پرستار بد حجاب
به نام خدا
جنگ که شد هرکسی با هر اعتقادی که بود برای حفظ عزت و حرمت کشورمان ایران هر کاری که از دستش بر میامد انجام میداد
در اوایل جنگ زنها هم همراه مردان مبازه میکرد کمی که جنگ پیش رفت زنها به پشت جبهه ها رفتند و یه جورایی نیروی پشتیبانی بودن
اون روزها پشت جبهه هر زنی هر کاری از دستش بر میامد انجام میداد یک سری ها لباس رزمنده را میدوختند یه کسری ها بسته ها تغذیه تهیه میکردن و خب خیلی از خانم ها هم که پرستاری بلد بودن به بیمارستانها امده بودن و از رزمنده ها پرستاری میکردن.
یه روزی از همان روز های جنگ یکی از برادران رزمنده که محسن نام داشت، به ملاقات یكی از دوستانش می آید.
محسن كه به حجاب بسیار اهمیت می داد وارد اتاق هم رزم خود شد و دید پرستاری با ظاهر نا مناسب با سنی حدوداً 17 ساله، با آرایشی غلیظ و ناخن های بلند و لاك زده، در بخش مجروحان جنگ، مشغول پانسمان كردن زخم های دوست اوست.
پرستار از محسن می خواهد، قیچی را به او بدهد، محسن نیز برای اینكه چشمش به ظاهر نامناسب پرستار نیفتد، قیچی را به سمت او پرت می كند…
اما اون پرستار با وجود ظاهر متفاوتش احترام خاصی برای جانبازان قائل بود و با تمام توان، به جانبازان كمك می كند
پرستار با ناراحتی كارش را انجام می دهد و از اتاق خارج می شود.
وقتی بچه ها به برخورد محسن اعتراض می كنند، او می گوید: این بچه ها داغون شده اند كه امثال این خانم ها این جوری بیان بیرون؟ سپس کمی در خود فر میرود و با تاسف میگوید برخورد خوبی نداشتم باید از آن خانم عذر خواهی کنم.
چند روز از پرستار خبری نمی شود.
یكی از بچه های مجروح،از طرف برادر محسن برای عذرخواهی به دیدن آن پرستار می رود
به او می گوید كه بخش های دیگر منتقل شده است.وقتی در بخش جدید با ان پرستار مواجه میشود در چهره و حجاب ان پرستار تحول عظمی میبیند.پرستار بعد از پذیرش عذر خواهی رزمنده برای او سرگذشت کوتاهی از زندگی خود را تعریف میکند
پرستار میگوید:برای رفتن او به منطقه ی عملیاتی و کمک به مجروهان، بسیار اصرار می كنند و حتی پدرش نیز به شدت با كار او مخالف میکند و او را طرد میکند؛ ولی او این بخش و این موقعیت ارزشمند را با هیچ جا عوض نمی كند. او چیزی در بین رزمندگان بدست اورده که هرگز در زندگی قبلیش نداشته است.
چند روز بعد از عذر خواهی یکی از بچه های مجروح
یكی از روزهای که نزدیك عید نوروز بود، جوانی كه نصف صورتش سوخته است و از بچه های سیاه پوست آبادان است، وارد بخش می شود.
رابطه او با پرستار توجه همه را جلب می كند؛
تا جایی كه یكی از بچه ها، علت صمیمیت آن ها را جویا می شود و متوجه می شوند كه نامزد او است. پرستار می گوید:
پدرش در ابتدا مخالفت می كند، ولی سرانجام با اصرار زیاد او، به ازدواج آن ها رضایت می دهد.