فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

ماجرای یه آقا زاده در جبهه

08 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

واقعا حیفه آدم فرق نگذاره بین بعضی آقا زاده ها مثل فرزندان مقام معظم رهبری(ماشاالله) که دردوران 8سال دفاع مقدس توی خط مقدم همپای رزمنده ها .
واقعا حیفه آدم فرق نگذاره بین بعضی آقا زاده ها مثل فرزندان مقام معظم رهبری که دردوران 8 سال دفاع مقدس توی خط مقدم همپای رزمنده ها بودن وبعضی از آقا زاده هائی که خودشون رو آقا زاده میدونن و هیچ وقت نشده که با مردم بجوشن.میخوام خاطراتی در مورد این قشر دومی بگم که مردم رو غلام حلقه بگوش خودشون میدونن وخودشون رو سر وگردنی از بقیه بالاتر. مطلب بنویسم.آره عزیزان آن موقع هم بعضی از آقا زاده ها و خواص با سفارش بعضی های دیگه دوران خدمت سربازی رو داخل پادگانها و حتی ادارات دولتی سپری میکردن و از رفتن به جبهه معاف بودن. یه نفراز همین آقا زاده ها که سفارشی اومده بود تا خدمت سربازی رو بگذرونه، گیر دو سه نفر از بچه های زرنگ افتاده بود که توی این دو سال سربازی نگذاشتن آنطوری که باید بهش خوش بگذره. درسال 1363 از ستاد لشکر خبر دادن که یه نفر که فوق دیپلم داره و آقای (بوق) سفارشش رو کرده باید بیاد و در بهداری لشکر مشغول خدمت بشه.اون وقتها که کامپیوتر نبود.حتی آقای (بوق)سفارش کرده بود که ایشون فقط نامه تایپ می کنه و کار دیگه بهش ندین.حاج حسین رو فرستادن تا اون رو بیاره به محل بهداری وتحویل فرمانده بهداری بده.در بین راه حاج حسین نامه سفارشی آقای (بوق) رو باز میکنه که نوشته بوده.برادر ارجمند …..سلام علیکم.حامل نامه برادرزاده بنده هستن و برای امر مقدس سربازی به حضورتان معرفی می شوند. ضمناایشان از رفتن به منطقه عملیاتی معاف می باشند.این آقا زاده با موهای بلند و لباس فرم اطو کرده سه تا پتوی مخمل خارجی(که از خونه آورده بود) زیر بغل و یه دیگ زودپز همراه حاج حسین عازم محل خدمت یعنی بهداری بود.حاج حسین وقتی نامه رو میخونه خیلی ناراحت میشه.میگه چرا یه نفر مثل این آقا بیاد و با سفارش از رفتن به منطقه معاف بشه.مگر خونش از بقیه جوان های مردم سرخ تره که نباید بره منطقه.حاج حسین هم طی یه اقدام ضربتی و طوری که آقا زاده متوجه نشه نامه آقای (بوق) رو پاره میکنه و میندازه توی سطل آشغال .حاجی و آقا زاده رسیدن به مقر بهداری.حاج حسین اون رو معرفی کرد.فرمانده بهداری گفت حاج حسین آقای (بوق) گفته بود یه نامه بهمراه اون میفرسته.

قبل نگارش پست آقازاده در جبهه پیش خودم فکر میکردم مورد سرزنش دوستان و مخاطبان قرار بگیرم ولی پیامهای ارسالی این معادله رو بهم زد و دیدم خیلی ها دل پری از این قشر دارند.

حاج حسین هم که دلش خیلی داغ بود گفت نه نامه نداد ولی گفت این آقا زاده پاش رو کرده توی یه کفش که اگه میخواید برم سربازی باید همون لحظه که رسیدم پادگان منو ببرن خط مقدم و اونجا خدمت کنم.با این شرط اومده.فرمانده بهداری در حال که ابروهاش بطرف بالا میرفت(از تعجب)گفت عجب.بسیار خوب بگید آماده بشه تا با سید بفرستیمش منطقه. حاج حسین رفت و به آقا زاده گفت: آماده باش که میخوان ببرنت یه مقر نزدیک شهر اونجا برای تو بهتره.آقا زاده که توی پوست خودش نمی گنجید گفت پس بیاید با هم این غذا رو که مامانم برام درست کرده بخوریم .شاید دیگه تا آخر جنگ همدیگر رو نبینیم.جاتون خالی نشستیم و سه چهارنفری ترتیب ناهار آقا زاده رو دادیم.البته چون خودش از ته دل راضی بود.ناهار رو که خوردیم لوازمش رو جمع کرد و گذاشت عقب تویوتا وانت .اونو فرستادن منطقه.توی چند هفته که منطقه بود مرتب پیام میفرستاد که به آقای (بوق)بگید هر چه زودتر منو برگردونه به پادگان که اکثر بچه ها چون میشناختنش چیزی نمیگفتن.فرمانده اون محور عملیاتی برای فرمانده بهداری پیام داده بود که فکری بحال این آقا زاده بکنید.داره اینجا از غصه میمیره.توی سنگر نشسته و بیرون نمیاد.

قبل نگارش پست آقازاده در جبهه پیش خودم فکر میکردم مورد سرزنش دوستان و مخاطبان قرار بگیرم ولی پیامهای ارسالی این معادله رو بهم زد و دیدم خیلی ها دل پری از این قشر دارند.

خلاصه بعد از پیغام و پسغام های آقا زاده برای آقای (بوق)شاهد بودیم که یه ماشین مخصوص ایشون فرستادن منطقه تا این نور چشمی رو بیاره و در محل پادگان استراحت ..نه. نه ببخشید خدمت مقدس سربازی رو انجام بده. یک هفته ای از برگشتن آقا زاده به پادگان گذشته بود و بچه ها که تا اون وقت کمتر شاهد تبعیض در میان خود بودن از اینکه این نور چشمی اینطور داره نون پارتیشو میخوره عصبانی و ناراحت بودن.

خاطرات جبهه
بچه های مردم توی خون خودشون در خط مقدم می غلطیدن. اونوقت….بگذریم.چند نفر از بچه ها دور هم جمع بودیم که علی ساکی گفت باید این رو ادب کنم.گفتم علی کاری به کارش نداشته باش.گفت نه ببینین امشب چیکارش میکنم.یه نقشه براش کشیدم که تا بحال کل ستاد مشترک برای عملیات ها نکشیده.گفتم نقشت چیه ؟ گفت امشب بیدار بمونین و نگاه کنید.چند وقتی میشد که از طرف ستاد لشکر بخشنامه کرده بودن هر گردانی باید دور بر محیط اطراف خوش توی پادگان نگهبانی بده.علی ساکی اونشب پست 12 تا 2 بود و آقا زاده رو بزور گذاشته بودن پست نگهبانی از ساعت 2 تا 4 صبح.در محوطه بهداری دوتا اطاق بودن که یکی مربوط میشد به فرماندهی و یکی دیگه پرسنلی بهداری.چند تا از بچه ها در اطاق پرسنلی میخوابیدن و اونشب برای اینکه ببینیم علی ساکی چی بر سر این آقازاده میاره جای سوزن انداختن نبود.ساعت 2 که پست علی تموم شد کی از بچه ها پاسبخش بود و رفته بود سراغ آقا زاده.بیدارش کرده بود.با اکراه پا شده بود و با صورت خواب آلود رفته بودن سراغ علی که پست رو تحویل آقا زاده بده.توی موتوری بهداری یه پتک آهنی 10کلیوئی داشتیم .علی ساکی رفته بود اون رو آورده بود و یه طناب به دسته اون آویزون کرده بود و پتک رو تحویل آقا زاده داد.آقا زاده که هنوز گیج خواب بود گفت مسخره کردین .این چیه دیگه.علی گفت به من میگید تمام پادگان امشب باید با پتک نگهبانی بدن.اسلحه ها رو جمع کردن و فقط به نگهبان ها پتک دادن.آقا زاده رو کرد به پاسبخش و گفت راست میگه.اونم که خودش رو گرفته بودم تا از شدت خنده منفجر نشه گفته بود بله .همینه دیگه باید با پتک نگهبانی بدین.پست نگهبانی و پتک رو تحویل آقا زاده دادن و بهمراه علی ساکی اومدن توی اطاق.چراغ اطاق خاموش بود ولی حدودا 8ن فر از بچه ها بیدار پشت پنجره داشتن توی محوطه بهداری رو نگاه میکردن و میخندیدن.جلو که میرفتی و از شدت خنده نمیتونستی سر پا بایستی.آقا زاده پتک رو گذاشته بود روی شونش و نگهبانی میداد.مسیر درب بهداری و تا اول محوطه با این پتک میرفت و میآمد(تصورش رو بکنین که یه نفر با لباس نظامی یه پتک گذاشته روی شونش ).بچه ها تا ساعت چهار فقط میخندیدن….

 نظر دهید »

شبی كه كمتر از شب قدر نبود

08 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

پنجاه بار زخمی شد. سال 61 دست راستش قطع شد، همین كه خوب شد باز رفت به جبهه، مسئولیت های زیادی را تجربه كرد، قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله كه شد، گفت: خدمت گذارم در لشكر 27 محمد رسوالله… به یاد شهید علیرضا نوری، قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله
شهید علی رضا نوری، قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله، در محله سردار شهر ساری، در سال سی و یك به دنیا آمد.

مادر علی رضا می گوید: آن سال های خیلی دور، خیلی رسم نبود كه خانواده ها كودكان خود را به كودكستان بفرستند. علی رضا از همان كودكی، پر جنب جوش و با هوش بود. سه ساله كه شد، بردمش كودكستان. از كودكستان كه بر می گشت، همراه پدرش به مسجد می رفت.به خاطر این كه از لحاظ فرهنگی آن زمان در كودكستان به مسائل دینی و مذهبی بچه ها توجه نداشتند، به همین خاطر پدرش او را به مسجد می برد. با تقلید از پدرش، به نماز می ایستاد.

علی رضا در سال سی و هفت به دبستان رفت. با وجود اینكه بچه های كلاس اولی روزهای اول دبستان با گریه و ترس به مدرسه می رفتند، علی رضا با شوق و نشاط، لباسش را می پوشید، كیفش را می انداخت روی شانه، خودش به تنهائی به مدرسه می رفت و می آمد. خیلی پر دل و جرائت بود.

درس خواندن را بسیار جدی می گرفت و در انجام تكالیفش احساس تكلیف می كرد، این حس در او از همان كودكی نهادینه شد.

دوران ابتدائی را با نمرات عالی گذراند، بعد پا به دبیرستان شریف ساری گذاشت. در سال پنجاه، آخرین سال تحصیلی اش بود، پدرش را از دست داد. با معرفت پذیری از سید الشهداء(ع)، با صبرو بردباری ادامه تحصیل داد و در همین سال، موفق به اخذ دیپلم ریاضی شد.

مدتی را در محیط زیست مشغول به كار شد. در سال پنجاه و چهار در دانشكده «پلی تكنیك» در رشته مهندسی راه و ساختمان قبول و با نمرات عالی فارغ التحصیل شد.

در حین تحصیل در دانشكده، با دختری محجبه و مذهبی«طوبی عرب پوریان» به واسطه برادرش كه همكلاسی اش بود، آشنا شد، آنها ساكن اهواز بودند. رفتیم خواستگاری دختر، «بله» را كه گفتند، با اجازه والدینش، مراسم عقد ساده ای در خانه خاله دختر در همان اهواز برگزار كردیم.

پس از ازدواج به عنوان«تكنسین» به استخدام راه آهن در آمد، مدتی بعد از ساری به تهران منتقل شد. در همان سالهای قبل انقلاب، هسته ای را در آنجا تشكیل، و علیه طاغوت، به مبارزه پرداخت.

انقلاب كه پیروز شد،«هسته مقاومت» را با عنوان كمیته انقلاب اسلامی راه آهن تهران، ر اه اندازی و فرماندهی آن را به عهده گرفت. در همین حین انجمن اسلامی راه آهن را هم سازماندهی كرد.

با آغاز تحركات منافقین و ضد انقلاب در انفجار لوله های نفتی جنوب كشور به همراه چند تن از دوستانش به جنوب كشور رفت، آنجا نیز كمیته انقلاب اسلامی راه آهن را تاسیس و پس از تثبیت وضععیت آنجا، آموزش نیروهای حزب الهی، مسئولیت ها را به افراد متعهد و كاردان و انقلابی سپرد.

دیگر یك جبهه شد و یك علی رضا، در غرب سوسنگرد در سال پنجاه و نه، بد جوری زخمی شد. دكتر ها گمان كردند كه او شهید شده است و مهر شهید را به سینه علی رضا زدند.نمی دانم چه شد كه بعدآ متوجه شدند، علی رضا زنده است، فوری به تهران فرستادنش، آنجا از همان صحنه مهر روی سینه اش، عكسی گرفته بودند.

در سال پنجاه و هشت، وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تهران شد. با توجه به تجربیاتش، به عنوان فرمانده سپاه مستقر در راه آهن انتخاب، دیگر شب و روز نداشت، همه زندگی اش را وقف انقلاب كرد. حوادث پشت حوادث، در گیری با منافقین، گروهك ها، یك مرتبه صدام هم به كشور حمله كرد.

با توجه به تجربیاتی كه داشت، یك گروه «72» نفره از پرسنل انقلابی و بسیجی راه آهن، آموزش نظامی داد، و به نام هفتادو دو تن شهدای كربلا، راهی جبهه شدند.

علی رضا می گفت: ما اولین طرح عملیات كلاسیك را به نام عملیات امام زمان(عج) در غرب سوسنگرد طراحی كردیم. محاصره سوسنگرد توسط همین نیروهای هفتاد و دو تن شكسته شد.

دیگر یك جبهه شد و یك علی رضا، در غرب سوسنگرد در سال پنجاه و نه، بد جوری زخمی شد، در بیمارستان شیراز، دكتر ها گمان كردند كه او شهید شده است و مهر شهید را به سینه علی رضا زدند.

نمی دانم چه شد كه بعدآ متوجه شدند، علی رضا زنده است، فوری به تهران فرستادنش، آنجا از همان صحنه مهر روی سینه اش، عكسی گرفته بودند.

خواهرش به علی رضا گفت: خوشا بهه حالت امتحان الهی را به بهترین نحو پاسخ گفتی.

علیرضا لبخندی زد و گفت: خواهرم هنوز خیلی مانده.

علیرضا پنجاه بار زخمی شد توی جنگ، هربار كه زخمی می شد، هنوز خوب نشده به جبهه می رفت.

در سال 61 دست راستش هم قطع شد، همین كه خوب شد باز رفت جبهه، علی رضا مسئولیت های زیادی را تجربه كرد، این آخری قائم مقام لشكر 27 محمد رسوالله كه شد، گفت: خدمت گذارم در لشكر 27 محمد رسوالله.

توی وصیت نامه اش برای من نوشته بود:

«سخنی با مادر عزیزم دارم كه از دست دادن فرزند سخت است اما صحرای كربلا و علی اكبر و علی اصغر و عباس علمدار و زینب و بدن پاره پاره برادر، مصیبتی دیگر است. صبر بر همه مصائب شیوه دخت زهرا (س) است كه تو هم سید دخت او هستی، پس صبر كن.»

علاقه شدیدی به همسر و سه فرزندش داشت، همیشه دست های من را می بوسید، من سرش را می بوسیدم و می بوئیدم. وقتی كه رفت جبهه، دلم را با خودش برده بود….

می گفتند: بیا رئیس راه آهن باش، قبول نكرد، می گفت: در این شرایط كه بچه های مردم دارند به جبهه می روند، پیشنهاد مسئولیت برای من امتحان الهی است، كه كدام را انتخاب كنم،« من جبهه را می پذیرم»

-یك بار هم گفته بودند:« بیا بشو وزیر راه.»

گفته بود: «آدم صفای جبهه را رها می كند، می رود پشت میز!؟»

علیرضا حالت پرواز داشت، یك روز قبل از شهید شدنش، در اندیمشك، به خانمش گفت: «اگه از طرف لشكر آمدند شما را به تهران ببرند، بدون هیچ حرفی بروید»

علی رضا در نهم بهمن 1365 در حین فرماندهی عملیات «كربلای پنج» در شلمچه در حالی كه«قائم مقامی لشكر 27 محمدرسوالله را كه داشت، پركشید…»

علی رضا شهید كه شد، در بهشت زهرا، به دلم سپردمش…

 نظر دهید »

بالی برای رسیدن به خدا

08 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

آنچه در متن زیر میخوانید سه خاطره کوتاه از خاطرات جنگ است.
بال سپید اوج

تابستان زبیدات طاقت فرسا بود و گرم. کنار دستگاه بی سیم مرکز تلفن صحرایی نشسته بودم. ارتباط گردان ها و گروهان ها به وسیله رشته سیمی با سنگر هرمزپور هم حضور داشت.

یک مرتبه دستگاه بی سیم به هوا پرت شد و پس از برخورد با سقف سنگر، با شدت روی زمین افتاد. حدس می زدم کار جهادگرها باشد. همیشه با رانندگان لودر جر و بحث داشتیم که مراقب خطوط مخابراتی باشند. سوار موتور شدم و به طرف خاکریز حرکت کردم. لودر کنار خاکریزمتوقف بود،باعصبانیت جلو رفتم. هر چه صدا زدم کسی جواب نداد. بیل لودر بین آسمان و زمین مانده و سیم مخابرات و تعدادی جسد از آن آویزان بود. راننده را پیدا کردم. به لودر تکیه داده بود. خیره به بیل می نگریست و زار و زار می گریست. اشک از پهنای صورتش سرازیر می شد. گوشه ای از خاکریز تعداد زیادی جسد خودنمایی می کرد. راننده از کنار خاکریز می گذشت. به گفته خودش الهامات درونی او را به سمت خاکریز سوق می دهد.

با بیل قسمتی از خاکریز را برمی دارد و در نهایت با چنین صحنه ای مواجه می شود. پیکر مطهر شهداء و وسایل همراه مثل کلاه، پوتین و اسلحه همه سالم بودند. سربازانی واقعی که فقط نفس نداشتند. انگار گوری دسته جمعی به نظر می رسید. به راننده سپردم خاک رویشان بریزد و چوبی به حالت عمود بر گور قرار دهد تابعد از آن، برای انتقال و شناسایی آنها اقدام شود. جبهه بود و جنگ و خون و آتش. فاصله مرگ و زندگی در یک گلوله خلاصه می شد.

راوی: ظهیرنژاد

چرا از خدا نمی ترسی؟

حاج محمد اهل امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی همیشه سعی در ارشاد و راهنمایی دیگران داشت، بخصوص در مورد نزدیکانش.

یادم می آید یک بار من خیلی راحت در یک مجلس مهمانی شروع کردم به غیبت کسی.

وقتی از مجلس برمی گشتیم، محمد گفت:” می دانی که غیبت کردی. حالا باید برویم در خانه شان و تو بگویی این حرف ها را پشت سرش زده ای.”

گفتم:” این طوری که آبرویم می رود!”

آتش دوشكای دشمن به سوی ما که در کانال گیر افتاده بودیم، تمامی نداشت. حاج علی فردپور آرپی‏جی به دست از كنارم گذشت. صفا و اخلاصش زبان‏زد بود.خطاب به همه فریاد می‏زد:«ناراحت نباشید، الآن خاموش می‏شود» و همین جملات روحیه‏ی قابل توجهی به نیروها می‏بخشید.

گفت:” تو که از بنده ی خدا این قدر می ترسی و خجالت می کشی، چرا از خدا نمی ترسی؟”

این حرفش باعث شد من دیگر نه غیبت کننده باشم نه شنونده ی غیبت.

خاطره ای از شهید محمد گرامی

هر كس خودش بهتر می‏داند چه كاره است

آتش دوشكای دشمن به سوی ما که در کانال گیر افتاده بودیم، تمامی نداشت. حاج علی فردپور آرپی‏جی به دست از كنارم گذشت. صفا و اخلاصش زبان‏زد بود.

خطاب به همه فریاد می‏زد:«ناراحت نباشید، الآن خاموش می‏شود» و همین جملات روحیه‏ی قابل توجهی به نیروها می‏بخشید.

شب قبل با او صحبت كرده بودم. وقتی همه در حال آماده كردن تجهیزات بودیم، از او پرسیدم:«به نظر شما من شهید می‏شوم؟» گفت:«نمی‏دانم ، هر كس خودش بهتر می‏داند چه كاره است!» این جواب برایم جالب بود. راست می‏گفت، مثل روز برایم روشن بود كه مال این حرف‏ها نیستم! در حالی كه هر كه مرا می‏دید فكر می‏كرد شهید خواهم شد و تقاضای شفاعت می‏كرد.

حاج علی فردپور از تپه سرازیر شد تا سنگر دوشكا را از نزدیك مورد هدف قرار دهد. سنگر بتونی بود و در زاویه‏ای قرار داشت كه انهدامش بسیار سخت شده بود و اگر این سنگر منهدم نمی‏شد، مجبور به بازگشت بودیم و عملیات «عاشورا 2» به یك عملیات ایذایی محدود تبدیل می‏شد. حاج علی فردپور به نزدیكی سنگر دوشكا رسید، موشك‏هایش را شلیك كرد و دیگر از او خبری نشد. هوا كه روشن شد، پیكر مطهر حاج علی، در نزدیكی سنگر دوشكای دشمن، در حالی كه رو به آسمان لبخند می‏زد، دیده می‏شد.

پس از تحمل یك تشنگی طاقت فرسا، به مواضع شب قبل بازگشتیم و پیكر شهید حاج علی فردپور تا سال‏ها در شهادتگاهش ماند.

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 137
  • 138
  • 139
  • ...
  • 140
  • ...
  • 141
  • 142
  • 143
  • ...
  • 144
  • ...
  • 145
  • 146
  • 147
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • مهنــــا
  • زفاک
  • رهگذر
  • عدالتی

آمار

  • امروز: 71
  • دیروز: 162
  • 7 روز قبل: 1217
  • 1 ماه قبل: 7330
  • کل بازدیدها: 238614

مطالب با رتبه بالا

  • چرا رکعت دوم نمازت رو این قدر آروم خوندی؟ ( از خاطرات شهید عبدالهی ) (5.00)
  • وصيت نامه شهيد عبدالله غلامي (5.00)
  • دهشت‌زده و تعجب‌زده (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمد رضا قوس (5.00)
  • وصیت نامه شهید قاسم میر حسینی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس