فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

حقوق بشر در حمله عراق به بستان کجا بود؟!

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در تاریخ 7/2/1982 صدام فرمان حمله صادر کرد. این فرمان برای باز پس گرفتن شهر بستان بود. او برای دست یافتن به این هدف بیشترین و بزرگترین نیرو را بسیج کرد. از جمله لشکر زرهی 12 و لشکرهای 1 و5 و18 پیاده و چندین لشکر بزرگ دیگر به همراه تجهیزات فراوان. در همین حمله بود که دو لشکر تازه نفس از شهر ثوره حرکت کردند، همچنین یک لشکر دیگر از شهر دیوانیه به اضافه نیروهای ویژه و صدها توپ و تعداد بی شماری موشکهای زمین به زمین.
ساعاتی قبل از حمله، شخص صدام به این منطقه آمد و عده ای از پرسنل که در آنجا بودند شروع کردند به ابراز احساسات کردن و قربان صدقه صدام رفتن و عده ای از فرماندهان هم برای خود شیرینی و خود رقصی به صدام گفتند: «چون فردا سالگرد انقلاب 8 شباط است ما فتح شهر بستان را به شما هدیه خواهیم کرد.» صدام هم خوشحال و مغرور از آنها تشکر کرد. آنها گفتند: «شما از روی جنازه ما به بستان خواهید رفت» و صدام گفت: «همه با هم خواهیم رفت».

حمله ساعت هفت شروع شد. آتش بسیار سنگین و بی سابقه ای روی نیروهای شما تدارک دیده شده بود که ریخته شد.

من به عنوان پزشک در منطقه مشغول خدمت بودم. خیل زخمها و کشته شدگان به سوی ما سرازیر شدو جنگ به مدت پانزده روز ادامه یافت. ارتش عراق با همه قوا فقط توانست دو کیلو متر پیشروی کند. تعداد کشته شدگان در حوزه ما به هزار نفر میرسید. تعداد مجروحین حدود سه برابر آنها بود. اجساد کشته شدگان عراقی صدتا صدتا روی زمین انباشته بود و من ناچار بودم در هر آمبولانس که ظرفیت بیش از چهار نفر نبود، هجده تا بیست کشته جای بدهم. بیچاره مجروحان که بر اثر وحشت و عدم رسیدگی تلف می شدند. در آنجا بود که بیشتر فهمیدم که صدام چه خیانتی دارد به اسلام می کند و باید هر طوری است ریشه این مرد فاسد از روی زمین برداشته شود.

بنده بسیار احساس خطر می کنم. صدام میل دارد که حتی یک نفر از مسلمین را زنده نگذارد و اگر دستش برسد کلیه بقاع متبرکه مسلمین را ویران کند. ابعاد تبهکاری صدام را بنده مشکل بتوانم برای شما بیان کنم. شما اگر به جای من بودید یک ساعت هم نمی توانستید ببینید آن همه نیروی ما در واقع نیروی اسلام به دست این صدام تباه شود. دنیای کفر از او پشتیبانی می کند. زیرا او کاملاً در جهت منافع آنان است. آنها این دیوانه فاسد را تراشیده و به جان مردم مسلمان عراق انداخته اند. مقصد اصلی از حمله به ایران از بین بردن اسلام بود.

نکته جالب این است که پس از آن حمله شوم و نافرجام و شکست در آن که به بهای بسیار گرانی برای ما تمام شد، صدام خودش آمد پشت تلویزیون و مختصری در باره جنگ حرف زد و دست آخر گفت که جنگ برای گرفتن بستان دارای لذت خاصی است.

وقاحت و شعبده بازی این مرد نظیر ندارد. شاید خوشتان نیاید اگر بگویم خدا رحمت کند شاه شما را. هر چند هر دوی آنها در بهترین مکان جهنم با هم محشور خواهند شد؛ ولی این جانی خیلی کمیاب است.

مردم دنیا بیندیشند و فکری به حال و روز مردم بیچاره و ستم کشیده عراق بکنند. این آدم کیست که سرنوشت چند میلیون آدم در دست اوست و هر کاری که دلش می- خواهد انجام می دهد و کسی هم نیست که به او بگوید بالای چشمت ابرو است.

صدای شیون کودکان یتیم و بی سرپرست و ضجه های همان بیوه زنها و خانواده های داغ دیده عراقی که نمی دانند جوانشان یا پدرشان چه شده است برای صدام و حقوق بشر یها لذت بخش است. بسیاری از این جوانها و پدرها را دیدم که توسط بعثیها اعدام شدند و بعد هیچ نشانی از آنها به دست نیامد.

این حقوق بشر سرش را بگذارد زمین و بمیرد. کور بشود این حقوق بشر که تنها چیزی که نمی بیند حقوق بشر است. اصلاً لفظ بشر برای اینها معنی ندارد. یک دکان است که امپریالیسم باز کرده و چند تا نوکر در آن مشغول به کارند و هر از گاهی با کیف و کتاب می آیند اینجا که احوال شما چطور است؟ غذای شما خوب است؟ استحمام شما خوب است؟ وضع نظافت چطور است و … با این که چند بار آنها را رانده ایم ولی باز هم می آیند و سۆالهای چرت و پرت از ما می کنند .

ما به آنها گفتیم که وضع خوب است . شما به جای اینکه بیایید اینجا، اگر مرد هستید و ریگی در کفشتان نیست و مزدور امریکا و صدام نیستند یک سری هم بزنید به زندانیان جنگی ایرانیها و زندانیان سیاسی عراق و از حال و روز آنها هم با خبر شوید.ولی تنها چیزی که این حضرات ندارد چشم و گوش است. همین تشکیلات حقوق بشر در تمام جنایتهای جهان شریک است. این را بنده با جرأت عرض می کنم .

صدای شیون کودکان یتیم و بی سرپرست و ضجه های همان بیوه زنها و خانواده های داغ دیده عراقی که نمی دانند جوانشان یا پدرشان چه شده است برای صدام و حقوق بشر یها لذت بخش است. بسیاری از این جوانها و پدرها را دیدم که توسط بعثیها اعدام شدند و بعد هیچ نشانی از آنها به دست نیامد.

در یک نامه محرمانه آمده بود که جمع آوری کشته هارا نداشته باشید. می دانید چرا؟زیرا کثرت آمار کشته ها صدام را رسوا خواهد کرد. آنها آمار را تقلیل می دهند و بر اینهمه جنایت سر پوش می گذارند؛ اما تا کی خدا می داند.

به قول برادرمان آقای هاشمی: وجدان دنیا خفته است.

 نظر دهید »

خاطراتی از شهید همت

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

نوشته زیر شامل خاطراتی کوتاه است از شهید محمد ابراهیم همت .
كنار نكش حاجی

بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .

حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می كرد.

هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عبادیان كرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟ همینو.

واقعاً ؟ جون حاجی ؟

نگاهش را دزدید و گفت : تُن رو فردا ظهر می دیم .

حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر كرد .

حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم .

حاجی همین طور كه كنار می كشید گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .

من زودتر از جنگ تمام می شوم

وقتی به خانه می آمد ، من دیگر حق نداشتم كار كنم .

بچه را عوض می كرد ، شیر برایش درست می كرد . سفره را می انداخت و جمع می كرد ، پابه پای من می نشست ، لباس ها را می شست ، پهن می كرد ، خشك می كرد و جمع می كرد .

آن قدر محبت به پای زندگی می ریخت كه همیشه به او می گفتم : درسته كه كم می آیی خانه ؛ ولی من تا محبت های تو را جمع كنم ، برای یك ماه دیگر وقت دارم .

نگاهم می كرد و می گفت : تو بیش تر از این ها به گردن من حق داری .

یك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان می دادم تمام این روزها را چه طور جبران می كردم.

حاجی غش كرد و افتاد زمین

روز سوم عملیات بود. حاجی هم می‌رفت خط و برمی‌گشت. آن روز،‌ نماز ظهر را به او اقتدا كردیم. سر نماز عصر،‌ یك حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند.

مسئله‌ی دوم حاج آقا تمام نشده،‌ حاجی غش كرد و افتاد زمین. ضعف كرده بود و نمی‌توانست روی پا بایستد.

سرم به دستش بود و مجبوری، گوشه‌ی سنگر نشسته بود. با دست دیگر بی‌سیم را گرفته بود و با بچه‌ها صحبت می‌كرد؛‌ خبر می‌گرفت و راهنمائی می‌كرد. این‌جا هم ول كن نبود.

ناراحتی كه چرا نرفتی عملیات؟

به سنگر تكیه زده بودم و به خاك‌ها پا می‌كشیدم. حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتنی هستم.

داشت رد می‌شد. سلام و احوال‌پرسی كرد. پا پی شد كه چرا ناراحتم. با آن قیافه‌ی عبوس من و اوضاع و احوال،‌ فهمیده بود موضوع چیه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی كه چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند.»

و راهش را گرفت و رفت.

حاجی بلند شد و گفت «مثل این كه خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدند كه بروند خط.عراق داشت جلو می‌آمد. زجاجی شهید شده بود و كریمی توی خط بود. بچه‌ها از شدت عطش، قمقمه‌ها را می‌زدند لب هور،‌ جایی كه جنازه افتاده بود،‌ و از همان استفاده می‌كردند.

قمقمه‌ها را یكی یكی پر كرد و برگشت

- آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره.

هركس می‌رفت، دیگه برنمی‌گشت. همان سه‌راهی كه الآن می‌گویند سه‌راهی همت. خیلی كم می‌شد بچه‌ها بروند و سالم برگردند.

آقا مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت «دیگه كسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.»

حاجی بلند شد و گفت «مثل این كه خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدند كه بروند خط.

عراق داشت جلو می‌آمد. زجاجی شهید شده بود و كریمی توی خط بود. بچه‌ها از شدت عطش، قمقمه‌ها را می‌زدند لب هور،‌ جایی كه جنازه افتاده بود،‌ و از همان استفاده می‌كردند.

روی یك تكه از پل‌هایی كه آن‌جا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمه‌های بچه‌ها دستش بود. با دست آب را كنار می‌زد و می‌رفت جلو؛‌ وسط آب،‌ زیر آتش. آن‌جا آب زلال‌تر بود. قمقمه‌ها را یكی یكی پر كرد و برگشت.

جنازه را از وسط راه برداشتیم كه له نشود

از موتور پریدیم پایین. جنازه را از وسط راه برداشتیم كه له نشود. بادگیر آبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. چثه‌ی ریزی داشت، ولی مشخص نبود كی است. صورتش رفته بود.

قرارگاه وضعیت عادی نداشت. آدم دلش شور می‌افتاد. چادر سفید وسطِ سنگر را زدم كنار. حاجی آنجا هم نبود. یكی از بچه‌ها من را كشید طرف خودش و یواشكی گفت «از حاجی خبر داری؟ می‌گن شهید شده.»

نه! امكان نداشت. خودم یك ساعت پیش باهاش حرف زده بودم. یك‌دفعه برق از چشمم پرید. به پناهنده نگاه كردم. پریدیم پشت سنگر كه راه آمده را برگردیم.

جنازه نبود. ولی ردِ خونِ تازه تا یك جایی روی زمین كشیده شده بود. گفتند «بروید معراج! شاید نشانی پیدا كردید.»

بادگیر آبی و شلوار پلنگی. زیپ بادگیر را باز كردم؛ عرق‌گیر قهوه‌ای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسئول تداركات آن‌ها را داد به حاجی. دیگر هیچ شكی نداشتم.

هوا سنگین بود. هیچ‌كس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود و فرمان‌ده‌ها و بسیجی‌ها دنبال او. حیفم آمد دوكوهه برای بار آخر، حاجی را نبیند. ساختمان‌ها قد كشیده بودند به احترام او. وقتی برمی‌گشتیم، هرچه دورتر می‌شدیم،‌ می‌دیدم كوتاه‌تر می‌شوند. انگار آن‌ها هم تاب نمی‌آورند.

 

 نظر دهید »

خاطراتی از شهید همت

07 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

نوشته زیر شامل خاطراتی کوتاه است از شهید محمد ابراهیم همت .
كنار نكش حاجی

بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .

حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می كرد.

هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عبادیان كرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام چی داشتن؟ همینو.

واقعاً ؟ جون حاجی ؟

نگاهش را دزدید و گفت : تُن رو فردا ظهر می دیم .

حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر كرد .

حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیم .

حاجی همین طور كه كنار می كشید گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .

من زودتر از جنگ تمام می شوم

وقتی به خانه می آمد ، من دیگر حق نداشتم كار كنم .

بچه را عوض می كرد ، شیر برایش درست می كرد . سفره را می انداخت و جمع می كرد ، پابه پای من می نشست ، لباس ها را می شست ، پهن می كرد ، خشك می كرد و جمع می كرد .

آن قدر محبت به پای زندگی می ریخت كه همیشه به او می گفتم : درسته كه كم می آیی خانه ؛ ولی من تا محبت های تو را جمع كنم ، برای یك ماه دیگر وقت دارم .

نگاهم می كرد و می گفت : تو بیش تر از این ها به گردن من حق داری .

یك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان می دادم تمام این روزها را چه طور جبران می كردم.

حاجی غش كرد و افتاد زمین

روز سوم عملیات بود. حاجی هم می‌رفت خط و برمی‌گشت. آن روز،‌ نماز ظهر را به او اقتدا كردیم. سر نماز عصر،‌ یك حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند.

مسئله‌ی دوم حاج آقا تمام نشده،‌ حاجی غش كرد و افتاد زمین. ضعف كرده بود و نمی‌توانست روی پا بایستد.

سرم به دستش بود و مجبوری، گوشه‌ی سنگر نشسته بود. با دست دیگر بی‌سیم را گرفته بود و با بچه‌ها صحبت می‌كرد؛‌ خبر می‌گرفت و راهنمائی می‌كرد. این‌جا هم ول كن نبود.

ناراحتی كه چرا نرفتی عملیات؟

به سنگر تكیه زده بودم و به خاك‌ها پا می‌كشیدم. حاجی اجازه نداده بود بروم عملیات. مرا باش با ذوق و شوق روی لباسم شعار نوشته بودم. فكر كرده بودم رفتنی هستم.

داشت رد می‌شد. سلام و احوال‌پرسی كرد. پا پی شد كه چرا ناراحتم. با آن قیافه‌ی عبوس من و اوضاع و احوال،‌ فهمیده بود موضوع چیه. صداش آرام شد و با بغض گفت«چیه؟ ناراحتی كه چرا نرفتی عملیات؟ خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقیه. بقیه هم رفتند و برنگشتند.»

و راهش را گرفت و رفت.

حاجی بلند شد و گفت «مثل این كه خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدند كه بروند خط.عراق داشت جلو می‌آمد. زجاجی شهید شده بود و كریمی توی خط بود. بچه‌ها از شدت عطش، قمقمه‌ها را می‌زدند لب هور،‌ جایی كه جنازه افتاده بود،‌ و از همان استفاده می‌كردند.

قمقمه‌ها را یكی یكی پر كرد و برگشت

- آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره.

هركس می‌رفت، دیگه برنمی‌گشت. همان سه‌راهی كه الآن می‌گویند سه‌راهی همت. خیلی كم می‌شد بچه‌ها بروند و سالم برگردند.

آقا مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت «دیگه كسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.»

حاجی بلند شد و گفت «مثل این كه خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدند كه بروند خط.

عراق داشت جلو می‌آمد. زجاجی شهید شده بود و كریمی توی خط بود. بچه‌ها از شدت عطش، قمقمه‌ها را می‌زدند لب هور،‌ جایی كه جنازه افتاده بود،‌ و از همان استفاده می‌كردند.

روی یك تكه از پل‌هایی كه آن‌جا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمه‌های بچه‌ها دستش بود. با دست آب را كنار می‌زد و می‌رفت جلو؛‌ وسط آب،‌ زیر آتش. آن‌جا آب زلال‌تر بود. قمقمه‌ها را یكی یكی پر كرد و برگشت.

جنازه را از وسط راه برداشتیم كه له نشود

از موتور پریدیم پایین. جنازه را از وسط راه برداشتیم كه له نشود. بادگیر آبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. چثه‌ی ریزی داشت، ولی مشخص نبود كی است. صورتش رفته بود.

قرارگاه وضعیت عادی نداشت. آدم دلش شور می‌افتاد. چادر سفید وسطِ سنگر را زدم كنار. حاجی آنجا هم نبود. یكی از بچه‌ها من را كشید طرف خودش و یواشكی گفت «از حاجی خبر داری؟ می‌گن شهید شده.»

نه! امكان نداشت. خودم یك ساعت پیش باهاش حرف زده بودم. یك‌دفعه برق از چشمم پرید. به پناهنده نگاه كردم. پریدیم پشت سنگر كه راه آمده را برگردیم.

جنازه نبود. ولی ردِ خونِ تازه تا یك جایی روی زمین كشیده شده بود. گفتند «بروید معراج! شاید نشانی پیدا كردید.»

بادگیر آبی و شلوار پلنگی. زیپ بادگیر را باز كردم؛ عرق‌گیر قهوه‌ای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسئول تداركات آن‌ها را داد به حاجی. دیگر هیچ شكی نداشتم.

هوا سنگین بود. هیچ‌كس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود و فرمان‌ده‌ها و بسیجی‌ها دنبال او. حیفم آمد دوكوهه برای بار آخر، حاجی را نبیند. ساختمان‌ها قد كشیده بودند به احترام او. وقتی برمی‌گشتیم، هرچه دورتر می‌شدیم،‌ می‌دیدم كوتاه‌تر می‌شوند. انگار آن‌ها هم تاب نمی‌آورند.

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 146
  • 147
  • 148
  • ...
  • 149
  • ...
  • 150
  • 151
  • 152
  • ...
  • 153
  • ...
  • 154
  • 155
  • 156
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نرجس خاتون محمدي
  • زفاک
  • نورفشان
  • عدالتی

آمار

  • امروز: 45
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید درویشعلی شکارچی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)
  • مجموعه از خاطرات شهید همت (5.00)
  • ماجرای اقدام شهید «نخبه زعیم» که منجر به خلق پیروزی کربلای ۵ شد (5.00)
  • فرا رسیدن حلول ماه محرم را به شما تسلیت عرض می نمایم (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس