دیروز شلمچه بودیم!
به نام خدا
هر جا که نگاه می کردم پسران یا دخترانی نشسته بودند، چادر یا چفیه ای به سرشان کشیده بودند و مثل این که میخکوب زمین شده بودند. نمی دانستم غروب شلمچه آنها را به کجا برده بود. حاج احمد نوروزی می گفت: «غروب های شلمچه غمناک ترین هستند.»
وقتی پدرت، برادرت، عموی دختر همسایه، دایی همكلاسی ات از جبهه برگشت، یادت هست آن حدیث را خوانده بود كه جنگ تمام شد اما جهاد اكبر همچنان باقی است؟ یادت هست آن روز كه كوچه كوچك ما را در سال 62، سال 65 یا سال 67، عطر حضور پیكر شهیدان پر كرد، با اینكه خیلی كوچك بودی با خودت عهد كردی كه برای تو هم جهاد تمام نشده باشد؟ حالا تو هر سال درست همان زمان كه اندازه روز و شب یكی می شود و زمان به اعتدال می رسد و بهار بوی سبزینه های حیات را به مشام می رساند، پا می شوی و می روی همانجا كه مردان دیروز و نام آوران همیشه، كه پدر و برادران من و تو هستند، و آنجا به جنگ و مبارزه با دشمن درون و بیرون سر كردند.
مردانی كه نگذاشتند حرف نایب امام زمانشان بر زمین بماند. حالا تو كه قدرشناس آن مجاهدانی و پیام آور پیام خونشان، می آیی تا با آنها تجدید عهد كنی. حالا دلت را تكانده ای در حالی كه به گوش دل می شنوی:
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
كه زیارتگه رندان جهان خواهد شد
گزارش یکی از زائران کاروان راهیان نور :
اینجا چشم ها ابری، دل ها شوریده، پاها برهنه و سرها پوشیده است.
ساعت 10 صبح روز جمعه 19 اسفند ماه است و من در مقر تیپ 15 امام حسن مجتبی (ع) هستم، چند کیلومتری اهواز . ساختمانها و تأسیسات تیپ را تپه ماهورهای سبز در آغوش گرفته است و درخت و درختچه های گوناگونی محیط را چشم نواز کرده اند.
کثرت ماشین های پارک شده تعجب برانگیز است. همه با خانواده شان آمده اند. بزرگ و کوچک زن ، مرد ، پیر و جوان . دو بلندگو اشعار و تصانیف دوران دفاع مقدس را پخش می کنند.
هرجا که چشم می چرخانم می بینم برادرانی که اکثراً نشانی از آن دوران را به یادگار دارند، در آغوش هم گم می شوند. مثل این که همان زمان است.
از مادری سخن گفت که هر سال با عکس پسر مفقودالاثرش به شلمچه آمده و با نشان دادن آن از دیگران سراغ یوسفش را می گیرد. این بیان دل مادر شهدا را به آتش کشید
عکس ها و پوسترهای شهدا و رزمندگان آن زمان که در جای جای این مکان بزرگ به چشم می خورد ، عطر فضای یاد شهدا را در فضا می پراکند.
قبل از شروع برنامه سالن نمازخانه تیپ پر شده است . به تپه های اطراف که نگاه می کنم پر از آدم است. مادرها دست بچه هایشان را گرفته اند و قدم زنان بالا می روند. در سایه درخت ها و ساختمانها و هر جایی که محلی برای نشستن است، تعدادی نشسته اند و به بلندگوها گوش می دهند یا به فکر فرو رفته اند.
اطراف میزهای پذیرایی خلوت است. تعدادی پیاله ای ماست برداشته و تکه ای نان تا ضعف دلی بگیرند. تک و توک هم لیوانی چایی برای خودشان می ریزند.
لحظه به لحظه بر کثرت جمعیت افزوده می شود. آقای رضایی که دوران جنگ فرمانده کل سپاه پاسداران بود نیز وارد مقر شد و وارد سالن می شود.
نمی دانم چرا دوست ندارم وارد سالن شوم. فرشی گیر آورده ام و نشسته ام. به هیچ چیز فکر نمی کنم. گاهی نشریه «ستاره های سحر» که به همین مناسبت تهیه شده و در بدو ورود هدیه داده اند را ورق می زنم. این نشریه 155 برگی با کاغذی مرغوب و عکس های رنگی تهیه شده است. به همت تهیه کنندگان آن آفرین می گویم. صفحه ای در آن نیست که به عکس های یادگاری آن زمان زینت نشده باشد. سرود با «نوای کاروان» آهنگران نوشتن را متوقف کرد و نَمی بر چشمانم نشاند. چیزی که فراوان دیده می شود. مثلاً دیروز وقتی در خرمشهر می خواستم عکس حاج داود اسماعیل زاده را بگیریم سرش را پایین انداخت. ترسید اشکهایش ریا شود . و یا …
در غروب غمگینانه شلمچه دهها کاروان در گوشه و کنار آن دشت وسیع راه می رفتند و نوحه می خواندند. می نشستند و روضه گوش می دادند. تعدادی هم مثل من راه می رفتند و راه می رفتند. نه حرف می زدند و نه به چیزی گوش می دادند
دیروز شلمچه بودیم. چند هزار نفر آنجا بودند. بیشترشان جوان و نوجوان بیشتر هم پابرهنه و به هم ریخته. هیچکس به کسی توجه نداشت. آن حجم پسر و دختر جوان نیازی به هیچ نوع مراقبت و کنترلی نداشتند. هر جا که نگاه می کردم پسران یا دخترانی نشسته بودند، چادر یا چفیه ای به سرشان کشیده بودند و مثل این که میخکوب زمین شده بودند. نمی دانستم غروب شلمچه آنها را به کجا برده بود. حاج احمد نوروزی می گفت: «غروب های شلمچه غمناک ترین هستند.»
بین دو نماز که چند هزار نمازگزار داشت، پیش نماز از شهیدی گفت که به خاطر دعای کمیل مسلمان و شیعه شده بود و پس از آن هم از فرانسه آمده بود تا طلبه شود. پس از یکی، دو سال طلبگی هم به جبهه رفته و شهید شده بود. همین طور از مادری سخن گفت که هر سال با عکس پسر مفقودالاثرش به شلمچه آمده و با نشان دادن آن از دیگران سراغ یوسفش را می گیرد. این بیان دل مادر شهدا را به آتش کشید.
در غروب غمگینانه شلمچه دهها کاروان در گوشه و کنار آن دشت وسیع راه می رفتند و نوحه می خواندند. می نشستند و روضه گوش می دادند. تعدادی هم مثل من راه می رفتند و راه می رفتند. نه حرف می زدند و نه به چیزی گوش می دادند.
ما اول به پاسگاه خَیّن رفتیم. این نام عملیات کربلای 4 را برایم تداعی کرد. دنبال جاده شش گشتم که گردان قمر (ع) شهرم، دامغان در آن عملیات کرده بودند. فرمانده اش حاج رجب از لحظه لحظه آن عملیات برایم گفته بود که شرحش را در کتاب «سنگرهای برفی» آورده ام.
دیروز شلمچه بودیم!
بیست و چهار نفر از بچه های گردانش روی مین رفته بودند و تعداد زیادی هم شهید داده بودند. اسم و خاطرات شهدای گردان قمر در ذهنم رژه می رفت. هر چه توضیح دادند هیچ نشنیدم. دوست داشتم اگر بشود با شهیدان شلمچه باشم.
قبل از شلمچه ما را به موزه دفاع مقدس خرمشهر برده بودند. جای جای دیوارهای قسمت سردر و بعضی از قسمت های آن پر از داغ تیر و ترکش های زمان جنگ بود. آثاری از وسایل مردم و شهدا به نمایش گذاشته شده بود که دل را به آتش می کشید. وسایل زیادی برای دیدن و عکس گرفتن بود.
صبح امروز هم در نمازخانه محل استراحت شبمان جلسه معارفه ای برگزار شد. یکی یکی خودشان را معرفی کردند و می گفتند که در جنگ چه کرده اند. هفتاد نفری بودیم. یا رزمندگان تیپ امام حسن(ع) در آن سالها بودند یا فرزندان آنها. نوبت به من که رسید گفتم: «به قول آن پیر سفر کرده که گفته بود” من ورزشکار نیستم ولی ورزشکارها را دوست دارم.” من نیز گفتم: «رزمنده نیستم ولی رزمندگان را دوست دارم.»
کتاب خاطرات یکی از آنها، آقای فرامرزی «آخرین شلیک » را خوانده ام. با حساب سرانگشتی او با موشک تاو بیش از صد تانک دشمن را روی هوا فرستاده است. شوخی نیست صدتا تانک، این جماعت همه شان از این جنس اند. کارشان با 106، تاو، مالیوتکا و چیزهایی از این قماش بوده و کلی کشته اند و کشته داده اند. اینها هم هر کدامشان که سالم به نظر می رسند نیز یا گوششان خوب نمی شنود یا موج انفجار خیلی از سیستم های بدنشان را به هم ریخته است.
راستی روز اول در ایستگاه قطار تهران موقع نماز چشمم به فردی افتاد که از راه رفتن و دیگر مشخصاتش معلوم می شد که جانباز است. حدس زدم همسفریم که درست بود. «ترتیفی زاده» را می گویم. جانباز است و بازنشسته سپاه . با همت عالی خودش سایت «سبکبالان عرش » را راه انداخته که هر روز چند هزار نفر از آن بازدید دارند.
وقتی خودشان را معرفی کردند فهمیدیم که اکثر آنها غیر پاسدارند و در جاهای متفاوت کار می کنند و وجه مشترک آنها سابقه شان در تیپ امام حسن(ع) و ثابت قدم بودنشان در آن راه است.
انگار نه انگار که این همه سال را یک جا دراز کشیده است. روحیه اش خوب و چهره اش خندان است. به ذهنم می گذرد اگر تو به جای او بودی اصلاً شهامتش را داشتی که پا در دل معرکه بگذاری.» حالا به فرض اگر شهامتش را داشتی، مردش بودی که بیش از دو دهه در یک جا بنشینی و همچنان شکرگوی حضرت حق باشی!؟
دیشب هم ساعت 5/10 می شد که جمع شدیم تا آقای بنادری از روزهای اول جنگ در آبادان برایمان بگوید. قبلاً خاطراتش را در کتاب «سرباز سالهای ابری» خوانده بودم. او گرم و پرشور از حماسه هایی که مردم با دستانی خالی در برابر ارتش تا بیخ دندان مسلح عراق کرده بودند سخن گفت: یک ساعت حرف زد، حرف هایی که از سر شوق و اشتیاق است نام هم رزمانش بغض در گلویش می انداخت. وقتی هم که به « حسن باقری رسید گفت: حسن باقری همه چیز ما بود؛» و این چنین اوج احترامش را به او نشان داد. بنادری اکنون همچنان کارمند شرکت نفت است ولی تعهدش به دفاع مقدس مثل همان روزهایی است که از موثرترین افراد این قبیله بوده است.
در همین یکی دو روز شروع به نوشتن خاطرات آقای ترتیفی زاده کرده ام که فکر کنم بیش از بیست صفحه اش را نوشتم و قرار گذاشتیم تا با پایه گذاری یک روش جدید و ابتکاری اینترنتی با هم پرسش و پاسخ داشته باشیم. همین طور از آقای رضوانی هم قول گرفته ام که هر وقت تهران می آید خبر کند تا خدمتشان برسیم و خاطراتشان را ثبت و ضبط کنم.
این دهمین سالی است که بچه های تیپ، همت گذاشته اند و چنین برنامه بزرگی را تدارک دیده اند. حسّ و حال آن را می پسندم و به دیگرانی هم که چنین قصدهایی دارند توصیه می کنم از این عزیزان الگو بگیرند.
صبح آقای فرامرزی گفت ده سال است به یاد بچه های این تیپ که به شهادت رسیده اند این مراسم را برگزار می کنیم. همت هایمان را روی هم می گذاریم و این مراسم را سرو پا می کنیم.
دیروز شلمچه بودیم!
عصر آن روز خوب خدا، به دیدن اسماعیل طرفی رفتیم ؛ به اتفاق پانزده نفر از همراهان. همه دوست داشتند که به دیدن طرفی بیایند.
اسماعیل طرفی دیده بان تیپ امام حسن(ع) بوده در طی سال های متعدد دفاع مقدس. دیده بانها نزدیک به دشمن می شدند تا گرای دشمن را بدهند و محل اصابت گلوله ها را گزارش کنند. کاری که آقای طرفی می کرد.
در آخرین ساعت دفاع مقدس گلوله ای به پشت گردن او اصابت کرده و سبب می شود از آن تاریخ تاکنون، بیش از بیست و چند سال بی هیچ حرکتی روی تخت بخوابد.
ولی انگار نه انگار که این همه سال را یک جا دراز کشیده است. روحیه اش خوب و چهره اش خندان است. به ذهنم می گذرد اگر تو به جای او بودی اصلاً شهامتش را داشتی که پا در دل معرکه بگذاری.» حالا به فرض اگر شهامتش را داشتی، مردش بودی که بیش از دو دهه در یک جا بنشینی و همچنان شکرگوی حضرت حق باشی!؟