تلفن مغزی ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )
بسم الله الرحمن الرحیم
موقتی در غیاب مسعود، دلم تنگ میشد میرفتم به تلفن نگاه میکردم میگفتم بگذار به مغز مسعود پیام بفرستم
میگفتم من یک مادر هستم حتما دلتنگی من به مسعود منتقل میشود و میفهمد.
در دلم میگفتم مسعود زنگ بزن دلم تنگ شده اگر همان روز زنگ نمیزد فردایش زنگ میزد.
میگفت مادر ما اینجا تلفن نداریم فقط یک تلفن داریم که گاهی شارژش تمام میشود به خیلیها نمیرسد.
هربار که دلم هوایش را میکرد و با او اینطور ارتباط میگرفتم حتما زنگ میزد.
منبع:
ابر و باد
خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا
برای شادی روح شهیدان صلوات