنین قصدهایی دارند توصیه می کنم از این عزیزان الگو بگیرند.

صبح آقای فرامرزی گفت ده سال است به یاد بچه های این تیپ که به شهادت رسیده اند این مراسم را برگزار می کنیم. همت هایمان را روی هم می گذاریم و این مراسم را سرو پا می کنیم.
دیروز شلمچه بودیم!

عصر آن روز خوب خدا، به دیدن اسماعیل طرفی رفتیم ؛ به اتفاق پانزده نفر از همراهان. همه دوست داشتند که به دیدن طرفی بیایند.

اسماعیل طرفی دیده بان تیپ امام حسن(ع) بوده در طی سال های متعدد دفاع مقدس. دیده بانها نزدیک به دشمن می شدند تا گرای دشمن را بدهند و محل اصابت گلوله ها را گزارش کنند. کاری که آقای طرفی می کرد.

در آخرین ساعت دفاع مقدس گلوله ای به پشت گردن او اصابت کرده و سبب می شود از آن تاریخ تاکنون، بیش از بیست و چند سال بی هیچ حرکتی روی تخت بخوابد.

ولی انگار نه انگار که این همه سال را یک جا دراز کشیده است. روحیه اش خوب و چهره اش خندان است. به ذهنم می گذرد اگر تو به جای او بودی اصلاً شهامتش را داشتی که پا در دل معرکه بگذاری.» حالا به فرض اگر شهامتش را داشتی، مردش بودی که بیش از دو دهه در یک جا بنشینی و همچنان شکرگوی حضرت حق باشی!؟

 نظر دهید »

ماندگارترین عکس نوروز در جبهه

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

مردانی، مرد با لباس‌‌های خاکی دور سفره عید نشسته‌اند، دست‌هایشان را رو به آسمان گرفته‌اند، به پیام نوروزی مولایشان گوش می‌دهند، می‌روند تا دوباره بایستند و معلوم نیست نوروز دیگر بر سفره آسمانی می‌نشینند یا زمینی
ماندگارترین عکس نوروز در جبهه

لحظه تحویل سال 1363 بعد از عملیات خیبر منطقه جفیر

یازده روز از پایان عملیات خیبر می‌گذشت؛ رزمنده‌ها یک ماه می‌شد که در جزیره مجنون و سرزمین‌های باتلاقی شب و ‌روز نداشتند و فرماندهانی همچون محمد ابراهیم همت، مرتضی یاغچیان، حمید باکری، اکبر زجاجی و هزاران رزمنده شجاع و حماسه‌ آفرین بسیجی، بهایی بود که برای حفظ جزایر داده بودند.

عید نوروز از راه می‌رسید و رزمنده‌ها از نوجوان 13 ـ 14 ساله تا پیرمردان 60 ـ 70 ساله هنوز در منطقه بودند.

«یوسف گرامی» از عکاسان دفاع مقدس، تصویری ماندگار از سفره عید نوروز در جبهه در تاریخ ماندگار دفاع مقدس ثبت کرده است که جمعی از بسیجیان پایگاه ابوذر تهران دور سفره‌ای در منطقه جفیر نشسته‌‌اند.

عکس حضرت امام خمینی(ره)، مردانی با لباس‌‌های خاکی، پرچم سرخ و سفید و سبز ایران، چفیه، فانوس، برگ سبز، یک سینی پرتقال، آجیل‌هایی که داخل ماهی‌تابه‌های آلومینیومی کوچکی ریخته شده و اسلحه‌هایی که نماد مقاومت در برابر هر هجمه‌ای است، تمام وسایل دو سفره نایلونی متفاوت است و دور این سفره رزمنده‌ها در حالی که دست‌هایشان را رو به آسمان گرفته‌اند، پیام مولایشان امام خمینی(ره) را از رادیو گوش می‌دهند.

عکس حضرت امام خمینی(ره)، مردانی با لباس‌‌های خاکی، پرچم سرخ و سفید و سبز ایران، چفیه، فانوس، برگ سبز، یک سینی پرتقال، آجیل‌هایی که داخل ماهی‌تابه‌های آلومینیومی کوچکی ریخته شده و اسلحه‌هایی که نماد مقاومت در برابر هر هجمه‌ای است، تمام وسایل دو سفره نایلونی متفاوت است

حضرت امام(ره) در پیام نوروزی اول فروردین 1363 می‌فرمایند : «از خدای تبارک و تعالی خواستارم که به برکت حضرت ولی امر (سلام‌الله‌علیه) که این کشور، کشور اوست، این سال جدید را بر همه مسلمین جهان خصوصاً بر ملت عزیز ما مبارک کند. مبارک باد این پیروزی بزرگ اسلام بر کفر، مبارک باد این جهاد بزرگ مجاهدین ما در راه اسلام. ان‌شاءالله این روز عید مبارک باشد برای همه. شهدا مهمان خدا هستند، اگر اینها را ما واقعاً در قلب‌‌مان ادراک بکنیم، عید می‌شود برای کسانی که شهید دارند، عید می‌شود برای کسانی که مجروح شدند، عید می‌شود برای کسانی در راه خدا عزیزان خودشان را از دست دادند، برای اینکه این عزیزان، عزیزان خدا هستند، اینها همه از او هستند. و امیدواریم که این سال باز مبارک باشد بر همه قشرهای ملت و همه کسانی که در زیر سایه جمهوری اسلامی هستند و بر همه ملت‌های ضعیف».

و آنها می‌روند تا حماسه‌های دیگری را خلق کنند، شاید فقط تعداد انگشت‌ شماری از این مردان عید نوروز سال 1364 را دور چنین سفره‌ای نشستند و همه آنها می‌دانند که معلوم نیست نوروز دیگر بر سر سفره آسمانی می‌نشینند یا زمینی…

 نظر دهید »

50 خاطره کوتاه از شهید صیادشیرازی : قسمت اول

06 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

لباس آبى تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو مى کرد. تعجب کردم.- رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟ درِ حیاط را تا آخر باز کردم. بابا گاز داد و رفت بیرون. یک لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک نامه از جیبش درآورد. پدر تا دیدش، به جاى این که شیشه را بکشد پایین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که… 1- سحر است. نماز را در حرم امام مى خوانیم و راه مى افتیم. رسممان است که صبح روز اوّل برویم سر خاک. مى رسیم. هنوز آفتاب نزده، امّا همه جا روشن است. آقا آمده اند; زودتر از بقیّه، زودتر از ما.

- شما چرا این موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختید؟

- دلم براى صیادم تنگ شده. مدتیه ازش دور شده ام.

تازه دیروز به خاک سپرده ایمش.

2- برده بودندش بیمارستان. وقتى رسیدم بالاى سرش، غرق خون بود. بدنش هنوز گرم بود. لب هایش مى خندید. نه که حس کنم، خیال کنم یابه ذهنم برسد; مى دیدم. مى خندید. صورتش را پاک کردم. بوسیدمش.

3- لباس آبى تنش بود. ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو مى کرد. تعجب کردم.- رفتگرها که لباسشون نارنجیه؟ درِ حیاط را تا آخر باز کردم. بابا گاز داد و رفت بیرون. یک لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم. جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو. یک نامه از جیبش درآورد. پدر تا دیدش، به جاى این که شیشه را بکشد پایین، در ماشین را باز کرد. نامه را ازش گرفت که بخواند. دولاّ شدم، چفت پایین را ببندم. صداى تیر بلند شد. دیدم یکى دارد مى دود به طرف پایین خیابان; همان که لباس آبى تنش بود. شوکه شدم. چسبیده بودم به زمین. نتوانستم از جام تکان بخورم. کنده شدم، دویدم به طرف بابا. رسیدم بالاى سرش. همان طور، مثل همیشه، نشسته بود پشت فرمان. کمربند ایمنیش را هم بسته بود. سرش افتاده بود پایین; انگار خوابیده باشد، امّا غرق خون.

4- ماه آخر خیلى مى آمدند دم خانه، زنگ مى زدند که «ماهیانه ما چه شد؟» به دلم بد آمد حس کردم که این زنگ زدن ها، خیلى طبیعى نیست. یک بار گفتم «حاج آقا، شما نرید. اجازه بدید من برم، ببینیم اینا کى اند، از شما چى مى خوان.» گفت «نه خانوم. اینا کارگرند و من دلم نمى آد بهشون بگم نه. خوب نیست شما ببرید. شاید خجالت بکشن ازتون پول بگیرن.»

5- هرلحظه این احساس را داشتم; که هر وقت باشد، شهید مى شود. همیشه هم بهش مى گفتم. مى گفتم که «هر وقت باشه، شهید مى شى. ولى دوست دارم به این زودى ها شهید نشى. هنوز پسرام داماد نشدند. مى خوام خودت دامادشون کنى.»

خواب دیده بود. دیده بود که یکى از دوست هاى شهیدش آمده ببردش. نمى رفته. به ما نگاه مى کرده و نمى رفته. ما خیلى گریه مى کرده ایم. دوستش به زور دستش را کشیده بوده و برده بودش. بعد از این خوابش، بهم گفت «تو باید راضى باشى تا من برم. خودت رو آماده کن.»

همه جایش رامى دانستند. مى دانستند که وقتى مى آید نماز جمعه تهران، کجا مى نشیند. با آن اورکتش، روزهاى پاییزى که مى رفت نماز جمعه، مى شناختندش. مى رفتند سراغش.با همه احوال پرسى و روبوسى مى کرد; خیلى مهربان. اگر چیزى هم ازش مى خواستند، نه نمى گفت. اگر مى توانست، انجام مى داد

6- چند روز مانده به شهادتش. پشت رُل بود. رانندگى مى کرد. مى رفتیم مهمانى. شروع کرد به حرف زدن. هیچ وقت ندیده بودم این طورى حرف بزند.از گذشته هاش مى گفت; از جوانیش، از لطفى که خدابهش داشته. این یکى را طورى گفت که اشک توى چشم هایش جمع شد.انگار بغض کرد. همین طور حرف مى زد. مى گفت «لطف خدا را در همه مراحل زندگیم دیدم; تا حالا مرا تنها نگذاشته.»

از سیر زندگیش مى گفت. از این که تمام بدهى هایش را داده و دیگر هیچ قرضى ندارد. مسایل خصوصى زندگیش را تعریف مى کرد. من که دخترش بودم، هیچ وقت ندیده بودم این طورى صحبت کند.

7- وقتى مى خواستیم برویم مأموریت، اوّل صدقه مى داد. بعد قرآن را باز مى کرد و یک سوره مى خواند; با ترجمه اش. بعدش برنامه سفر را توضیح مى داد و مى گفت که چه کارهایى مشترک است و چه کارهایى انفرادى. وقت آزادمان را هم مى گفت.

وارد شهر که مى شدیم، اوّل مى رفت گلزار شهدا، فاتحه مى خواند. بعد مى رفت سراغ خانواده شهدا. باهاشان صحبت مى کرد. مشکلاتشان را مى پرسید و گاهى یادداشت مى کرد، که اگر بتواند، حل کند. بعد مى رفتیم سراغ مأموریتمان.

8- همه جایش رامى دانستند. مى دانستند که وقتى مى آید نماز جمعه تهران، کجا مى نشیند. با آن اورکتش، روزهاى پاییزى که مى رفت نماز جمعه، مى شناختندش. مى رفتند سراغش.با همه احوال پرسى و روبوسى مى کرد; خیلى مهربان. اگر چیزى هم ازش مى خواستند، نه نمى گفت. اگر مى توانست، انجام مى داد.
شهید صیادشیرازی

9- بهترین فرصت بود. حدس زدم خواب است. پوتینش را از جلوى سنگر برداشتم و دویدم توى آشپزخانه. فرچه و قوطى واکس را از توى کشوم برداشتم و شروع کردم. هنوز یک لنگه اش مانده بود که سروکله یکى از افسرها پیدا شد. حدس زدم که آمده دنبال پوتین تیمسار. به روى خودم نیاوردم. حتا از جا بلند نشدم. تندتند فرچه مى کشیدم. یک دفعه، سر و کله خودش پیدا شد. به آن افسر گفت «شما گفتید پوتین هاى منو واکس بزنه؟»

- نه خیر، به هیچ وجه. آمد طرفم، نزدیکم که رسید، گفت «پسرم، شما خودت باید دو سال خدمت سربازیت رو انجام بدى، منم باید خودم پوتین هام رو واکس بزنم.»

نشست روى زمین.پوتین ها را ازم گرفت و شروع کرد به فرچه کشیدن. دست خودم نبود; دوستش داشتم.

10- رفته بودیم زاهدان، مأموریت. بعضى از افسرها، اصرار داشتند که شب پیش ما باشند; توى اتاق ما بخوابند. گفتم «حرفى نیست. ولى شما نمى توانید با اخلاق ایشون سر کنید.» گفتند «اختیار دارید، این چه حرفیه، دوست داریم این چند روزه در خدمت تیمسار باشیم.»

چهار نفر بودند. شب اوّل، طبق معمول، صیاد بلند شد. وضو گرفت. نماز شب خواند. نمازش که تمام شد، قرآن خواندنش را شروع کرد; تا نماز صبح. نماز صبحش را که خواند، ده دقیقه خوابید. بعد رفت ورزش صبگاهى. فردا شبش یکیشان آمد که «بهتره ما مزاحم تیمسار نباشیم.» شب بعد، یکى دیگر.

11- باید یک نفر در سطح فرماندهى نظر مى داد، کسى در رده بالا. صیاد یا کسى در همین سطح. نصفه شب بود. قبلاً سپرده بود هر ساعتى کار داشتید، بیایید. گذاشته بودیم به حساب تعارف. دیدیم مجبوریم. رفتیم درِ خانه اش. منتظر یک قیافه خواب آلود و اخمو بودیم. آمد دم در; خندان، با روى باز.

12- مثل کارمندها نمى آمد ستاد کل; که هفت ونیم یا هشت صبح، کارت ورود بزند و چهار بعد از ظهر، کارت خروج. زود مى آمد و دیر مى رفت. خیلى دیر.مى گفت «ما توى کشور بقیة الّله هستیم. خادم این ملتیم. مردم ما رو به این جا رسوندن، مردم. باید براشون کار کنیم.»

13- راهى مکه بودم. مسافر حج بودم. آمد گفت «عزیزجون، رفتى مکه، فقط کارت عبادت باشه، زیارت باشه. نرى خرید کنى.»گفتم «من که نمى خوام برم تجارت. امّا نمى شه دست خالى برگردم. یک سوغاتى کوچیک براى هرکدوم ازبچه ها که دیگه این حرفا رو نداره.» گفت «راضى نیستم حتابرام یه زیرپوش بیارى. من که پسربزرگتم نمى خوام. نباید ارز رو از کشور خارج کنى، برى اون جا خرجش کنى.

مثل کارمندها نمى آمد ستاد کل; که هفت ونیم یا هشت صبح، کارت ورود بزند و چهار بعد از ظهر، کارت خروج. زود مى آمد و دیر مى رفت. خیلى دیر.مى گفت «ما توى کشور بقیة الّله هستیم. خادم این ملتیم. مردم ما رو به این جا رسوندن. باید براشون کار کنیم.»

14- آخر هرماه روضه خوانى داشت; توى زیرزمین خانه اش، که حسینیه بود. معمولاً هرکس مى آمد روزه بود. آخر جلسه نماز جماعت بود و افطارى. هر دفعه یک گوسفند نذر مى کرد; براى فقرا، آن هایى که مى شناخت. شش بعدازظهر،مراسم شروع مى شد. اما دوستان نزدیک، از ساعت سه مى آمدند. حسینیه قبل از سه آماده بود. نمى گذاشت کسى دست به چیزى بزند; خودش پاچه هایش رابالا مى زد و مثل یک خادم کار مى کرد. تو و بیرون حیاط رامى شست و آب و جارو مى کرد.جلسه که شروع مى شد، خودش را خیلى نشان نمى داد. تا موقع نماز جماعت، جلو نمى آمد.

15- مسافرت که مى رفتیم، اوّلین جایى که مى رفت، مزار شهدابود. خیلى دوست داشت. هرجا هم که امام زاده بود و باخبر مى شد، حتماً مى رفت.

16- زمستان بود. توى راه کرمانشاه، بچه بغلش بود. و لباسش رانجس کرد. رسیدیم به یک قهوه خانه بین راهى. گفت «نگه دار.» پیاده شد. همه پیاده شدیم. از قهوه چى سراغ آب گرم را گرفت. فکر کرد براى چاى مى خواهیم. گفت «داریم.» بعد که فهمید مى خواهد خودش را آب بکشد، گفت «نه، نداریم. این جا حموم نداریم که.» صیاد دست بردار نبود. بالأخره هر طور بود، خودش را آب کشید و لباسش راعوض کرد که پاک باشد، که نماز اوّل وقت را از دست ندهد.

17- چلّه تابستان، تیر و مرداد. جاده تهران - قم، ظلّ آفتاب. رادیوى ماشین روشن بود. وقت نماز شد. زد کنار.گفتم «داداش، واسه چى وایسادى؟»گفت «وقت نمازه.» پیاده شدیم. زیرانداز را پهن کرد. از خانمش پرسیدم «وسط این بیابون چه جورى وضو بگیریم؟»

گفت «ناراحت نباش، فکرآب رو هم کرده.»

یک دبه آب از صندوق عقب آورد. مادر هم بود. وضو گرفتیم. نماز خواندیم. داداش ایستاد جلو و ما پشت سرش.
شهید صیادشیرازی

18- مى گفتیم «فلانى پشت خطّه. ارتباط بدیم؟» اگر وقت اذان بود، مى گفت «بهشون بگید وقت نمازه. لطف کنن بعداً تماس بگیرن.»

19- نماز شبش را که خواند، تا صبح بیدار مى ماند. براى نماز صبح همه رابیدار مى کرد. هرجا بود، سعى مى کرد نماز صبح را به جماعت بخواند. بچه ها را جمع مى کرد. بعد از نماز ورزششان مى داد. بعد مى رفت سراغ کارها. تازه، اول کارش بود.

20- تمام شب را توى راه بودیم. خسته و فرسوده رسیدیم. هوا سرد بود. دست بردار نبود. همین طور حرف مى زد; فردا چکار کنید، چکار نکنید، چند نفر بفرستید آنجا، این جا چند تا توپ بکارید. این دسته برگردد عقب، آن گروهان برود جلو.

دقیق یادم نیست. یازده - دوازده شب بود که چرتمان گرفت. زیلوى گوشه سنگر رابرداشتم و پهن کردم و دراز کشیدیم. چیزى نداشتیم رویمان بیندازیم.

پشت به پشت هم دادیم و خوابیدیم، که مثلاً گرممان شود. دو ساعت که گذشت، بلند شد. با آب قمقمه اش وضو گرفت و ایستاد به نماز. حس نداشتم تکان بخورم، چه رسد به بلند شدن و وضو گرفتن. فقط نگاهش مى کردم.

21- مى گفت «هرچه دارم، از نماز دارم.» همیشه مى گفت. همیشه تأکید داشت نماز را اول وقت بخوانیم. وقت هایى که خانه بود، نماز مغرب و عشا را به جماعت مى خواندیم. به امامت خودش.

22- روزهاى جمعه مى گفت «امروز مى خوام یک کار خیر برات انجام بدم. هم براى شما، هم براى خدا.» وضو مى گرفت و مى رفت توى آشپزخانه.هرچه مى گفتم «نکنید این کار رو، من ناراحت مى شم، باعث شرمندگیمه.» گوش نمى کرد. در را مى بست و آشپزخانه را مى شست.

23- هیچ وقت با هم قهر نمى کردیم. خیلى خیلى کم; یک روز. روز بعدش مى آمد سلام مى کرد و عذرخواهى مى کرد. مى گفت «من اون موقع خسته بودم، خانوم. ناراحت بودم که به شما این حرف رو زدم. منو ببخشید.»

24- آمده بود بیمارستان. کپسول اکسیژن مى خواست; امانت، براى مادر مریضش.

سرباز بخش را صدا زدم، کپسول راببرد. نگذاشت. هرچه گفتم «امیر، شما اجازه بفرمایید.» قبول نکرد. اجازه نداد. خودش برداشت.

گفت «نه! خودم مى برم. براى مادرمه.»

مسافرت که مى رفتیم، اوّلین جایى که مى رفت، مزار شهدابود. خیلى دوست داشت. هرجا هم که امام زاده بود و باخبر مى شد، حتماً مى رفت

25- کمک به آدمهاى مستحق، کار همیشگیش بود. یک سوم حقوقش رابه من مى داد براى خرجى، بقیه اش را صرف این جور کارها مى کرد. چهل ـ پنجاه روزى از شهادش مى گذشت که چند نفرى آمدند خانه مان. مى گفتند «ما نمى دونستیم ایشون فرمانده بوده. نمى شناختیمش. فقط مى اومد بهمان کمک مى کرد و مى رفت. عکسش رو از تلوزیون دیدیم.»

26- سفارش کرده بود که هواى این بنده خدا را داشته باشید، به وضعش رسیدگى کنید و به زندگیش برسید. گفته بودم چشم. رفتم پیشش. گفتم «شما چه سَر و سرّى بارُفت گرها دارین؟» گفت «درد دلهاشون روگوش مى کنم. اگر هم بتونم، قدمى بر مى دارم.»

27- اولین بار بود که مرا مى فرستاد چیزى براى کسى ببرم.رفتم. امانتى را دادم و برگشتم. برگشتنى، دیدم ساعت ادارى گذشته.رفتم خانه. یک ساعتى نگذشته بود که تلفن زنگ زد.

گفتند تیمسار پشت خط است. تعجب کردم. چه کارم داشت؟

ـ رسوندى؟ گفتم «بله، الحمدللّه مشکل حل شد.»

گفت «چرابهم خبرندادى؟ از صبح که این بنده خدا اومد پیشم، تا الآن نگرانم که مشکلش حل شده یانه؟»گفتم «شرمندم. مى خواستم فردا صبح گزارش بدم خدمتتون.»گفت «اگه نمى شناختمت، ازت ناراحت مى شدم. حتا ممکن بود توبیخت کنم!»

28- هم زمانش رانوشته بود، هم مکانش را. چند دقیقه، کجا، تهران یا شهرستان. شده بود پانزده برگه امتحانى. لیست تمام تلفن هاى شخصى را که از اداره زده بود، نوشته بود. حساب این چیزها را دقیق داشت. حساب همه اش را.

29- گاهى قوم و خویش هاى شهرستانی مان گله مى کردند که «جناب صیاد، هم وسیله دارن، هم راننده. اون موقع ما باید با تاکسى از ترمینال و فرودگاه بیاییم خونه تون. این درسته؟ ما که تهران را خوب بلد نیستیم.»

به پدر که مى گفتیم، مى گفت «مسئله اى نیست. فوقش دلخور مى شن. اونا که نمى خوان جواب بدن، من اون دنیا باید جواب بدم. راننده و ماشین که اموال شخصى من نیست.»

ادامه دارد…

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 164
  • 165
  • 166
  • ...
  • 167
  • ...
  • 168
  • 169
  • 170
  • ...
  • 171
  • ...
  • 172
  • 173
  • 174
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • زهرا بانوی ایرانی
  • فاطمه خانه زر

آمار

  • امروز: 189
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1041
  • 1 ماه قبل: 7423
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس